خانه ما در انتهای کوچه هشتم بود، کوچه بن بست. درست روبروی خانه حشمت الله خان. حشمت خان تاجر بزرگ فرش و صاحب دکان فرش فروشی دو دهنه در ته بازارچه بزرگ تجریش بود. هر دو خانه به بن بست ته کوچه چسبیده بودند. خانه حشمت الله با در بزرگ چوبی دو لنگه پر نقش و نگار، دو کوبه آهنی کله شیری و گل میخ های قارچی به کوچه آب و رنگی داده بود. گچبری تاق و سرستون ها با پله های مرمری، پنجره های مشبک رنگارنگ و ایوان شیشه کاری شده نمای خانه را به زیبایی کاخی کوچک در گوشه ی این کوچه ی بن بست به نمایش می گذاشت و حوض کاشی کاری با آب نما و کاشی های لاجوردی ، آینه آسمان بود.
حشمت الله خان اتاق ها را مرمت کرده و از نمای کهنه دیروز، طرحی نو ساخته بود، که زیبایی خانه را دوچندان می کرد. درختان کهنسال سرو و کاج ، عمارت را از چهار سو در آغوش گرفته و درختچه های یاس رازقی و پیچ امین الدوله بر گرد دیوار کوتاه حیاط پر و بال گشوده بودند. عطر گل های رازقی شب های کوچه هشتم را پر خاطره و دل انگیز می کرد.
....
حشمت الله خان، تنها بازمانده خاندان کسرایی، خانه و دکان را از پدر به ارث برده بود. هر بار که در چوبی خانه باز می شد باغی پرشوکت و سرسبز به کوچه سلام می کرد و بن بست هشتم از جاذبه و شکوه باغ در هر فصل بهره مند میشد.
خانه ما درست روبروی خانه حشمت خان قرار داشت. پر درخت بود ولی در اندازه ای کوچکتر.
آن چه من را مجذوب آن خانه رویایی می کرد جز زیبایی و شکوهش، وجود نسترن بود. نسترن آخرین فرزند حشمت خان و تاج الملوک بود که در زیبایی کم از شاهزادگان نداشت. من دو سال از او بزرگتر بودم و او را هر بار در بازی های کودکانه مان با جمشید و افروز دو فرزند دیگر تاج الملوک، می دیدم . جمشید و افروز چند سال از من بزرگتر بودند. نسترن کوتاه قامت بود با چهره ای گرد و سپید و چشمان درشت آبی . موهای لخت طلایی اش را از پشت سر می بست و دامن پرچین گلدار با بلوز سفید بر زیبایی اش می افزود.
در پسین های داغ تابستان زیر سایه خنک سروهای شیرازی و کاج های سرفراز خانه حشمت خان در کنار نسترن و جمشید و افروز بهترین روزهای کودکی را تجربه می کردیم. دبستان دخترانه فروغ در خیابانی نزدیک به کوچه هشتم بود و هر صبح نیمی از مسیر دبستان را با نسترن همراه بودم.
حشمت الله خان اجازه می داد تا در بعضی از درسها به نسترن کمک کنم. گاهی انشای نسترن را نیز من می نوشتم و هر بار که او از نمره خوب انشا و تشویق آموزگارش برایم می گفت از خوشحالی روی پا بند نبودم. در عوض در هنر خط و نقاشی پیشتاز بود. از همان روزها به پیشنهاد پدر دو روز در هفته را در کلاس خطاطی استاد حسینعلی میرتجدد شرکت می کرد و آرام آرام هنر خط در وجودش ریشه دواند.
یکی از روزهای سرد بهمن ماه بود. برف آرام آرام بر دامن زمین می نشست. قامت بلند کاج و سروها در لباس برفی زیباتر به چشم می آمد . من و نسترن از پشت پنجره بارش برفهای بی صدا بر تن و بدن دیوار و درخت و پیچک های لخت را تماشا می کردیم. نسترن دفترچه یادداشتی را پیش رویم گذاشت. یک دفتر کاهی با جلد مخملی سرخ رنگ که از قلبهای کوچک سفید پربود.
- این دفتر خاطرات منه! برام چیزی بنویس!
به چشمان دریایی اش نگاه کردم. «چی بنویسم»؟
-هر چی دوست داری. چیزی که همیشه به یاد داشته باشم.
آن را باز کردم. نو بود. بوی خوبی داشت. با خودنویس پارکر در صفحه اول دفتر بیتی از گلستان سعدی را که پدر هر بار زمزمه می کرد نوشتم:
«سخن ها دارم از دست تو در دل ،
و لیکن در حضورت بی زبانم!»
آن دفترچه، آغاز تپیدن قلبم شد. قلبی که سالها به اشتیاق نسترن می تپید و شاید خود او نمی دانست. روزهای خوش کودکی چون باد گذر کرد و نسیمی از یاد آن در خاطرم نقش بست. در چشم بر هم زدنی خود را در قامت یک آموزگار و نسترن را دانشجوی دانشگاه هنر تهران دیدم ولی گذشت زمان بازهم چیزی از دوست داشتن من کم نکرد.
....
حشمت الله خان در میانسالی فوت کرد و خانه ی آرزوها فروخته شد. تاج الملوک به همراه تنها برادر و فرزندانش به خارج از کشور کوچ کرد. من همچنان ساکن خانه ی پدری باقی ماندم.
هر بار که در سایه دیوارآن کاخ کوچک می ایستادم و چشمانم به نیم تنه ی کاج های سربرافراشته می افتاد چشمان دریایی نسترن در میان امواج موهای طلایی رنگش سیل اشک را از دیدگانم جاری می کرد.
سال ها گذشت. دریای پرتلاطم زندگی، من را نیز چون همه آدم ها در فراز و فرود امواج خود فرو برد و یاد روزهای رفته را از مغزم شست . خاطره کودکی و نسترن هم کم رنگ شد ولی فراموش نشد.
هر بار که از بازارچه قدیمی فرش فروشان می گذشتم هیبت حشمت الله خان با آن قامت تنومند، کلاه شاپو ، پالتوی سورمه ای ، تسبیح کهربا و انگشتر عقیق بر انگشت پیش چشمانم نقش می بست.
....
ظهر یکی از روزهای تابستان زنگ در خانه به صدا در آمد. پستچی بود. بسته ای را که از تهران به آدرس کوچه بن بست هشتم و به نام من پست شده بود تحویل داد و رفت. لحظه ای مبهوت به آدرس و نام نسترن کسرایی خیره شدم. نسترن در قاب کودکی ، با همان چشمان زلال آبی نگاهم می کرد. هیچ وقت به ذهنم نرسیده بود شاید روزی به ایران برگردد. ولی برگشته بود و درگوشه ای از این جغرافیای کوچک زندگی می کرد.
بسته را باز کردم. تابلو فرش نفیسی بود با طرح های زیبای بتّه جقّه در حاشیه های آن. چشمانم بر نوشته روی تابلو خیره ماند. بیتی از سعدی با خطی زیبا در میانه ی فرش بافته شده بود.
«سخن ها دارم از دست تو در دل
و لیکن در حضورت بی زبانم!»
چشمه خشکیده اشکم به جوش آمد. قطراتی گرم آرام بر گونه ام چکید و نام و امضای نسترن را در لابلای تار و پود گوشه قاب خیس کرد.
آفرین به قلم توانای شما رفیق شفیق
مهرتان مستدام!!
سبک نگارش شما این قابلیت رو داره تا نویسندگان نیمه حرفه ای بتونن همین داستان رو در قالب یک داستان بلند تحریر کنن
موفق باشید
متشکرم از ابراز لطفتون..