شنبه ۰۱ دی ۱۴۰۳
جستجو
کد خبر: ۲۰۰۶۲۲۱
سه‌شنبه ۲۱ فروردين ۱۴۰۳ - ۱۱:۳۶

فکرشهر: پیشکسوت فوتبال ایران در خصوص ماجرای دستگیری خود، گفت: پدر دوستم به درب خانه‌ما آمد و التماس می‌کرد که پسرم سابقه دار است و از او مواد گرفته اند و اگر این مواد به اسم او تمام شود برایش حبس طولانی می‌برند، اما تو علی اکبریان هستی و کمکت می‌کنند و نهایت جریمه و پس از چند روز بازداشت آزاد می‌شوی، اما در دادگاه فهمیدم که حکم ۳۵۰ گرم کراک حبس ابد است.

به گزارش فکرشهر از ایرنا، گزیده‌ای از صحبت‌های علی اکبریان بازیکن سابق استقلال و پرسپولیس را درخصوص روز‌های سخت زندان و آزادی را می‌خوانید:

{آزادی حس قشنگی است} نمی‌توان آن را با هیچ واژه ایی، جمله و یا هر چیز دیگری که فکرش را بکنید توضیح دهم، فکرش را بکنید سال‌های زیادی پشت میله‌های زندان بودید و هر لحظه و دقیقه به این فکر می‌کردید که چه زمانی می‌توانید آزاد شوید، یک زندانی مثل پرنده‌ای است که بال‌هایش را بریده‌اند و نمی‌تواند پرواز کند، روز‌های سختی بود، اگر بخواهم از تمام این روز‌های حرف بزنم باید چندین کتاب نوشت، کتاب‌هایی که هر کدام از آن‌ها هزار صفحه باشد و سرگذشت غمگین فوتبالیسیتی را روایت کند که روزگاری نه چندان دور همه مردم او را با دست در خیابان نشان می‌دادند، برای گرفتن عکس یادگاری و امضا صف می‌کشیدند و یک استادیوم او را تشویق می‌کردند.

اگر روزی بخواهم کتاب سرگذشتم را بنویسم یک اسم خوب برایش پیدا می‌کنم، حتما روزی این اتفاق خواهد افتاد، اما فعلا کار‌های مهم‌تری دارم. می‌خواهم گذشته‌ام را جبران کنم، کار‌های عقب افتاده زیادی دارم، اما چند سال دیگر این کتاب نوشته خواهد شد و از سیر تا پیاز زندگی‌ام را می‌نویسم.

در اوج دوران فوتبال قرار داشتم که با یک آسیب دیدگی تلخ روبرو شدم، آن روز‌ها مثل الان علم پزشکی در فوتبال تا این حد پیشرفت نکرده بود، آن موقع اگر بازیکن رباط پاره می‌کرد یا فوتبالش تمام می‌شد و یا زمان زیادی طول می‌کشید تا بتواند به مستطیل سبز برگردد. من اگر آن اتفاق تلخ برایم نمی‌افتاد چند سال دیگر هم در بالاترین سطح فوتبال ایران بازی می‌کردم و همه چیز از آویختن کفش‌ها آغاز شد.

اگر با هر فوتبالیستی صحبت کنید همین جمله را می‌شنوید که فوتبالیست‌ها دو بار می‌میرند، هیچ چیزی برای ما سخت‌تر از این نیست که از دنیای بازیگری خداحافظی می‌کنیم. دورت یواش یواش خالی می‌شود و دیگر مثل گذشته مردم به تو توجه نمی‌کنند، پهلوان زنده را عشق است مثال درستی است برای این حرفی که می‌زنم، بزرگ‌ترین و تلخ‌ترین ضربه زندگی من از همان روز‌ها آغاز شد. با افسردگی شدیدی روبرو شدم و برخی از دوستان ناباب دورم را گرفتند و آن اتفاق که نباید می‌افتاد رخ داد.

در روز‌هایی که فوتبال بازی می‌کردم از مشروبات الکلی و سیگار متنفر بودم و حتی یک بار نیز به سمت آن‌ها نرفتم.

به خداوندی خدا وقتی دیگر نتوانستم به زندگی ادامه دهم روزی ۱۰ بار از خدا می‌خواستم مرا بکشد. در خانه می‌نشستم و صبح تا شب غصه می‌خوردم، در آن روز‌ها برخی از دوستان که باید اسم آن‌ها را نامرد گذاشت به من نزدیک شدند تا در کنارم باشند. آن‌ها به من گفتند حالت خراب است و احتیاج به مسکنی داری که آرامت کند. آن‌ها مواد تعارف کردند و به من گفتند اگر چند بار این مواد را بکشی نه معتاد می‌شوی و نه چیزی، فقط در سریع‌ترین زمان ممکن این روز‌ها سپری خواهد شد و مثل یک آدم عادی به زندگی بر می‌گردی، اما وقتی به خودم آمدم یک معتاد حرفه‌ای شده بودم که اگر مواد به او نمی‌رسید از بین می‌رفت.

دستگیری من به خاطر این بود که گناه یکی دیگر را گردن گرفتم، یک حماقت دیگر، من به خاطر جرمی که نکرده بودم به حبس ابد محکوم شدم، اگر من حماقت نمی‌کردم شاید سرنوشتم به گونه دیگری رقم می‌خورد.

برای من خوب نبود که بروم و مواد مخدر تهیه کنم، من را همه می‌شناختند و نمی‌توانستم بروم و مواد تهیه کنم. برای همین پول می‌دادم تا برایم این کار را انجام دهند، در آن روز لعنتی به یکی از دوستانم پول دادم تا برایم شیشه تهیه کند. او این کار را برایم انجام داد و وقتی قصد دادن شیشه را داشت ماشین پلیس را در خیابان ما مشاهده می‌کند و از ترسش بسته مواد مخدر را به حیاط خانه ما پرتاب می‌کند. تازه بعد فهمیدم که اصلا شیشه‌ای در کار نبود و آن بسته‌ای که به حیاط انداخت حاوی ۳۵۰ گرم کراک بود.

کراک؟ مگر شما شیشه مصرف نمی‌کردید، مگر پول نداده بودید برایتان این نوع ماده مخدر را بخرند.

واقعا نمی‌دانم چرا شیشه به کراک تبدیل شد. وقتی ماموران او را گرفتند پدر دوستم که یک پیرمرد بود به درب خانه‌مان آمد، با گریه و زاری التماس می‌کرد که پسرم سابقه دار است و اگر ین مواد به اسم او تمام شود برایش حبس طولانی می‌برند، اما تو علی اکبریان هستی و کمکت می‌کنند و نهایت جریمه و پس از چند روز بازداشت آزاد می‌شوی.

ما در جایی از شهر زندگی می‌کردیم که دنبال رفیق بازی و لوطی گری بودیم، من گفتم این پیرمرد التماس می‌کند و دل او را شاد کنم، بعد اصلا نمی‌دانستم چه کاری دارم انجام می‌دهم، فکر می‌کردم همانطور که او گفته بود تو علی اکبریان هستی و کمکت می‌کنند همه چیز به راحتی تمام می‌شود، اما در دادگاه فهمیدم که حکم ۳۵۰ گرم کراک حبس ابد است.

من که دنبال خوشی نبودم، من به خاطر بی پولی مجبور شدم. به خاطر نداری کاری کردم که نباید می‌کردم، به خاطر فشار زیادی بود که به من وارد شد، قصد توجیه کارم را ندارم، اما فکر کنید زندان و بی پولی، اعصابی برایتان باقی نگذاشته است، یک ریال در جیبتان پول ندارید و مجبور هستید برای مدرسه دخترتان پول تهیه کنید، چه کاری می‌کنید.

عقلم خوب کار نمی‌کرد، نمی‌خواستم رو بزنم، از یکی پول طلب داشتم، همانطور که گفتم باید برای مدرسه دخترم ۵۰۰ هزار تومان پرداخت می‌کردم. در آن شرایط به هر دری زدم تا این پول را فراهم کنم. به صد نفر رو انداختم، اما همه می‌گفتند نداریم و یا چند روز صبر کن. مرخصی ام در حال تمام شدن بود که نتوانستم این مبلغ را فراهم کنم. به یکی از دوستانم قبل از زندانی شدن پولی قرض داده بودم، با او تماس گرفتم تا آن را پس بدهد، اما در جواب گفت دستم خالی است، اما مقداری شیشه دارم و اگر می‌خواهی بیا آن را بگیر و آبش کن. چاره‌ای برایم باقی نمانده بود رفتم شیشه را گرفتم و برای فروختنش با یکی از دوستانم به سمت کرج در حال حرکت بودیم که در بین راه ماشین پنچر شد و وقتی در حالی عوض کردن لاستیک بودیم ماموران نیروی انتظامی که مشکوک شده بودند آمدند و ماشین را مورد بازرسی قرار دادند و ۲۰۰ گرم شیشه را پیدا کردند.

دوباره به زندان برگشتم، برای جرم جدید دادگاهی تازه تشکیل شد، این بار قاضی مرا به ۲۰ سال حبس مجازات کرد. در تمام این سال‌ها خیلی چیز‌ها را از دست دادم، جوانی، آزادی، خانواده، من در تمام لحظه لحظه‌ای که زندان بودم به چیز‌هایی فکر می‌کردم و به آن‌ها امید داشتم. به آزادی فکر می‌کردم، به روزی که دوباره در‌های آن چهار دیواری لعنتی باز شود و بتوانم یک بار دیگر در خیابان قدم بزنم، آرزو داشتم ساعت‌ها پشت ترافیک تهران بمانم و به زمین و زمان فحش بدهم، سوار اتوبوس بشوم، شاید باور نکنید من دلم برای بوی جوی محلمان تنگ شده بود!

روزی هزار بار بابت این اتفاق خوشایند خدا را شکر می‌کنم، آزادی، نمی‌دانید از چه چیزی حرف می‌زنم، در دنیا هیچ چیزی زیباتر از آزادی نیست. با خودم عهد کرده‌ام زندگی جدیدی را شروع کنم، به خدا نزدیک‌تر شده‌ام، خداوند خیلی بزرگ است، خیلی بزرگ‌تر از آن چیزی که ما بندگانش فکر می‌کنیم، در تمام لحظه به لحظه زندگی کنار ما هست و هوایمان را دارد، اما فراموشکار هستیم. حالا که به او نزدیک‌تر شده‌ام دنیا برایم قشنگ‌تر شده است! به خدا قسم اگر همین الان به من ۱۰۰۰ میلیارد بدهند و تمام دنیا را به نامم بزنند حاضر نیستم حتی یک گرم مواد مخدر در دست داشته باشم.

به لطف همان بالایی ایمان دارم و مطمئن هستم او کمک خواهد کرد تا بنده گناهکاری که توبه کرده است زندگی جدیدی را آغاز کند، برای خودم برنامه دارم، دنبال این هستم به مستطیل سبز برگردم، آرزوی من مربیگری است، می‌خواهم کنار خط بایستم داد بزنم تیم عقب، جلو بروید، پرس کنید، تیمم گل بزند و خوشحالی کنم.

در کلاس‌های مربیگری ثبت نام کرده‌ام، خودتان می‌دانید که برای آزادی از زندان مرخصی گرفته‌ام و شرط بیرون ماندن من برای همیشه این است که فعالیت ورزشی داشته باشم. باید در کلاس‌های مربیگری شرکت کنم تا مرخصی‌های بیرون ماندم تمدید شود تا پرونده بسته شود. به زودی اولین کلاسم آغاز خواهد شد، کلاس می‌روم، اما مربیگری به انگیزه ام بستگی دارد، الان هزار صفحه کاغذ دارم که می‌توانم نشانتان دهم، در زندان با کمک مسولان زندان تیم فوتبال تشکیل داده بودم، مسابقات برگزار می‌کردم، هر شب می‌نشستم و بر روی کاغذ تمرینالت فوتبال طراحی می‌کردم، فوتبال تماشا می‌کردم و هر چیزی که فکر می‌کردم به دردم می‌خورد را یادداشت می‌کردم، الان با خیلی از مربیان قدیمی‌ام حرف می‌زنم، زندگی من الان در فوتبال خلاصه شده است.

دوست دارم از آن‌هایی که در تمام روز‌های سخت کمک کردند تشکر کنم، خیلی‌ها بودند که اگر بخواهم اسمی از آن‌ها نام ببرم شاید نامی از قلم بیفتد و ناراحت بشوند، اما جواد زرینچه خیلی مرد است، در تمام روز‌هایی که پشت میله‌های زندان بودم ماهیانه اجاره خانه‌ام را پرداخت کرد، کرایه خانه من در ماه ۵ میلیون بود که او می‌داد در حالی که در زندان نمی‌توانستم خرج خودم را پیدا کنم.

خدا ناصرخان را بیامرزد، من عاشق او بودم، خیلی دوستش داشتم، وقتی ایشان فوت کرد در زندان بودم و وقتی این خبر را شنیدم آنقدر گریه کردم، در زندان چهل روز مشکی پوشیدم و عزادار مردی بودم که اسطوره فوتبال ما بود. خیلی دوست داشتم در مراسم تشییع پیکرش باشم، اما نمی‌شد. در دربی که ناصرخان سرمربی استقلال بود سه بر صفر عقب بودیم که او مرا صدا زد و گفت برو زمین، از من خواست هافبک راست بازی کنم، گفتم در این پست نمی‌توانم، اما گفتند برو، خدا بیامرز مهرداد میناوند در چپ بازی می‌کرد و، چون پست تخصصی‌ام نبود مدام نفوذ می‌کرد، بعد از بازی در رختکن مرحوم حجازی گفت به شما آقای اکبریان می‌گویم برو هافبک راست بازی کنی ول می‌کنی می‌روی مهاجم و فضای پشتت خالی می‌ماند، چند بار میناوند نفوذ کرد، به ایشان در کمال احترام پاسخ دادم من به شما گفتم نمی‌توانم در پست هافبک راست که تخصصی ندارم نمی‌توانم بازی کنم. شما اگر هافبک می‌خواستید یکی از بچه‌های هافبک را به زمین می‌فرستادید و من که گلایه‌ای از نیمکت‌نشینی نداشتم. حجازی از این حرف من ناراحت شد و گفت از فردا دیگر سر تمرین نیایید.

ارسال نظر
آخرین اخبار
مطالب بیشتر