جمعه ۲۱ ارديبهشت ۱۴۰۳
جستجو
آخرین اخبار استان بوشهر
مطالب بیشتر
اختصاصی فکرشهر/ گردشگری و صَرا دَرا در استان ؛
فکرشهر: در ماهنامه ی «فکر شهر» که دهه ی اول هر ماه روی دکه های مطبوعاتی استان قرار می گیرد، بخشی از صفحات به بحث گردشگری اختصاص یافته و به قلم یکی از فعالان این بخش، مناطق...
کد خبر: ۱۶۹۸۵
سه‌شنبه ۰۳ آذر ۱۳۹۴ - ۰۹:۰۵

فکرشهر: در ماهنامه ی «فکر شهر» که دهه ی اول هر ماه روی دکه های مطبوعاتی استان قرار می گیرد، بخشی از صفحات به بحث گردشگری اختصاص یافته و به قلم یکی از فعالان این بخش، مناطق مختلف کشور را در قالب گردشگری، مردم شناسی و میراث فرهنگی به همراه تصاویر، توصیف می نماید.

\n\n

به گزارش فکرشهر، در شماره ی اخیر این ماهنامه، «بیشابور» به قلم مجید کمالی پور توصیف شده است:

\n\n

صبح که از خواب بلند شدم گفتم خانم جمع و جور کن امروز بریم کازرون...

\n\n

گفت خیره چه خبره؟؟
\nگفتم بریم بیشابور را ببینیم. گفت بعد از نهار. امروز للک و قلیه داریم...
\nساعت 2.5 بود که زدیم به راه. تا سرمای کولر ماشین در یک نبرد جانانه بتواند پشت گرما را بشکند از پلیس راه هم گذشته بودم. وقتی از گلوگاه رد شدیم نوشته بود کازرون 80 کیلومتر. هنوز خیلی راه داشتیم... گرما بیداد می کرد و کتل های بین راه نفس آدم را می گرفت تا چه رسد به ماشین.
\nوقتی آخرین پیچ کتل را گذراندم و وارد دشت کنارتخه شدم، نفسی براحتی کشیدم. بعد از کنارتخته، کمی تکِ گرما شکست، ولی هنوز هرم داغ هوا را می شد از پشت شیشه ی ماشین حس کرد.
\nوارد کفه کمارج که شدم خانم گفت چیه؟؟ دنبال چی می گردی اینقدر سر سر می کنی؟؟ گفتم می خواهم مسیر راه قدیمی را پیدا کنم. گفت حالا حواست به جاده باشد؛ ولی دیدمش... کاروانسرای قدیمی را... اما نمی شد رفت سراغش. باید میگذاشتم برای یک برنامه جداگانه...
\nبعد از تونل کمارج، دشت سبزی تا دور دست ها گسترده شده ولی هوا هنوز گرم بود. دو راهی کازرون ماندیم که از کدام راه برویم تا زودتر برسیم. تصمیم، رفتن از کازرون شد... تا به جاده قدیم کازرون به چنار شاهیجان برسیم خیلی راه مانده بود...از اینجا به بعد 20 کیلومتری باید می رفتم تا شهر بیشابور را ببینیم...
\n جاده از بخشی از شهر می گذشت. تابلو شهر تاریخی بیشابور را که ببینی باید کمی به چپ بپیچی و با ورودی شهر روبرو شوی... نوشته بود: «لطفا برای ورود بلیط تهیه کنید»!
\nحاصل رفتن من به نگهبانی و برگشتنم، دادن 6 هزار تومان پول بود و گرفتن سه بلیط ورودی. وقتی از درب نگهبانی گذشتیم، فراشان سلطنتی را دیدم که ورود شاه را به شهر اعلام می کردند... صدای پای اسب شاپور اول ساسانی شنیده می شد که بعد از اتمام ساخت شهر در سال 24 سلطنتش برای بازدید وارد شده و درباریان به عنوان احترام کمر خم کرده اند تا شاپور بگذرد...
\n خودم را کنار کشیدم تا موکب شاهانه بگذرد. وقتی گرد و غبار فرو نشست، خانم از در موزه بیرون آمد و گفت هوا خیلی گرمه من می مونم تا شما برگردی... گفتم نمی شه باید با هم بریم... وسعت شهر اینقدر زیاد هست که پایت یاری نکند دنبالت بیاد... وقتی به معبد آناهیتا رسیدم، دیگر حالی برایم نمانده بود! ولی شوق دیدن دوباره معبد آب، شوری دیگر داشت. باید بیست و پنج پله را پایین می رفتم تا به کف معبد برسم. پله را که دید زدم، 20 سانتی ارتفاع داشت با این حساب باید 6 متری از کف زمین پایین میرفتم.
\nوقتی وارد معبد می شوی عظمت بنا را از پایین حس می کنی... نوع ساخت معبد طوری بود که از تمام راهروها جوی های آب روان بود و تمام معبد را دور می زد و از راه دیگر دوباره به رودخانه می ریخت... حالا چطور آب را از رودخانه تا این ارتفاع بالا آورده اند، نمی دانم!! صدای پیش قراولان سلطنتی را می شنیدم که ورود شاپور را به معبد اعلام می کردند... کمی بعد شاپور و شهبانو آذر آناهید وارد شدند و به احترام الهه آب تعظیم کردند و در راهروهائی که در دو طرف آن آب جریان داشت و در اطراف معبد کشیده شده بودند، در تاریکی ناپدید شدند.
\nدست خانم روی شانه ام قرار گرفت: بیا آب بخور کجا را داری نگاه می کنی؟؟
\nلیوان آب خنک را ازخانم گرفتم؛ وقتی خانم و شهرزادم آخرین پله را بالا رفتند، تازه من پله اول را پا گذاشته بودم. خانم اشاره کرد که بیا بالا. تنها نیستیم! بالای معبد سرهائی که به پائین خم شده بود، دیدم... بازدید گنندگان از کشور کره بودند... وقتی از یکی شان پرسیدم Where are you from فقط نگاهم کرد! ظاهرا انگلیسی نمی دانست. به راهنمایشان که گوش دادم، داشت به زبانی غیر از انگلیسی توضیح می داد. وقتی اجازه خواستم ازشان عکس بگیرم، آن ها هم از ما عکسی به یاد گار گرفتند.
\nتا ورودی شهر خیلی راه مانده بود. از دور که نگاه می کردی آثار برج و باروی نگهبانی را بر بالای کوه مشرف می دیدی و تنگ چوگان تو را به خود می خواند. اینقدر خسته بودم که دیدن تنگ چوگان و کتیبه هایش را به روزی دیگر واگذاردم. هنوز تا عصر جمعه به پایان برسد خیلی مانده بود. وقتی از معبد بیرون آمدم دیگر نای راه رفتن نداشتم... در سایه درخت کناری که آبسردکنی را سرپوش بود، روی صندلی نشستم...
\nنگهبان آمد... قبل از این که چیزی بگوید گفتم نگی بلند شو ها !!! خندید گفت نه بشین... کمی که رنج راه و گرمای هوا را کم کردیم راه خروج را پیش گرفتیم. نگهبانی که وقت رفتن 6 هزار تومان را گرفته بود با خنده بدرقه امان کرد...

\n\n

\n\n

\n\n

\n\n

\n\n

 

\n

ارسال نظر
آخرین اخبار
مطالب بیشتر