شنبه ۰۱ ارديبهشت ۱۴۰۳
جستجو
آخرین اخبار سیاست
مطالب بیشتر
کد خبر: ۶۸۲۹۷
پنجشنبه ۱۵ اسفند ۱۳۹۸ - ۰۸:۴۲

فکرشهر: پیرمرد از این بیماری جان به در نبرد و در نیمه شب ۱۳ اسفند به بیهوشی رفت و در سحرگاه در بیمارستان نجمیه تهران درگذشت و پیکرش به احمدآباد انتقال و مدفون شد. این پایان مردی بود که روزگاری هفته‌نامه لوموند درباره‌اش گفته بود:«در زمان قدرتش رقبای او خود را مواجه با مساله‌ای یافتند که در ایران سابقه نداشت، نه خریدنش امکان داشت و نه بدنام کردن و به لجن کشیدنش.»

به گزارش فکرشهر، روزنامه اعتماد نوشت: «دکتر محمد مصدق که دولت او با کودتای خارجی ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ ساقط شده بود، پس از محاکمه در یک دادگاه نظامی و هنگامی که جلسه را ترک می‌کرد به اعضای دادگاه و شخص دادستان اعلام کرد «حکم این دادگاه بر افتخارات تاریخی من افزود و بسیار متشکرم که مرا محکوم فرمودید. امشب معنای مشروطیت را به ملت ایران فهماندید.» مصدق هنگام امضای حکم دادگاه، تقاضای تجدید نظر کرد و این جمله را در ذیل آن نوشت: «به این رای خلاف قانونی که از یک دادگاه غیر قانونی و بدون صلاحیت صادر شده بر طبق ماده ۵۹ لایحه قانونی دادرسی و کیفر ارتش مصوب ۱۶ فروردین ۱۳۳۲ که احکام دادگاه فوق‌العاده را قابل رسیدگی فرجامی می‌داند، تقاضای فرجام می‌نمایم.»

اعتراض مصدق به حکم دادگاه

به ‌دنبال قطعی شدن این حکم و سپری شدن حبس ۳ ساله او در زندان لشگر دو زرهی مرکز، اعلام کرد این محکومیت یکی از افتخارات زندگی اوست. او به حکم صادره اعتراض کرد سپس از منشی‌های دادگاه به خاطر زحمتی که به آنها تحمیل کرده، پوزش خواست. مصدق می‌توانست زندگی آرامی انتخاب کند. از طرفی مقامات دولتی به ‌طور ضمنی و محرمانه جویا شدند که آیا حاضر است از تقاضای دادگاه تجدید نظر صرف‌نظر کند و در عوض به احمدآباد تبعید شود اما او از قبول این معامله شیرین سر باز زد. مقامات عزم جزم داشتند تا مانع شوند که مصدق از دادگاه تجدید نظر به عنوان سکویی برای تبلیغ دیدگاه‌های خود استفاده کند.

تبعید به احمدآباد

او در ۱۳ مرداد سال ۱۳۳۵ به احمدآباد (ساوجبلاغ) تبعید شد تا واپسین سال‌های حیاتش را زیر نظر ماموران ساواک در باغ کوچکی که ملک شخصی‌اش بود، بگذراند. تبعید دکتر مصدق به این روستا از سوی حقوقدانان، عملی غیر قانونی اعلام شد زیرا این تبعید به حکم دادگاه نبود و به اراده و طبق سیاست دولت وقت صورت گرفته بود. دولت وقت، دکتر مصدق را دو هفته زودتر از انقضای محکومیت - این محکومیت غیرقانونی بود چراکه طبق قانون آیین دادرسی وقت، محاکمه نخست‌وزیر و وزیران باید در دیوان عالی کشور صورت می‌گرفت نه محاکم نظامی- از زندان خارج کرده و به احمدآباد فرستاده بود. او پیش از آن نیز از سال ۱۳۰۷ الی ۱۳۰۹ در این خانه تحت نظر بود که سرانجام توسط پلیس رضاشاه بازداشت شد و به زندان بیرجند انتقال یافت و تا حوالی شهریور ۱۳۲۰ آزاد نشد. مصدق تا پایان عمر به مدت ۱۰ سال و ۷ ماه در احمدآباد تحت نظر بود.

هجوم ماموران امنیتی به احمدآباد

در ابتدای ورود مصدق به قلعه احمدآباد مقامات حکومتی توصیه می‌کنند که برای مراقبت و در ظاهر تامین جانی او چند مامور در آن بگمارند. مصدق زیر بار نمی‌رود. چند روز بعد یک گروه از ماموران وابسته به دستگاه به احمدآباد هجوم می‌برند و این بهانه‌ای می‌شود تا ماموران امنیتی حضور پایدار خود را در آنجا توجیه کنند. پس از آن ملاقات او با اهالی قطع می‌شود و کسی جز بستگان درجه اولش اجازه ملاقات با او را نمی‌یابند. به ندرت از ساختمان بیرون می‌آمد و به ندرت می‌گذاشت کسی پیش او برود. فقط روزهایی که هوا خوب بود در محوطه باغ قدم می‌زد و هواخوری می‌کرد. او روزهای نخست هر از چندی به روستای دیگر هم سری می‌زد ولی بعد ماموران گفتند که ما هم به همراه شما بیاییم. او هم جواب داد که بعد از این نه بیرون می‌روم و نه مامور می‌خواهم.

شکوه از تنهایی

به این ترتیب، تنهایی ناخواسته‌ای که در بسیاری از نامه‌هایش از آن زبان به شکوه می‌گشاید به او تحمیل می‌شود و چون تنهایی خسته‌اش کرده بود، سفارش کرد یک اتاقک چوبی در وسط باغ درست کنند تا روزها را در آنجا بگذراند و رفت و آمد اشخاص را از دور تماشا کند. احمدآباد حکم زندان بزرگ‌تری داشت با این تفاوت که در زندان معاشر و محشور با دیگر زندانیان بود و می‌توانست با آنها هم صحبت شود ولی در احمدآباد همراهان دوره تبعیدش فقط «نبات‌علی و لقا» بودند که اموراتش را رفع و رجوع می‌کردند. دیدار با سایر اعضای خانواده معمولا اواخر هفته اتفاق می‌افتاد، رخدادی که وجود پیرمرد را سرشار از شور و شعف می‌کرد. ولی این شادی و زندگی دسته‌جمعی که او سخت به آن نیازمند بود چندان نمی‌پایید. عصرهای روزهای تعطیل که خانواده قصد بازگشت به تهران را داشت، نشانه غم و اندوه در چشمانش به خوبی پیدا بود.

بازگشت به زندگی زاهدانه

این سال‌ها را یکسره در انزوا و تنهایی گذرانده بود؛ مثل همیشه دور از خانواده و همسرش. دلمشغولی‌های او در این مدت رسیدگی به وضعیت بیمارستان نجمیه، یادگار مادرش و اداره املاک و اراضی احمدآباد بود. اوقات خود را به قدم زدن در داخل قلعه اربابی، گفت‌وگو با دهقانان، خواندن نشریات پزشکی و معالجه بیماران روستایی می‌گذراند. مصدق بیش از پیش به سنت زندگی زاهدانه که سادگی در آن نوعی فضلیت محسوب می‌شود، بازگشت. او صبح زود از خواب برمی‌خاست، عبای پشمی‌اش را به دوش می‌انداخت و در آلونک کوچکی که در باغچه ساخته بود، می‌نشست و از آنجا می‌توانست رفت و آمد کارگران مزرعه را تماشا کند. در یکی از نامه‌هایش می‌نویسد:«کماکان در این زندان ثانوی به سر می‌برم. با کسی حق ملاقات ندارم و از محوطه قلعه نمی‌توانم پا به خارج بگذارم.»

رنج تنهایی در سرمای زمستان

از لحن نامه‌های پرشمارش در این ایام می‌شود به ‌‌خوبی طعم تلخ تنهایی و ناامیدی را حس کرد. مصدق این ایام را چنین توصیف می‌کند:«از تنهایی رنج می‌کشم، فصل تابستان اغلب در خارج عمارت بودم و هر کس می‌آمد چند کلمه با او حرف می‌زدم ولی در این فصل زمستان که هوا سرد است در اتاق می‌مانم و بسیار بد می‌گذرد. کسی را هم نتوانستم پیدا کنم که مورد اعتماد باشد و با او حرف بزنم. از روی حقیقت، دیگر نمی‌خواهم زنده باشم.»

او که در کوران حوادث یکی از مهم‌ترین وقایع معاصر بود و همه عمرش را صرف کار و کوشش حتی کشاورزی کرده بود، نمی‌توانست بیکار بماند. بنابراین طی مکاتباتی با فرزندانش به ویژه احمد مصدق به رتق و فتق امور خانوادگی می‌پردازد. او همیشه فهرست بلند بالایی از وسایل درخواست را می‌فرستاد تا در تهران تهیه و برای او ارسال کنند. تنهایی باعث می‌شود که هیچ چیز از چشم او دور نماند. یک طرف این درخواست‌ها همواره روستاییان احمدآبادی هستند. او هر چند به زعم دستگاه فراموش شده و در عزلت و تنهایی به سر می‌برد ولی در باور بسیاری به عنوان نماد پایداری و عظمت یک رویداد ملی باقی مانده است.

علاوه بر فعالان سیاسی و یارانش که چند و چون وقایع سیاسی و تغییر و تحولات جبهه ملی دوم و سوم را با او در میان می‌گذاشتند و از او رهنمود می‌خواستند بسیاری از نویسندگان آثار مکتوب خود را در زمینه‌های سیاسی، اجتماعی و ادبی برای او می‌فرستادند و درباره ماهیت اثرشان نظر او را جویا می‌شدند. انگار مصدق میزانی بود تا دیگران حس وطن‌دوستی و سلامت نفس خود را با او بیازمایند. نامه‌های فراوانی در سال‌های تبعید در احمدآباد از او به جا مانده است که در حکم اسناد تاریخ سیاسی معاصر هستند. او انبوه مکاتبات و نامه‌های ارسالی از داخل و خارج از کشور را بایگانی نمی‌کرد. زیرا به زعم او ممکن است، روزی به دست ناکسان افتد و نویسنده را مورد پرسش و سوال قرار دهند.

عیادت یاران بازرگان از مصدق

فرزند مصدق در خاطره‌ای چنین نقل می‌کند:«زمانی که مصدق به اقامت اجباری در احمدآباد محکوم شد جز بستگان بسیار نزدیک او هیچ‌کس اجازه ملاقات با او را نداشت. اگر از دوستان و نزدیکان کسی می‌خواست با او دیدار کند باید اجازه کتبی از ساواک و مراجع دولتی دریافت می‌کرد و این مشکل بزرگی برای دوستان او به وجود آورده بود. به یاد دارم یک روز جمعه که من در خدمت پدر در احمدآباد بودم، هنگام ظهر یکی از محافظان مرا از اتاق صدا زد و به در قلعه برد. در آنجا من عده‌ای از یاران مهندس بازرگان را دیدم که مامور محافظ و ژاندارم‌ها آنان را روی یک نیمکت در کنار هم نشانده بودند. یکی مرحوم رحیم عطایی بود و یکی هم منصور عطایی وزیر کشاورزی مصدق. این عده برای ملاقات و دیدار مصدق به احمدآباد آمده بودند. اما ژاندارم‌ها به دلیل این که آن دو نفر، اجازه ورود از ساواک تهران نداشتند، مانع ورود آنان شده بودند. این عده برای گریز از دست محافظان از بیراهه به احمدآباد آمده بودند با این تصور که در جلو در قلعه دیگر محافظی نیست.»

تنهایی، ناامیدی و نگاه تیره به اوضاع نه محصول روزهای تبعید که ویژگی جدایی‌ناپذیر زندگی و شخصیتی مصدق بود. حتی می‌توان معدود روزهای خوش سرشار را جزیره‌هایی کم‌شمار در گستره تلخی‌ها و ناملایمات زندگی او دانست. همین تعارضات، خواست‌ها و احساسات بود که مجال زیست رضایتمندانه را از او می‌گرفت. خودش بارها گفته بود که هیچگاه به این زندگی پرمشقت دل نبسته و همیشه مرگ خود را از خداوند آرزو کرده است. بیماری و مشکلات روحی‌اش، محصول این شرایط بود. این تعارضات سال‌های زندگی او را نیز از همان ایام به دوپاره تقسیم می‌کرد؛ سال‌های سرزندگی و فعالیت در حوزه سیاسی و روزهای انزوا و گوشه‌نشینی. مصدق اگرچه زندگی در آرامش و فارغ از تلاطمات سیاسی را دوست داشت و به آن راضی بود اما نمی‌توانست جاذبه‌های زندگی سیاسی و درخشش و محبوبیت برآمده از آن را نیز یک‌سره کنار بگذارد.

مکاتبات؛ تنها وسیله ارتباطی مصدق با دنیای بیرون

گله مصدق از شرایط تبعید در بسیاری از نامه‌های او عنصر ثابت است. در یکی از نامه‌هایش می‌نویسد:«کماکان در این زندان ثانوی به سر می‌برم. با کسی حق ملاقات ندارم و از محوطه قلعه نمی‌توانم پا به خارج بگذارم.» گاه نیز نومید است. به دکتر سعید فاطمی می‌نویسد:«از این قلعه نمی‌توانم خارج شوم و با کمتر کسی مکاتبه می‌کنم، برای اینکه دفعه دیگری دچار تعقیب و محاکمه نشوم اکنون متجاوز از ۵۰ سرباز و گروهبان اطراف بنده هستند که اجازه نمی‌دهند با کسی ملاقات کنم غیر از فرزندانم، خواهانم هر چه زودتر از این زندگی رقت‌بار خلاص شوم.»

مکاتبات دکتر مصدق که تنها وسیله مراوده او با دنیای بیرون بود برای دستگاه امنیتی غیر قابل تحمل بود بنابراین سعی در محدود کردن او تحت عناوین مختلف داشتند. در این باره پسرش می‌نویسد:«حدود ۶ ماه پس از اقامت در احمدآباد روزی مولوی رییس سازمان امنیت تهران، رییس ساواک کرج را نزد پدر فرستاد و پیغام داده بود که حق ندارد با هیچ‌کس حتی ساکنان احمدآباد ملاقات داشته باشد. مکاتبه و نامه‌نگاری را هم ممنوع کرده بود. سرهنگ یاد شده هر روز عرصه را بر او تنگ‌تر می‌کرد. مصدق طی نامه‌ای خطاب به او از محدودیت‌هایی که سر راه دکتر خوش‌نویس، پزشک معالجش ایجاد کرده‌اند می‌نویسد:«از روزی که درخواست اجازه ملاقات نموده‌ام تا این وقت که ۸ روز می‌گذرد از صدور اجازه خودداری فرموده‌اند. اگر هیچ دکتری نباید اینجانب را معاینه کند، مرقوم فرمایند که طبیب آخرین لحظه را به بالین خود بخواهم و این عرض که می‌کنم تهدید نیست چون که می‌خواهم خود را از این زندگی رقت‌بار خلاص نمایم.»

امید مصدق به نسل جوان ایران

مصدق با این همه به ‌رغم انواع مشکلات به زندگی‌اش در چهاردیواری قلعه احمدآباد ادامه می‌دهد، چه شب‌هایی که ماموران خانه‌اش جا می‌ماندند و او با یک جعبه شیرینی برای شادباش عروسی پسر یکی از اهالی می‌رفت و با عبای سیاه برای شرکت در مراسم عزاداری یکی از اهالی در حسینیه احمدآباد حضور می‌یافت. در این مدت هر چند که احمدآباد بسته است اما دیدار‌کنندگان و مشتاقان تماس با او بسیارند. کم نبودند افرادی که سعی می‌کردند از بی‌راهه خودشان را به او برسانند که البته توسط ماموران امنیتی دستگیر می‌شدند. از هر دسته و گروهی سعی می‌کردند با ارسال نامه به احمدآباد خود را در روزگار تبعید او همراه بدانند. او همواره به نسل جدید امیدواری می‌داد:«چشم مردم خیرخواه وطن‌پرست به شما نسل جدید دوخته شده و آخرین تیری که در ترکش ایرانی است همان شما محصلین محترم و نسل جدید هستید.»

امتناع از پذیرش عفو شاهانه

۳ سال حبس را تحمل کرد و عفو شاهانه را نپذیرفت. مرگ همسرش در ۱۳۴۴ ضربه‌ای دیگر بر فضای روحی تیره او بود. یک‌ سال بعد سرطان کام دهان و بی‌احتیاطی پزشک درمانگر در استفاده از اشعه، سوختگی مخاطات و خونریزی دستگاه گوارش او را به دنبال داشت. در آبان ۱۳۴۵ وقتی از سوی پزشکان معالج مشکوک به بیماری سرطان فک تشخیص داده شد با اجازه‌ای که پروفسور عدل از شاه گرفته بود به تهران و به منزل پسرش انتقال داده شد تا در بیمارستان نجمیه مورد مداوا قرار گیرد. فرزندش غلامحسین مصدق کسالت پدر را چنین به یاد می‌آورد:«زمانی که مرحوم پدرم در احمدآباد کسالتی پیدا کرد ما مجبور شدیم او را به تهران و بیمارستان نجمیه بیاوریم. من از دولت وقت تقاضا کردم که اجازه دهید او را به خارج ببریم. وقتی پدرم از موضوع اطلاع یافت، بسیار عصبانی شد و به من پرخاش کرد که تو حق چنین تقاضایی را نداشتی. شما اطبا مردم را مسخره کرده‌اید. اگر لیاقت معالجه بیمار را ندارید پس چرا طبابت می‌کنید. شما مردم را گول می‌زنید؛ بیماری‌ام هر چه باشد باید در اینجا معالجه شوم. یا می‌مانم یا می‌میرم. خون من هیچگاه رنگین‌تر از مردم ایران نیست. اتفاقا دولت هم اجازه نداد و گفت، می‌توانید طبیب از خارج بیاورید اما دکتر مصدق را نمی‌توانید از کشور خارج کنید. پیش از همه به شاه خبر رسیده بود که کار پیرمرد تمام است.

انتظار مصدق دیری نپایید. جسم علیل و آسیب دیده‌اش تحمل آن همه مشقت و ناورایی را نداشت. پسرش می‌نویسد:«برادرم احمد روزها او را به بیمارستان می‌برد و برمی‌گرداند. درد گردن و گلو شدت پیدا کرد. به نحوی که با اشکال غذا می‌خورد. این موضوع او را بیش از پیش ضعیف کرد.» پیرمرد از این بیماری جان به در نبرد و در نیمه شب ۱۳ اسفند به بیهوشی رفت و در سحرگاه در بیمارستان نجمیه تهران درگذشت و پیکرش به احمدآباد انتقال و مدفون شد. این پایان مردی بود که روزگاری هفته‌نامه لوموند درباره‌اش گفته بود:«در زمان قدرتش رقبای او خود را مواجه با مساله‌ای یافتند که در ایران سابقه نداشت، نه خریدنش امکان داشت و نه بدنام کردن و به لجن کشیدنش.»

ممانعت شاه از عمل به آخرین وصیت مصدق

آخرین وصیتش دفن شدن در کنار شهدای ۳۰ تیر در ابن‌بابویه بود، همان‌هایی که خود را مسوول جان ‌باختن آنان می‌دانست. شاه نگران از تبعات این واقعه با آخرین درخواست مصدق موافقت نکرد تا مدفن او همانند زندگی‌اش در تنهایی احمدآباد قرار بگیرد. در وصیت‌نامه خود نوشته بود که «به هیچ‌وجه برایش مجلس ختم و تشییع جنازه گرفته نشود.»

دکتر سحابی و غسل بدن مصدق

احمد مصدق، فرزند دکتر مصدق روز فوت پدر را چنین شرح می‌دهد:«ایشان را در هوای سرد زمستان و در موقعیت بسیار ناراحت‌کننده به خاک سپردیم. در این مراسم به جز بستگان و خویشاوندان نزدیک و چند نفر از یاران وفادار کسی شرکت نکرد. بیشتر آنها خویشان و منسوبان آن مرحوم بودند. دکتر یدالله سحابی شخصا با کمال محبت و علاقه پدرم را در کنار نهر احمدآباد غسل داد و دیگران قبر ایشان را آجرچینی کرده و حضرت آیت‌الله زنجانی بر جسد ایشان نماز میت گزارد. این منظره و صمیمیت و وفاداری آن هم در آن روزهای اختناق که بردن نام مصدق گناهی نابخشودنی بود، نشانه‌ای از جوانمردی و بزرگواری دوستان و یاران وفادار پدرم بود که هیچگاه من و تمام افراد خانواده مصدق فراموش نمی‌کنیم.»

زندان قصر؛ مجلل‌ترین مجلس ختم مصدق

محمدمهدی جعفری که در آن ایام در زندان به سر می‌برد، خاطره خود را از فوت مصدق چنین شرح می‌دهد:«دکتر سحابی توانست خودش را به احمدآباد برساند و حتی مراسم غسل و کفن و دفن دکتر مصدق را شخصا عهده‌دار شد. در زندان وقتی خبر دکتر مصدق به ما رسید همه سوگوار شدیم. ما در زندان مجلس ختم باشکوهی برای آن مرحوم برگزار کردیم. شاید مجلل‌ترین مجلس ختمی که برای دکتر مصدق در ایران برگزار شد در زندان شماره ۴ قصر بود. در این مراسم مهندس بازرگان درباره زندگی و مبارزات دکتر مصدق سخنان جالبی ایراد کرد. مرحوم طالقانی نیز مراسم دعا برگزار کردند.»

سر دلبران در حدیث دیگران

کریستوفر دوبلگ، مستشرق انگلیسی که پس از سال‌ها تحقیق و مطالعه در اسناد گوناگون مربوط به مصدق چنین می‌گوید:«من نخستین‌ بار وقتی سال ۱۳۷۹ برای زندگی به ایران رفتم به اهمیت مصدق پی بُردم. برای بسیاری جوانان ایرانی او شخصیتی محبوب بود. درباره خودش و زمانه‌اش داشت شمار قابل ‌توجهی کتاب و مقاله به فارسی منتشر می‌شد. به ‌نظر می‌آمد، چهره محجوبش همه ‌جا هست.» او در بخش پایانی کتاب «تراژدی تنهایی» خود می‌نویسد:«دوازدهمین سالگرد مرگ مصدق ۶ هفته بعد خلاصی ایران از دست شاه فرا رسید. نخستین ‌بار بود که مردم می‌توانستند همراه با یکدیگر به آنجا بیایند و یاد او را گرامی بدارند. مسوولان اتوبوس‌رانی اعلام کردند، ده‌ها وسیله نقلیه را به عزادران اختصاص خواهند داد. قافله عظیم مردمان روز ۱۴ اسفند ۱۳۵۷ راه افتاد، اتوبوس‌ها از مبدا دانشگاه تهران حرکت کردند و غران و پرسرعت عازم شدند.

مرگ مصدق و راه‌بندان در جاده احمد آباد

اما مصدق مثل همیشه همه را غافلگیر و شگفت‌زده کرد. خانواده برای پذیرایی از ۲۰ تا ۳۰ هزار نفر تدارک دیده بودند نه چند صد هزار آدم که داشتند به بدرقه سیاستمدار محبوب‌شان می‌آمدند. با ماشین، وانت، موتوسیکلت و حتی پای پیاده آمدند و همه پیش‌بینی‌ها نقش بر آب شد. جاده منتهی به احمدآباد بند آمد، اتوبوس مخصوص خبرنگاران وسط راه گیر کرد و مسافرانش رهایش کردند و کهنه‌کارهای سالخورده ملی کردن صنعت نفت، مجبور شدند کیلومترها راه را وسط گل و لای پیاده بروند. امکان این که مردم کنار سنگ قبر فاتحه بخوانند نبود. درهای خانه را بستند تا جلوی هجوم جمعیت را بگیرند. به‌ رغم اینها همه خوشحال می‌آمدند، آدم‌هایی که با او معاشرت داشتند یا دیده بودنش، کنار آدم‌هایی که فقط می‌دانستند الان جای او خالی است. وسط سرمای اطراف خانه‌اش در احمدآباد در زمین‌های زراعی دو طرفش ایستاده بودند و زور می‌زدند که صدای سخنرانی‌ها را از بالای داربستی که در باغ خانه مصدق هوا کرده بودند، بشنوند. خاطره‌اش در دل ایرانیان دست نخورده مانده چون آرمان‌هایش جهانی‌اند و فنا و زودگذری قدرت را به سخره می‌گیرند. خودش یک بار به شاه گفت، روزهای خوب و بد می‌گذرند آنچه می‌ماند، نام نیک یا بد است.»

نظرات بینندگان
یاس
|
-
|
پنجشنبه ۱۵ اسفند ۱۳۹۸ - ۰۵:۴۷
روحش شاد
ارسال نظر
آخرین اخبار
مطالب بیشتر