فکرشهر
دکان سه دهنهی حاج مظفر زیر بازارچه عباسی غرق رنگ و گل و بوته بود. نوعروسان بیجار، بختیاری، کاشان و مشهد با طرح و نقشهای ظریف، از اسلیمی و محرابی و خشتی تا بته جقه و شاه عباسی و لچک ترنج از هر سوی حجره دلبری میکردند.
حاج مظفر خیره به گلهای قالیها انگشتر عقیقش را در انگشت میچرخاند و غرق در اندیشه بود. پیشانی بلند، چشمان میشی و ریشهای سیاه پرپشت در قاب چهرهای گندمگون بر ابهت مردانه اش میافزود.
صدای بهم خوردن استکانهای چای او را از دنیایش بیرون کشید.
منصور شاگرد جوان دکان سینی را روی میز گذاشت. اسفندیار کلاهش را برداشت.
حاج مظفر استکانی جلوی اسفندیار گذاشت.
اسفندیار با شرم تشکر کرد.
حاج مظفر استکانش را برداشت، به چهرهی استخوانی اسفندیار چشم دوخت. با صدای خش دار گفت؛ چایی ت سرد نشه!
اسفندیار کمی روی صندلی جابجا شد. دستان پهن و زمختش استکان را گرفت. زیر لب پاسخ داد؛ الهی چای زندگی مون سرد نشه، حاجی!
و سرش را پایین انداخت.
موهای جوگندمی اطراف سرش را پوشانده بود و میانه سر خالی بود.
-- وضع کاسبی چطوره؟ اسفندیار!
اسفندیار کمر باریک استکان را گرفت و آن را به دهان نزدیک کرد. بخار گرمی روی گونه اش نشست.
-- خدا رو شکر! لقمه نانی میرسه.
حاج مظفر خوب میدانست با این گرانی و کسادی بازار لقمه نان اسفندیار چقدر ناچیز و گاهی سفرهی خانواده اش خالی ست.
اسفندیار کم حرف بود. اهل گله و شکایت نبود. ولی میشد سختیهای زندگی را در گودی زیر چشمان، خطوط پیشانی و گوشهی لب هایش دید.
حاج مظفر از پشت میز بلند شد. چهارشانه و خوش قامت بود.
پالتوی پشمی اش روی شانهها آویزان بود. گوشهی پالتو را کشید و آن را مرتب کرد. پس از دقیقهای سکوت رو به اسفندیار کرد؛ پیش از مغرب برو تیمچهی ملک، حجرهی حاج رسول. سفارش دو تخته قالی بختیاری دادم.
اسفندیار عرقچین را بر سر گذاشت و به شتاب از جا بلند شد. چشمانش برق میزد.
-- به روی چشم حاجی! دو تا سفارش بار دارم.
میبرم و قبل غروب میرم تیمچه.
اسفندیار که پایش را از پاشنهی در حجره بیرون گذاشت، حاج مظفر گوشی تلفن را برداشت و شماره حجرهی حاج رسول را گرفت.......
خورشید داشت خودش را در افق نارنجی رنگ پنهان میکرد. اسفندیار گاری دستی اش را گوشهی بازار گذاشت. با سر آستین عرق پیشانی اش را پاک کرد و وارد حجره شد.
-- سلام حاجی! قالیها رو کجا بذارم؟
حاج مظفر داشت یکی از قالیچههای ترکمنی را به مشتری نشان میداد. منصور را صدا کرد و او را به کمک اسفندیار فرستاد.
-- فعلا بذاریدشون گوشهی انبار!
کار که تمام شد اسفندیار بیجک را از جیب پیراهنش در آورد. آن را روی میز حاجی گذاشت.
بیجک را حاج رسول نوشته و امضا کرده بود.
حاج مظفر بیجک را در کشوی میز گذاشت و چند اسکناس از کشو در آورد. آن را روی میز جلوی اسفندیار گذاشت.
اسفندیار خجالت زده گفت؛ چه عجلهای داری حاجی! هر وقت لازم داشتم ازتون میگیرم.
-- صدقه که نیست! مزد کارته!
اسفندیار اسکناسها را برداشت.
-- این که بیشتر از مزد منه!
حاج مظفر خندید؛ قالی که گرون بشه، مزد حملش هم بیشتر میشه.
اسفندیار اسکناسها را برداشت و به نشانهی احترام دست بر سینه گذاشت و خدا حافظی کرد.
منصور از انبار بیرون آمد. در حالی که داشت خاک لباسش را میتکاند رو به حاج مظفر کرد؛ قضیه چیه حاجی! هفتهی پیش هم چند تا ترنجی سفارش دادین.
حاج مظفربه قالیچه ترکمنی روی میز نگاه کرد. انگشتش رد نقشهای لاکی قالیچه را دنبال میکرد.
-- با این اوضاع کسب و کار، خدا رو خوش نمیاد باربر بازار شب دست خالی بره خونه! مگه نه؟
منصور با تعجب به حاجی چشم دوخت و ساکت شد.
گلهای سرخ ترکمنی در میان بوتههای سبز و در هم پیچیدهی قالی شادمانه میخندیدند.