يکشنبه ۲۷ خرداد ۱۴۰۳
جستجو
آخرین اخبار جامعه
گزارش «فکرشهر» از جنوب استان، به مناسبت «روزِ روستا»؛
فکرشهر: جنوب استان، جایی که هرگز فکر نمی کنی اینجا بشری زندگی کند. راه انحرافی که در سمت راست بزرگراه عسلویه قرار دارد. جاده ای خلوت با آسفالتی که گوشه گوشه ی آن کنده شده و هرچقدر بیشتر در آن پیش بروی، ترسناک تر می شود. درست زمانی که دیگر هیچ امیدی برای پیدا کردن کسی در آنجا نخواهی یافت...
کد خبر: ۳۸۰۹۷
چهارشنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۶ - ۰۹:۲۰

فکرشهر ـ الهام راسخی: جنوب استان، جایی که هرگز فکر نمی کنی اینجا بشری زندگی کند. راه انحرافی که در سمت راست بزرگراه عسلویه قرار دارد. جاده ای خلوت با آسفالتی که گوشه گوشه ی آن کنده شده و هرچقدر بیشتر در آن پیش بروی، ترسناک تر می شود. درست زمانی که دیگر هیچ امیدی برای پیدا کردن کسی در آنجا نخواهی یافت، تک و توکی خانه قدیمی در آن برهوت پیدا می شود. ظاهر بعضی از خانه ها گواه می دهد که سال هاست کسی در آن ها زندگی نکرده و رنگ آدم را به خود ندیده است. اما جلوتر که بروی با انسان هایی رو به رو می شوی که از جنس زمین هستند و آسمان؛ چون اغلب جز  این دو، چیزی را نمی شناسند و با آن خو نگرفته اند.

 سکوت و خشکی بیش از حد صحرا، بارزترین چیزی است که وقتی به این نقطه از زمین می رسی با آن مواجهه می شوی. انگار صدای خشک زمین را می شنوی. به «شیخیان باغ پیر» می رسم. این روستا نسبت به دیگر روستاها به نظر پرجمعیت تر می آید. به گفته خود اهالی20 یا 30 خانوار در آن زندگی می کنند. اولین چیزی که توجهم را جلب می کند مدرسه قدیمی و بزرگی است که کنار جاده قرار گرفته است. از در نیمه باز مدرسه وارد می شوم. به جز پرایدی که در حیاط مدرسه پارک شده، همه چیز رنگ و رو رفته و تاریخی است. باغچه خشک حیاط پر از گرد و خاک است. کسی حداقل برای شروع مهر دستی به آن نکشیده است. مدرسه مثل تمام روستا و دشت های اطرافش ساکت است. تمام کلاس ها خالی هستند. آثار روی دیوارها نشان می دهند که سال ها گوششان از قیل و قال و شیطنت بچه ها خاموش است.

 آن طرف تر صدای ضعیفی می آید. «آقا اجازه؟!» درب آهنی بزرگ و سبزی باز می شود. دختربچه ای که به کلاس اولی ها می خورد به سمت آبخوری گوشه حیاط می رود. سری به علامت خسته نباشید برای آقای معلم تکان می دهم و کلاس را از نظر می گردانم. 5 ـ 4 تا نیمکت با تقریبا 15-10 تا دانش آموز دختر و پسر از کلاس اول تا ششم که به شکل مسالمت آمیزی کنار هم نشسته اند و هرکدام به درس خودشان مشغولند. شاید علت ترک تحصیل «شیرین» هم که خانه شان چسبیده به دیوار مدرسه است، همین بوده است. حالا که 32 سال دارد، می گوید: تحصیل را دوست نداشتم اما وضعیت مالی مان هم جوری نبود که بتوانم به روستاهای دیگر بروم. مدرسه روستا فقط تا دبستان دارد. تا سوم راهنمایی بیشتر نتوانستم بخوانم. پدرم سال ها پیش فوت کرده است. به آغل گوشه حیاط که سقفش را با «پیش» (برگ خرما) پوشانده اند، اشاره می کند و ادامه می دهد: مادرم گوسفند داری می کند و زندگی می گذرانیم. زمستان ها اگر باران بیاید غله می کاریم. وقتی از آرزوهایش می پرسم، می خندد؛ اصلا در تمام مدتی که صحبت می کند یک لحظه خنده از لب هایش کنار نمی رود. می گوید: دوست داشتم در روستا، مغازه و نانوایی داشته باشیم. حتی سوپری هم نداریم. مجبوریم یک روز در میان نان بپزیم. از برادرها و فامیل هایش می گوید که یکی یکی از روستا رخت بستند و رفتند؛ از تابستان ها که جز تلویزیون تفریح دیگری ندارد و زمستان هایی که برای گوجه چینی به روستاهای دیگر مثل «شهنیا» و «بردخون» می رود؛ از اینکه روستایش را دوست دارد و نمی تواند جای دیگری غیر از اینجا زندگی کند؛ اینها تمام زندگی شیرین است. زندگی ای که خلاصه بود یا خودش دوست داشت در لبخند کوتاهی که به من می زد، خلاصه اش کند.

مادر شیرین یادش نمی آید چند ساله است؟! 6 ـ 5 تا بز دارد. چندین بار می گوید: زندگی سخت است و پشت سرش ادامه می دهد چه کار کنیم؟ شکر خدا زندگی می کنیم دیگر. بعد توی خودش می رود. سری تکان می دهد و می گوید قدیم ترها که بدتر بود. آن موقع آب هم گیرمان نمی آمد. سر چاه می نشستیم تا نوبتمان بشود که از چاه آب بکشیم. با لحن تلخی می گوید: «خارکوری، خارکوری» ولی الان که خیلی خوب شده است. آب، برق و گاز داریم. اما زمستان ها مشکل دارم. وقتی باران می آید نه جایی هست که نان بپزم و... آغل بزهایم هم سقف درستی ندارد و بزها خیس آب می شوند و جای درستی برای نگه داری از آنها ندارم. هزینه زندگی بالاست و نمی رسم که آغل درستی بزنم یا توی حیاط جایی درست کنم که بتوانم نان بپزم.

مادر شیرین، مونس تنهایی هایش را با من توی روستا راهی می کند. شیرین جلو می افتد و من سایه لاغرش را دنبال می کنم. برق آفتاب هر جنبنده ای را کور می کند. اما شیرین صاف سرش را بالا گرفته و بی توجه به آفتاب راه می رود. درب نیمه باز خانه ای را هُل می دهد و تند تند چیزهایی می گوید. اهالی خانه زود جمع می شوند. مرا به بهترین اتاق شان می برند. کولر خاموش شان را برای من روشن می کنند و با لیوان آبی جلوی من می نشینند. اینها هم خنده رو هستند. معصومه می خندد و تویِ خندهایش به این که یادش نمی آید چند سالش است، اعتراف می کند و باز می خندد. من هم از چهره اش چیزی نمی توانم بفهمم. می گوید پسرم 19سالش است و 20 سال است عروسی کرده ام. شاید 40 سالم باشد. مدرسه اصلا نرفته است. دو تا دخترش ازدواج کرده و به خورموج رفته اند و سه تا پسرش مجرد هستند و برای کاشت گوجه به روستاهای دیگر رفته اند. تند تند کارهای روزانه اش را ردیف می کند: گاو دارم. بزدارم. باید زیر پایشان را جارو بکشم. شیرشان را بدوشم. برایشان علف بیاورم. صحرا ببرمشان. نان بپزم. غذا درست کنم. شیر را بجوشانم. ماست  و دوغ درست کنم؛ و با خنده ی که از لبش جدا نمی شود می گوید: همینجور صبح تا شب گرفتاریم.

 پدر شوهر پیرش وارد صحبت مان می شود. با ناراحتی می گوید: کسی سراغی از ما نمی گیرد. مسوولان وقتی می خواهند رای بیاورند می آیند. روستا امام زاده بزرگی دارد که راهش را درست نمی کنند. کاش بیایند کمک کنند خانه هایمان را درست کنیم. دو سال پیش دو تا خانه خرابه داشتم. گفتند این را خراب کنید به جایش برایتان خانه نو می سازیم، اما هنوز هیچ خبری ازشان نشده است. به خاطر نبود آب نمی توانیم کشاورزی کنیم.

 معصومه مرا به حیاط می برد و جای خالی خانه ها را نشانم می دهد. از پسرهایش می گوید و این که مجبورند برای کار به روستاهای دیگر بروند و از خانه دور هستند: دست و بالمان نمی رسد جای دیگر برویم. دوست هم نداریم برویم. اینجا وطن مان است. پیشمان خوش تر است.

 شیرین دوباره راه می افتد. خانه ها از هم دور هستند. این درب هم مثل بقیه در خانه ها باز است. اول او و بعد من وارد می شویم. زن خانه، خوش آمد گویان به استقبال می آید و بی آن که اسمی از من بپرسد و یا علت حضورم را بداند، مرا به داخل دعوت می کند. شهربانو هم مثل بقیه زنان روستایی از صورتش نمی توان فهمید چند ساله است. دو دختر و یک پسر دارد و خیلی بیشتر از 27 سال؛ سنی که داشت؛ می زد. تا کلاس پنجم درس خوانده بود. برای همین وقتی به مدرسه بچه ها فکر می کند دوست دارد از اینجا برود تا بچه هایش بتوانند درس بخوانند. شوهر شهربانو هم مثل اغلب مردان روستا کارش جای دیگریست و شهربانو، خودش به تنهایی امور خانه را می گذراند. از مشکلاتش برای پخت نان می گوید و آرزو می کند: کاش روستا نانوایی یا حتی مغازه داشت! چون وقتی که مهمان سرزده می آید و چیزی در خانه نیست، خیلی اذیت می شویم. گاهی شده که نصف شب بلند شده ام و برای مهمانان، نان پخته ام. می گوید: امکانات روستا بد نیست. حتی برای بچه ها پارک درست کرده اند. همین که مغازه نیست و مجبوریم هر هفته به خورموج برویم و مواد غذایی برای یک هفته مان را خریداری کنیم سخت است.

 شهربانو می گوید: تازه من به نسبت خیلی از زنان روستا زندگی مرفهی دارم؛ من گاو و گوسفند ندارم. زن هایی که گاو و گوسفند دارند خیلی گرفتاریشان زیاد است. شهربانو صحرا رفتن و چیدن گیاهان دارویی و «کاکل» در زمستان ها را به عنوان تفریح زنان نام می برد و کلی می خندد. بعد یادش به خاطره ی تولد پسرش می افتد و تعریف می کند: 8 سال پیش، نصفه شب درد زایمان مرا گرفت و تلفن خانه هم قطع بود. هیچ وسیله ای هم برای بردن من به بیمارستان نبود. مدام با خودم می گفتم یا خودم می میرم یا بچه ام. آخر هم خدا کمک کرد و بچه را در خانه به دنیا آوردم و شکر، هر دویمان چیزیمان نشد. الان زن های باردار را یکی دوماه قبل از زایمان خانه فامیل توی شهر می فرستند.

شهربانو از جاده درب و داغان روستا می گوید. جاده ای که من در دیدار اول فکر کردم لااقل 30 سال از ساختش می گذرد، اما با تعجب شنیدم که تنها 3 سال از ساخت آن می گذرد. شهربانو ادامه داد: وقتی خواستند جاده را بسازند، به خاطر کار جاده سازی، آب پشت خانه ما جمع شده بود و تمام مدت با ترس، هرشب منتظر بودم که خانه مان خراب شود. جاده ای هم که ساختند در اولین زمستان و اولین باران توسط سیل خراب شد و به این شکل درآمد و بعد از آن کسی به آن دست نزده است.

روستا، خانه بهداشت کوچکی دارد که توسط چند نفر از اهالی همین روستا اداره می شود. یکی از آن ها خانم حسینی است. دوره بهورزی دیده، 30 سال دارد و مجرد است. می گوید: روستا امکانات گاز، آب و برق دارد اما علت بیشتر مهاجرت ها به خاطر شغل است.

از زندگی در اینجا راضی نیست؛ بیشتر به خاطر اینکه از شهر دور است و رفت و آمد سخت است. ادامه می دهد: بچه ها بعد از کلاس ششم باید برای درس به روستاهای دیگر بروند. نه اینجا و نه روستاهای این اطراف، هیچ کلاس آموزشی نیست. نه خیاطی، نه کلاس هنری. زن ها سرشان با کارهای دامداری و خانه گرم است. هزینه رفتن به این کلاس ها هم زیاد است، چون باید به خورموج بروند. تعداد افراد روستا هم آنقدر کم است که برای کسی که بخواهد مغازه بزند نمی صرفد.

در حال گفت و گو هستیم که خانم بارداری برای چکاب می آید. از تعداد نوزادانی که در روستا متولد می شوند می پرسم. می گوید سالی دو بچه در روستا به دنیا می آید. از او خداحافظی می کنم تا به کارش برسد.

اینجا تقریبا انتهای روستا است. از مدرسه و خانه بهداشت دور شده ایم. زهرا وقتی می گوید 25 سال دارد متعجب می شوم؛ باور نمی کنم دختری که رو به رویم نشسته اینقدر کم سن باشد. صورتش چیز دیگری نشان می دهد. تا اول دبیرستان درس خوانده و علت ترک تحصیلش هم سختی رفت و آمد به روستاهای دیگر بوده است. خانه آنها به نسبت بقیه خانه هایی که رفتم شلوغ تر است. گاو، گوساله و بز دارند و تعدادی مرغ و خروس. با خنده می گوید: کارهای مربوط به دامداری را بیشتر مادر 63 ساله اش انجام می دهد و او نقش کمک دهنده دارد. مثل دیگران از نبود مغازه و نانوایی و سختی رفت و آمد می گوید. زهرا مدتی است سر خودش را با بافتنی گرم کرده اما دوست دارد کلاس خیاطی برود. از آرزویش می پرسم، سکوت می کند و هیچ چیز نمی گوید. فقط به این بسنده می کند که «اینجا وطنم است، دوست ندارم از اینجا بروم».

مادر زهرا همراه بیشتر زنان روستا با این که درب خانه شان باز بود، اما خودشان خانه نبودند. همگی برای مراسم عزاداری امام حسین (ع) به مسجد روستا رفته بودند. زنان سخت کوشی که زیر بار زندگی سن و سالشان را از یاد برده اند، با این وجود، صورت های آفتاب سوخته شان از لبخند پاک نمی شود و اول و آخر و با وجود همه ی مشکلاتشان تنها نام خدا را می آورند.

 نخواستم که مزاحم مراسم شوم و خلوت شان را بهم بزنم. «شیرین» را با دنیایش تنها گذاشتم و از همان مسیر دوباره برگشتم.

پی نوشت: روز 15 مهرماه از سوی شورای فرهنگ عمومی کشور و با هدف ارج نهادن به روستا و فرهنگ روستایی، به نام روز روستا، نام‌گذاری شده است.

 

 

 

ارسال نظر
آخرین اخبار
مطالب بیشتر