جمعه ۲۸ ارديبهشت ۱۴۰۳
جستجو
آخرین اخبار استان بوشهر
مطالب بیشتر
کد خبر: ۱۲۱۷۹۷
يکشنبه ۱۳ شهريور ۱۴۰۱ - ۱۰:۵۴

فکرشهر- عبدالرضا عبدالهی: با صدای ضعیف لرزش لولای درب چوبی اتاق «سلطان»، شصتم خبردار شد و تو آخرین لحظه، سرم را دزدیدم. دست راست سلطان هوا را شکافت، با موهایم سُرد و بُردی کرد و از بالای سرم رد شد و به گلدان کوچک نازک شیشه ای روی تلویزیون خورد. با صدای شکستن گلدان، مثل «مار جیکو» از پنجره خودم را انداختم توی اتاق وسطی و به سرعت باد از اتاق زدم بیرون. 

سرم را برگرداندم. سلطان کمتر از دو متر از من فاصله داشت. قد کوتاهی داشت و پیراهن آستین بلند سفید چهارخانه تنش بود. سایز چند ایکس لارج که تا بالای زانوش می رسید. از شدت عصبانیت صورت گندمگونش قرمز و چشم های ریز و سبزش درشت تر به نظر می رسید. 

درست پشت پنجره اتاق «در زردو»، ننه با وردنه روی «خون»، خمیر پهن می کرد. مثل «جاناتان ادواردز» انگلیسی قهرمان پرش سه گام، با یک جهش بلند از روی «خون» رد شدم. پایم که به زمین رسید، خواستم از روی سینی نان بپرم که بین زمین و آسمان یکهو یک باطری چراغ قوه عین فشنگ از کنارم رد شد. خورد به «تمپه قلیون» که کنار منقل، زغال و تنباک، پشت اتاق چاله ای بود. شیشه عمر سلطان شکست و چند تکه شد. این باطری همان چراغ قوه ای بود که دیروز بازش کرده بودم. لامپش بسته نمی شد. آن قدر باهاش ور رفتم که دیسش ساد شد و چراغ قوه به فنا رفت. بخت با من یار بود که تیر سلطان به خطا رفت. 

سقف اتاق چاله ای کوتاه تر از بقیه اتاق ها بود و یکی از چندل هایش از دیوار بیرون زده بود. پایم را گذاشتم روی در چوبی کوتاه اتاق و با یک پرش، چندل رو با دو دستم گرفتم. یک تاب خوردم، خودم را انداختم روی پشت بام. صدای سلطان را شنیدم که می گفت: «زیر گل میری، نه رنگ هیچکس. کاری سرت بیارم نکرد روزگار».

ننه که گرما و خراب شدن خمیر کلافه اش کرده بود، سر سلطان فریاد زد که: «مردک می جن زدت، نگفتی قوه به یکی می خاره. چکار ای بچه داری، غیر سیل تلویزیون می کرد؟ می میخی بکشیش؟!»

ننه ام راست می گفت. این همه بلوا به خاطر تماشای تلویزیون بود. سلطان گفت: «همی تو لوس و نُنُرش کردی، هار واویده، نه زمینه نه آسمون». بعد غرولندی کرد و ساکت شد. 

از پشت بام پریدم و رفتم تو کوچه. 

اوایل تابستان روزها هوا گرم و خشک و شب ها توی حیاط خنک بود. روبروی اتاق چاله ای دو تخت آهنی چند نفره و دو تخت چوبی کهنه تک نفره به ارتفاع یک متر از زمین وجود داشت. موقع خواب لحاف تشک هامان را پهن می کردیم و همه بالش ها را دورمان می چیدیم و مثلا ماشین درست می کردیم. من می شدم راننده، داداش و خواهرهایم مسافر. تو جاده های پر پیچ و خم و سرسبز تا شیراز می رفتیم. بدجنسی می کردم و فرمان را به هیچکس نمی دادم. سر همین با داداش حرفمان می شد و بازی به هم می خورد.

 از وقتی یکی از هم کلاسی ها بهم گفته بود ساعت یازده هر شب از شبکه های عربی فیلم هندی پخش می شود، فکرش مثل خوره به جانم افتاده بود. آخر تازگی ها از شبکه یک، فیلم «قانون» را دیده بودم. تا یک هفته بعدش هم دعا می کردم «ویجی» زنده بماند. شروع کردم به طراحی نقشه ای که هر جور شده آخر شب  بتوانم وارد اتاق سلطان شده و فیلم تماشا کنم. از سر شب دو تا ملحفه ضخیم زیر پتو و چهار عدد میخ را زیر بالشم قایم کردم. صبر کردم تا چراغ ها خاموش و همه سر جایشان بخوابند. اندکی بعد صدای رادیوی سلطان هم قطع شد. 

آسمان مهتابی و پر ستاره بود. ستاره «هفت برادرون» که تابوت برادرشان را به دوش می کشیدند، در شمال و بالای آشپزخانه نمایان بود. ننه از فرط خستگی سرش به بالش نرسیده از هوش می رفت. تو خواب چهره معصومش آدم را یاد «هستیا»، الهه خانه، در یونان قدیم می انداخت. بقیه هم غرق در خواب بودند. انگار که خواب هفت پادشاه را می دیدند. 

مدتی بود از سلطان هم صدایی شنیده نمی شد. به نظرم خوابیده بود. میخ را از زیر بالش و ملحفه ها را از پایین پایم برداشتم. پاورچین پاورچین خودم را تا اتاق «در زردو» و بعد اتاق «وسطی» رساندم. برای دریافت کانال های عربی، آنتن بایستی نود درجه به سمت شرق می چرخید. پای میله نشستم و خیلی آرام شروع به چرخاندن کردم. حدود هشت متر با پایین تخت سلطان فاصله داشتم. با هر صدای برخورد میله به دیوار نفسم بند می آمد. اگر سلطان بیدار می شد، پوستم را غلفتی می کند تویش را هم پر کاه می کرد. 

بیست دقیقه ای طول کشید تا آنتن را در زاویه صحیح قرار دادم. از پنجره وارد اتاق سلطان شدم. همه جا تاریک و ظلمات بود. بیشتر از آن که از بیدار شدن سلطان بترسم، از نیش مار و عقرب می ترسیدم. ملحفه ضخیم تر را با میخ و کمک سنگ، آرام پشت درب اتاق کوبیدم. خوشبختانه دیوار خشتی بود و با کم ترین ضربه میخ ها فرو می رفت. ملحفه دوم را هم پشت پنجره وصل کردم. مقدمات کار که آماده شد، نور تلویزیون را کم کم زیاد کردم.

کانال ها را عوض کردم تا کانال فیلم هندی را پیدا کردم. با آن آنتن های قدیمی، تصویر ثابت و با کیفیت نبود. گاهی صاف و زمانی برفکی می شد. برای در امان ماندن از نیش مار و عقرب، دو تا پشتی روی هم گذاشتم، رویشان نشستم و با خوشحالی و هیجان چشم هام را دوختم به جعبه جادویی. اما هنوز نیم ساعت نشده، قهرمان فیلم همه را لت و پار کرد و فیلم تمام شد. مقدمات عملیات آن قدر طولانی شده بود که آخرهای فیلم رسیده بودم. 
با اتمام فیلم، تقریبا همان قدر زمان برد تا همه چیز را به حالت اولش برگردانم و مثل سایه توی تختم برگردم. 

ساعت از دو صبح گذشته بود، کله ام باد کرده و چشم هایم می سوخت. از این که ماموریت غیر ممکنی را با موفقیت کامل انجام داده بودم، توی دلم قند آب می شد و به خودم می بالیدم. من که کَلبَم خینی شده بود، شبیه توره که راه کُلِه مرغی را پیدا کرده، هر شب به اتاق سلطان می رفتم. یک شب که تصویر برفکی بود و می آمد و می رفت، روی پشتی نشسته بودم که سایه سیاهی جلوی نور ضعیف تلویزیون رد شد. خوب که نگاه کردم عقرب سیاه رنگ بزرگی بود که از قرار معلوم او هم مثل من، عاشق فیلم هندی بود. شاید شب های قبل، گوشه ای از سینمای سلطان تخمه می شکانده و فیلم می دیده. قطعا خطر عقرب زدگی کمتر از سلطان زدگی نبود. خیلی راحت زهرش را خالی می کرد، بعدش هم قیافه حق به جانبی می گرفت که از ره کین نبوده و اقتضای طبیعتش بوده.

با دمپایی چند بار محکم کوبیدم توی سرش و لهش کردم. بعد هم زیر فرش اتاق مخفی اش کردم. به سرعت همه چیز را مرتب کرده و برگشتم توی تخت. آن قدر ترسیده بودم که دیگر سانس شبانه سینما سلطان را برای همیشه تعطیل کردم.

ارسال نظر
آخرین اخبار
مطالب بیشتر