پرده اتاق را کنار زدم. شیشه پنجره سرد بود. نور کم رمق و بی جان آفتاب از شیشه بخار گرفته ی پنجره روی نقش گل اناری قالی می تابید. آفتاب گوشه ای از اتاق را روشن کرده بود. سوز سردی از درز پنجره چوبی وارد می شد. ابرهای پنبه ای، دامن آبی آسمان را لکه دار کرده بود. گهگاه صدای خش دار کلاغی گرسنه و سرمازده، از لابلای شاخ و برگ های درختی شنیده می شد.
پنجره را باز کردم و ظرف غذای گنجشک ها را پشت پنجره، در جای همیشگی اش گذاشتم. از آن جا می شد سرتاسر کوچه را ببینم. آفتاب اول صبح توان عبور از از پیچ و خم کوچه را نداشت. شاخه های رنگ پریده درختچه یاس، بر دیوار خانه ای آویخته بود. گنجشک ها از تک و تا افتاده بودند. هوا گرفته بود. حس دلتنگی غریبی بر دلم چنگ زد. کنار پنجره نشستم و دستانم را ستون چانه ام کردم.نگاهم سرتا پای کوچه را کاوید.
******
خانم همسایه روبرویی مان به عادت همیشگی کوچه را آب و جارو کرده بود. بوی خاک نم خورده در عطر گل های یاس آویخته از دیوار خانه اش در هم می پیچید و صبحی خوش را نوید می داد. از ته کوچه می توانستم پیرزن چادر رنگی زنبیل به دستی را ببینم که گوشه چادرش را به دندان می کشید و هر چند دقیقه زنبیل را زمین می گذاشت تا نفسی تازه کند. پیرمردی نان به دست عصا زنان از کنارش رد شد و صدای تق تق عصا سکوت کوچه را شکست. آفتاب صبح پاییزی به لب بام ها رسیده بود و تقلا می کرد تا خودش را به خم کوچه برساند.
مش مریم، بیوه زن میانسال همسایه، جلوی دکانش را آب پاشی کرده بود و داشت قفسه ها را می چید. با هر آمد و شدی، صدای گرم مش مریم را می شد از درون دکان شنید که به مشتری ها خوشامد می گفت. آفتاب از نبش کوچه وارد دکان شده بود. پیرمردهای پیژامه پوش، آرام آرام، زیر آفتاب کم جان پاییز، شاه نشین های خانه ها را در اختیار می گرفتند تا کرختی روزهای دلتنگ کننده پاییزی را به سر رسانند.
مش مرادِ نمکی، نفس زنان گاری نان خشکی اش را پیش می راند و هوارهای هر روزه اش در میان هیاهوی پسربچه هایی که کوچه را برای بازی قرق کرده بودند گم می شد.
******
صدای نوک زدن گنجشک هایی که در آن هوای نیمه سرد پشت پنجره جمع شده بودند، پرنده خیالم را پراند.
غول بدقواره بیل میکانیکی، در کنار ساختمان نیمه کاره چهار طبقه ای عرض اندام می کرد و با صدای مهیبی می غرید. کوچه را گردی از خاک و دود در میان گرفته بود و صدای همهمه کارگران با جرو بحث صاحبکار در هم می آمیخت.
زن همسایه کوچه را آب پاشی نکرده بود و غباری از خاک در هوا پراکنده بود. از آن درختچه پر گل یاس هم جز چند شاخه خشک و بی برگ چیزی نمانده بود.
دیگر از آن پیرزن زنبیل به دست خبری نبود. مش مریم هم دفتر کهنه ی حساب های روزانه اش را بسته بود و صدایی از مش مراد گاریچی شنیده نمی شد. کوچه از هیاهوی بچه ها و شاه نشین خانه ها از حضور صبحگاهی پیرمردان پیژامه پوش خالی بود.
زندگی جایی در پیچ و خم کوچه، از حرکت ایستاده و نفس هایش در لابلای آن همه ساختمان بلند به شماره افتاده بود. خانه های قدیمی کوچه در میان پنجه های نیرومند ساختمان های سر به فلک کشیده خفه شده بود.
دلسرد و ناامید پنجره را بستم. نگاهم از پشت شیشه بر نوشته روی دیوار روبرو خیره ماند. کسی روی تنها دیوار گلی کوچه با خطی ناموزون نوشته بود: «این جا چیزی به ارزش یک عمر گم شده»!
پارادوکسی دلگیرو یاس آور!!!
چه رنگارگ پرنده اندیشه تان از فراز زیبائیهارا
به تصویر کشیده بود حظ کردم ولذت بردم.
به امید روز های نو وفرداهای روشن.