فکرشهر ـ عبدالخالق عبدالهی: آقاجان آموزش واقعا مقوله عجیب و غریب و بسیار سختی است؛ مثلا همین چند روز قبل یکی از همکاران به محض این که مرا دید، گفت: «من هر وقت می خوام تلفنی به کسی تسلیت بگم هول میشم و اصلا نمی تونم حرف بزنم. چکار کنم؟»
گفتم: «این که کاری نداره؛ من الان امتحانی به یه نفر زنگ می زنم بهش تسلیت می گم، خوب گوش کن و یاد بگیر».
بعد، بلافاصله شماره یکی از دوستان را گرفتم:
- سلام مهدی
- سلام عبدالخالق
- مهدی صدات رو بلندگوست، می خوام آزمایشی بهت تسلیت بگم. کی رو پیشنهاد می کنی؟
بدون لحظه ای درنگ جواب داد: خاسیره مادووم (بعدا معلوم شد مادر خانمش شب قبل مهمانش بوده و از دق دلی او را پیشنهاد کرده)
مکثی کردم، نفس عمیقی کشیدم و دوباره گفتم:
- سلام مهدی.
- سلام عبدالخالق.
- مهدی جان درگذشت مادر زنتو تسلیت میگم ان شااله بقای عمر خودت و بچه هات باشه.
- ممنونم ککا خیلی لطف کردی؛ ان شااله شما زنده باشید.
- مهدی جان، مرحومه چند سالش بود؟ چش بوده؟
- والا سنش که بالا بود، دیشب سکته مغزی کرد. امروزم تو بیمارستان عمرشو داد به شما.
- آخی... روحش شاد. باشه خدا رحمتش کنه. خب، بیشتر مزاحمت نمی شم، گفتم تلفنی تسلیتی بگم خدمتتون، از قول من به خانمتون هم تسلیت بگید.
- ممنونم عبدالخالق. زحمت کشیدی.
تلفن را که قطع کردم به همکارم گفتم: «یاد گرفتی؟»
در حالی که به زور جلوی خنده اش را می گرفت، جواب داد: آره؛ خیلی خوب بود.
فردا عصر که دوباره دیدمش، پرسیدم: چی شد؟ زنگ زدی تسلیت بگی؟ جواب داد: زنگ زدم اما جواب نداد. گفتم: اشکال نداره، امروز دوباره زنگ بزن. با ناراحتی جواب داد: مشکل اینه که یادم رفته چی بگم.
به یاد نانوایی چند سال قبل ولاتمان افتادم. یک نانوایی داشتیم که از بس بد پخت می کرد و نان بلافاصله خشک می شد، یکی از دوستان می گفت: آدم باید قاتقش رو برداره ببره جلوی نونوایی ولات تا نون خشک نشده همونجا غذاش بخوره.
خلاصه این که آموزشی که من و دوستم دادیم، مثل شاطر نانوایی ولاتمان، مثل آموزش آنلاین مدارس، اصلا مثل کارهای شهردارهای برازجان ناپایدار و بزن در رو و آبکی از آب درآمد.