
فکرشهر
بنده خدایی پسر ناخلف، اِرنک و حرف گوش نکنی داشت. یک روز با بچه که اسمش «کریم» بود سوار اتوبوس شدند که بروند شیراز. توی یکی از ایستگاههای بازرسی، اتوبوس را نگه میدارند یا به قول مادرم «وا میدارن» و ماموری با سگ موادیاب وارد اتوبوس میشود.
سگ، تک تک مسافران را بو میکشد، اما چیزی پیدا نمیکند. مامور که کارش تمام شده بود به سگ دستور میدهد از اتوبوس پیاده شود. سگ هم میپرد و میرود.
پیرمرد، مامور را صدا میزند و میگوید: ببخشید جناب سروان!
مامور جواب میدهد: بله.
پیرمرد میگوید: الان پنج دقیقه است شما هرچه میگید این سگه انجام میده، بشین، بلند شو، بو بکش، برو، بیا، سوار شو، پیاده شو... خلاصه بهز یه بچهی آدمی حرفلت گوش میده. میخواستمای زحمتت نی، کریمو مانه ورداری، جاش سگته بدی، حاضرم یه چیزی هم سرَک بدمت.
شیخ اجل سعدی میفرمایند:
مسکینخر ار چه بیتمیز است
چون بار همیبرد عزیز است
گاوان و خران باربردار
بِهْ ز آدمیان مردمآزار.
شما توی این شعر به جای خر بگذار سگ، حکایت کریم و سگ پدرش تداعی میشود.