فکرشهر
«دکتر منوچهر اقبال»، وقتی در سال ۱۳۱۳ از فرانسه به ایران بازگشت، دو سوغاتی با خود آورد: یکی مدرک تخصص بیماریهای عفونی و گرمسیری و دیگری همسر نیمه زیبای بلند بالای فرانسوی به نام «آلیس».
«اقبال»، پلههای ترقی را خیلی زود دوتا یکی کرد؛ رییس بخش عفونی بیمارستان مشهد – استاد دانشگاه تهران – معاون وزیر بهداری – وزیر پست و تلگراف – وزیر کشور – استاندار آذربایجان – سناتور تهران – رییس دانشگاه تهران – وزیر دربار – نخست وزیر و مدیرعامل شرکت ملی نفت تنها بخشی از مشاغل اقبال بود.
او در دوارن وزارت و نخست وزیری اش خلاقیت خاصی از خود نشان نداد جز بله قربان گویی و غلام حلقه به گوش بودن شاه. اقبال خود را جان نثار اعلیحضرت میدانست و علنا میگفت «بدون اجازه شاه آب هم نمیخورم». او مجلس و نمایندگان مجلس را به هیچ نمیگرفت و هدفش تنها کسب رضایت شاه بود. یک بار در پاسخ به نماینده مجلسی که از او و کارهایش انتقاد کرده بود رو به عکس شاه کرد و گفت: «هزار دشمنم ار میکنند قصد هلاک / گرَم تو دوستی از دشمنان ندارم باک».
دکتر «اقبال» در دوران ریاست بر دانشگاه تهران و خصوصا زمان وزارت دربار و نخست وزیری اش، آدم متکبر و مغرور و کینه توزی بود. او که اصلا ناطق خوبی نبود، رابطه مساعدی با مطبوعات نداشت و معمولا سخنان ناشیانه اش جنجالی از آب در میآمد و همیشه با مدیران نشریات درگیری و بگو مگو داشت. کمی بعد، شاه بنا به دلایلی به اقبال تکلیف کرد از نخست وزیری استعفا دهد. بعد از استعفا، یک روز دانشجویان خشمگین دانشگاه تهران در محوطه دانشکده دندانپزشکی به اقبال که حالا استاد دانشگاه شده بود حمله کردند و اتومبیلش را آتش زدند. اقبال، چندی بعد، از ترس گرفت و گیر دولت دکتر «امینی»، یواشکی از کشور خارج شد.
بعد از خروج فرار گونه دکتر اقبال، یکی از حواریونش در حمایت از او مطلبی نوشت و با این تیتر منتشر کرد: «مردی که پاک آمد و پاک رفت»؛ که البته مطلب اشتباهی نبود، اما بدموقع بود و جنجال زیادی به پا کرد؛ این نوشته باعث شد دشمنان پر شمار دکتر اقبال یک بار دیگر به او یورش برند و برگشتش به ایران به تاخیر بیفتد؛ همان زمان، هفته نامه طنز «توفیق»، کاریکاتوری کشید که در آن، دکتر اقبال آفتابه به دست به طرف مستراح میدوید و آفتابه به دست از مستراح بیرون میآمد. بالای کاریکاتور هم این جمله معروف نوشته شده بود: «مردی که پاک آمد و پاک رفت».
دکتر اقبال مدتی در خارج ماند تا آبها از آسیاب افتاد، بعد به ایران برگشت و بلافاصله به دستور شاه به مدیرعاملی شرکت ملی نفت که پست رده بالایی بود، منصوب شد. از این به بعد، دکتر اقبال، آدم دیگری شد و به روایتی متحول گردید. او که همه عمر به غرور و تکبر و بی اعتنایی شهره بود، در این دوران به مردی آرام، خوش خلق، کوچک نفس و مودب تبدیل شد و به نوعی در نقش رابط شاه با مخالفانش ظاهر گردید. در این دوران، یعنی در اوایل دهه پنجاه، بعضی مخالفان شاه که حالا در سنین پیری از مبارزه خسته شده بودند، توسط دکتر اقبال دلجویی و تحبیب و نهایتا جذب دستگاه شدند و گاه به عنوان مشاور یا عناوین دیگر، حقوقهای کلانی از وزرات نفت دریافت میکردند؛ حالا دیگر دکتر اقبال به نوعی سوپاپ اطمینان رژیم محسوب میشد.
اقبال مجموعا ۱۷ بار وزیر، یک بار نخست وزیر، یک بار وزیر دربار، یک بار نماینده مجلس، یک بار سناتور انتخابی و یک بار استاندار آذربایجان شد و در بیش از ۶۰ موسسه فرهنگی و درمانی عضویت داشت. اقبال مردی سحرخیز بود و میگفتند صبحها ساعت ۴، یعنی زودتر از رفتگران شهرداری، پشت میز کارش حاضر است. او با این که ۳۵ سال در متن سیاست کشور قرار داشت، اما زرنگ و سیاس و سخنور نبود و اصولا شیطنت نداشت؛ برعکس، آدمی ساده، ساده اندیش، پاکدامن، پر کار و وفادار به شاه بود که میگفتند همیشه یک سوم حقوقش را صرف مستمندان و افراد بی بضاعت میکرد.
آلیس، همسر فرنگی اقبال هم زنی خجالتی و کم رو و بی ادعا بود که اهل مهمانی و شرکت در ضیافتهای درباری نبود و اگر هم مجبور به شرکت در مراسمی میشد، خیلی زود به بهانهای آن جا را ترک میکرد.
«منوچهر اقبال» دو دختر داشت. مریم و نیکول. «نیکول» راهبه شد و در یک کلیسا به خدمت پرداخت. «مریم» هم ابتدا همسر «محمودرضا پهلوی»، برادر شاه، شد، اما به دلیلی که رویم نمیشود درباره اش چیزی بگویم، از محمودرضا جدا شد. کمی بعد، مریم به عقد «شهریار شفیق»، فرزند «اشرف پهلوی» درآمد.
دکتر اقبال با این که پزشک بود و بیش از ۳۵ سال متصدی مشاغل مهم کشوری بود، اما هیچ وقت خانه و زندگی درست و حسابی نداشت و فقط اواخر عمر در خانه سازمانی شرکت نفت زندگی میکرد.
او سالهای آخر عمر به دلایلی از چشم شاه افتاد و به همین دلیل همواره دلخور و رنجیده خاطر بود.
ماههای آخر عمر اقبال، نفت در تهران کمیاب شده بود؛ شاه، اقبال را احضار کرد و به تندی با او سخن گفت و به روایتی فریاد کشیده بود: «برو خانه ات بنشین»! این حرف به دکتر اقبالی که یک عمر با صداقت و با وفاداری کامل به شاه خدمت کرده بود گران آمد و میگویند همین موضوع سبب یاس و ناامیدی و استرس و نهایتا سکته قلب بیمارش شد.
دکتر اقبال، این جان نثار بی سیاست، در روز عید قربان سال ۱۳۵۶، قربانی سادگی خود و عفونت مزمن سیاست و البته قدرناشناسی شاه شد و در ۴ آذرماه در سن ۶۸ سالگی درگذشت و آلیسش را در سرزمین عجایب ایران تنها گذاشت و رفت.
البته هنوز قدیمیهای شرکت نفت که باز نشسته شده اند دوران ریاست اقبال در شرکت نفت را دوران طلایی برای نفت و کارکنان این شرکت میدانند.