«مرگ می دهند»... مادر، در جواب زن همسایه که از زنبیل قرمز پلاستیکی و کوپن های توی دستش می پرسد، با دلخوری میگوید. مشتش را باز میکند و شماره کوپن را برایش می خواند. زن همسایه به داخل خانه میدود. مادر زنبیل قرمز و کوپن را به دستم میدهد. دستی که با آن کوپن ها را گرفته ام فشار میدهد و تاکید می کند که آن ها را گم نکنم. میگوید «برو» و هلم میدهد به سر کوچه باریکی که خانه های سنگی و دیوارهای گچی چپ اندر قیچی توی آن بیرون زده اند. همین طور که می روم تا به خیابان بزرگ و صاف انتهای آن برسم، به گل کنده شده روی لنگه راست دمپایی ام نگاه می کنم. از پشت سرم داد می زند: «تندتر برو. ننه ت هم زود میاد».
می خواهم قدم هایم را تندتر کنم اما انگار کنده شدن گل روی لنگه راست دمپایی ام، تعادلم را برهم زده. با این وجود برای این که از تیررس نگاهش دور شوم، کج و معوج می روم. چیزی بین راه رفتن و دویدن. تا به مغازه ای که جنس کوپنی می دهد، برسم، پیرزنی که آخر صف روی تکه سنگی نشسته، آن را از زیرش بیرون می کشد و پشت سرش می گذارد. درست جلوی پاها و دمپایی هایم که یک گل آن کنده شده. می گوید: «این جای دی عبداله است». زنبیلش را هم جلویش گذاشته یعنی این هم جای یکی دیگر است.
****
دختر همان طور که پساپس میرود، موهای خرمایی رنگش را عقب می زند و توی روسری هُل می دهد. زن جوان دیگری پایش را لگد می کند و بدون عذرخواهی می گوید: «خودت تنهایی ننه ت کو؟» دختر به اعلامیه تازه شهیدی که به دیوار چسبیده اشاره می کند و می گوید: «رفته تشکیل** جنازه». زن جلوی دختر می ایستد و می گوید:«پس خیلی مانده که برگردد».
دختر به کوپن مچاله توی دستش نگاه می کند. مشتش را باز می کند تا کمی هوا بخورد و عرقش خشک شود. به پشتش نگاه می کند. هیچکسی نیست و کوچه برایش دهان باز کرده. فکر می کند که بچه ها پشت آن پیچ دارند چه بازی می کنند یا «اعظم» دارد با ذغال رو دیوار خانه «حسن تاپو» می نویسد: «بر سر گلزار شهید یک گل دوست کاشت بود»؛ یا شاید هم یخ در بهشتی آمده و هرکدام در سیک دیوارهای گچی نشسته اند و مشغول خوردن هستند.
یاد یخ در بهشت که می افتد، تش، توی دلش بلند می شود. میخواهد توی یقه لباسش فوت کند که چشمش به گل پلاستیکی که کمی آن ورتر روی زمین افتاده، می افتد. یک لحظه لبخند می زند از این که گل گم شده روی لنگه راست دمپایی اش را پیدا کرده، خم می شود و آن را برمی دارد. حالا هر دوتا دمپایی اش گل ندارند. رد خاکی پای زن جوان روی پایش افتاده. پایش را به پشت شلوارش می کشد تا تمیز شود. یعنی اگر گل را بدهد مادرش می تواند با نخ و سوزن آن را به دمپایی اش بدوزد؟!
دوباره به پشت سرش نگاه می کند شاید آمدن مادربزرگش را ببیند. هنوز صاحب مغازه کوپنی درش را باز نکرده. البته در مغازه به اندازه ای که دستش بیاید بیرون و کوپن را بگیرد و کله قند را بیندازد توی زنبیل باز می شود. بیشتر وقت ها هم آن قدر همهمه می شود که در را می بندد و جلویی ها می گویند که «عامو کوپنی» گفته تا همه ساکت نشوند چیزی نمی دهد.
دختر دوباره به دمپایی هایش نگاه می کند. انگار که گل هردوشان کنده شده کمتر زشت به نظر می رسند.
** تشییع
* برای «ننه مکیه» و «مهین» که به تشییع جنازه شهداء می رفتند.