جمعه ۲۱ ارديبهشت ۱۴۰۳
جستجو
آخرین اخبار استان بوشهر
مطالب بیشتر
اختصاصی فکرشهر/ گردشگری و صَرا دَرا؛
فکرشهر: در ماهنامه ی «فکر شهر» بخشی از صفحات به بحث گردشگری اختصاص یافته و به قلم یکی از فعالان این بخش، مناطق مختلف را در دیدگاه گردشگری، مردم شناسی و میراث فرهنگی به همراه تصاویر، توصیف می نماید.
کد خبر: ۱۸۰۷۷
دوشنبه ۱۴ دی ۱۳۹۴ - ۱۲:۵۰

فکرشهر ـ مجید کمالی پور: می دونستم دارم کجا می رم ولی نمی دونستم با کی...

\n\n

سفر مجردی جور نشد. این بار هم اهل و عیال همراه شدند.

\n\n

پنجشنبه ساعت 10 بود که بقیه همسفران آماده شدند.

\n\n

بچه ها از دیشب بار و بنه را بسته بودند و صندوق عقب ماشین بارگیری شده بود.

\n\n

تا برسیم چنار شاهیجان زمانی گذشت. ساعت نزدیکای دوازده بود که چنار شاهیجان را به قصد نورآباد پشت سر گذاشتیم. تا نورآباد باید 25 کیلومتری را طی کنیم.

\n\n

کمی که راه بروی، شکل و شمایل کوه های زاگرس پیش چشمت است. دامنه زاگرس تا وسط جاده کشیده شده... درختان تنک ( tonok ) و اکثر بلوط.

\n\n

خانم گفت یادته چقدر تو راه نورآباد آمدیم و رفتیم؟

\n\n

گفتم خدا بیامرزه داییتو. بله! چه روزهایی داشتیم آن سال ها. خانه ی دایی ات...

\n\n

دکل های برق فشار قوی کنار جاده منو برد به ایام دور جوانی.

\n\n

\n\n

گفتم گوشواره هاشو می بینی؟

\n\n

شهرزاد ـ دخترم ـ گفت گوشواره ی کی بابا؟

\n\n

گفتم آن دکل های برق فشار قوی کنار جاده را می گم. در سال هایی که من و مادرت نامزد بودیم تازه داشتند این دکل ها را بر پا می کردند... هر هفته که از نورآباد بر می گشتم، بخشی از دکل ها قد راست می کردند تا روزی که آن مقره هایی که کابل اصلی را نگه می دارند نصب شد؛ برای من به مثابه گوشواره دختری بود که هر روز قد می کشید و ذهن من قرار گذاشته بود با اتمام نصب دکل ها، ازدواج من و مادرت سر بگیرد...

\n\n

خومه زار را که رد کردیم، یادم به جاروهای دسته بلندی افتاد که با خومه درست می کردند و مادر مجبور بود هر روز حیاط درندشت را جارو کند...

\n\n

پنج شش کیلومتری مانده به نورآباد باید بپیچی دست راست و وارد سراب بهرام (سرو بهرام) بشی. روستایی کوچک با جمعیتی کم.

\n\n

باید کوچه های پر دست انداز را با حوصله طی کنی تا در شرق روستا در کناره ی کوه، آثار عظمت بهرام، شاه دوم ساسانی را ببینی که با دقت بر سینه کوه کنده کاری شده و هنوز دست طبیعت نتوانسته نابودش کند؛ اما آثار سنگ و گلوله بر چهره شاه بخوبی هویداست. بهرام شاه در وسط و بزرگان ساسانی در طرفینش ایستاده اند...

\n\n

\n\n

کمی که رنج بالارفتن از کوه را بر خود هموار کنی و بر سینه کتیبه قرار بگیری، دشت وسیعی در پیش چشمانت می بینی سرتاسر کشت و زرع...

\n\n

دشتی که روزگاری بهرام شاه با کمندش برای صید گور در آن تاخت و تاز می کرد.

\n\n

برکت کوه با سخاوت را می توانی در چشمهایی که در پای کتیبه می جوشند، ببینی. چشمه هایی از آب خنک و زلال که رنگ سنگ ها را به خوبی از ته چشمه تشخیص می دهی...
\nتا بچه ها بار بیاندازند، من از بلندی بالا رفتم و و بر سکویی که سنگ تراشان ساسانی برایم تعبیه کرده بودند، نشستم.

\n\n

صدای بازی بچه ها در چشمه های پایین دست می آمد که به دنبال ماهی ها جست و خیز می کردند.

\n\n

آفتاب در وسط آسمان بود که صدا زدند نهار آماده است. امروز را میهمان بهرام شاه بودیم و در زیر درخت توت سفیدی که خوان شاهی را در زیر آن گسترده بودند، با هر حرکت نسیم دانه های توت بر سر و رویت می ریخت تا برای خوردن چای بی نیاز باشی از قند مصنوعی... وقتی فراشان شاهی، دست هایمان را در آفتابه لگن شستند، معنی اش پایان مهمانی و حرکت به سوی مقصد بعدی بود.

\n\n

تا نورآباد کمی راه مانده بود. میدان ورودی در تیر رس نگاهمان بود.

\n\n

«آقای کمالی پور زنگ را که زدند و آقایان دبیرا رفتند سر کلاس، شما تشریف داشته باشید.

\n\n

صدای آقای محمودی، معاون دبیرستان بود که مرا مخاطب می ساخت...

\n\n

ببین آقای کمالی، شما جوانید و هنوز متوجه خیلی از مسایل نیستید... هر روز از شما گزارش می رسد. اگر وضع به همین منوال باشد، ممکن است برایت مشکلی پیش بیاید...

\n\n

گفتم متوجه نمی شم چی شده؟؟

\n\n

گفت بچه ها گفتن مدال طلا تو گردنته!

\n\n

دکمه آخری را باز کردم: اره مگه اشکالی داره؟؟

\n\n

گفت پیشنهاد می کنم ازش استفاده نکنید و رساله ای را به دستم داد... این را هم بخوانید، امتحان دارید.

\n\n

آقای محمودی مرد صمیمی و مهربانی بود و معاون مدرسه.»

\n\n

صدای خانم که می گفت اصلا حواست به جاده نیست.. به چی فکر می کنی؟ مرا به خود آورد...

\n\n

گفتم به خردادی که آموزش و پرورش فارس گفت امیدواریم در جای دیگری از خدمات شما استفاده کنیم و این یعنی خوش آمدی!!

\n\n

خانم لحظه ای سکوت کرد و گفت گذشته ها گذشته...

\n\n

ضبط صوت می خواند:
\nچشمی به هم زدیم و دنیا گذشت
\nدنبال هم امروز و فردا گذشت
\nزندگی می گن برای زنده هاست اما خدایا
\nبس که ما دنبال زندگی دویدیم بریدیم که
\nدل می گه باز فردا رو از نو بساز
\nای دل غافل دیگه از ما گذشت...

\n\n

 

\n\n

\n\n

منبع:ماهنامه فکر شهر

\n

ارسال نظر
آخرین اخبار
مطالب بیشتر