فکرشهر: عصر ایران نوشت: ۴ شهریور ۱۴۰۴ که بشود درست سی و پنج سال از درگذشت مهدی اخوان ثالث میگذرد. هر چه زمان پیشتر میرود، بیشتر ارزش کار و جایگاه شعر او در زبان فارسی روشن میشود. به این مناسب چند تکهی پراکنده از نوشتههای دوستان او در یادنامهها یا خاطرات را گرد آوردهایم:
«حالا او تجربهای دارد که ما نداریم – تجربه مرگ. اگر میتوانست شعری درباره این تجربه برای ما بفرستد چه میگفت؟ رابطه بریده شده، و ما را به اندیشههای او دسترس نیست. زمزمهای که رندانه بگوید: «نه، اینجا هم راستش چندان خبری احتمالا" نیست، یا از آن خبرها، و از آن هرچه نگویم بهترها، و چهها و چه ها-» پاسخ او سکوت است؛ و شاید این همان شعری است که او از این تجربه برای ما میفرستد؛ پاسخ جاودانگی!» (بهرام بیضایی/باغ بی برگی/ص.۱۷۸) در ساعت ۲۲:۳۰ روز چهارم شهریور ۱۳۶۹، مهدی اخوان ثالث (م. امید) در بیمارستان مهر تهران چشم بر جهان بست. از آن روز سی و پنج سال میگذرد.
وصیت اخوان دفن در توس و کنار مزار ابوالقاسم فردوسی بود، اما قرار شد در بهشت زهرا و کنار مرحوم ناتل خانلری به خاک سپرده شود. روز ششم شهریور در غسالخانه بهشت زهرا هنگام شستشو و تدارک تدفین، با نظر ایران خانم (همسر اخوان) تصمیم به اجرای وصیت گرفته میشود. محمدرضا شفیعی کدکنی از حواریون امید، درباره ماجرای خاکسپاری مینویسد: «بخشی از جریان تدفین اخوان را که به تفصیل تمام نوشته بودم در این چاپ حذف کردم. بعد از مرگ من، دیگران اجازه دارند که آن را نشر دهند. به خط خودم نگاشتهام تا در آینده انتشار یابد. فقط از روی خط خودم.» (حالات و مقامات م. امید/ص. ۱۹) کنجکاویم، اما عمر استاد دراز باد!
من برای خودم رو نینداختهام برای تو و امثال تو میروم رو میاندازم
عباس کیارستمی، خاطره همسفر شدن اتفاقی با اخوان در پرواز به لندن را در یادداشتی با نام «مسافر» در یادنامه اخوان نگاشته است. در بخشی از یادداشت میخوانیم: «یادم آمد که او گفته است «باغ بی برگی که میگوید که زیبا نیست؟» این شعر، که اگر او همین یک شعر را گفته بود بازهم شاعر بزرگی بود، این هم یک پیام است هم یک مثال. پیام میدهد و مثال میآورد. میگوید و نشان میدهد. اشاره اش مستقیم و روشن است. فقط یک شعر نیست. این شعر یک «مانیفست» است. نمونه به دستت میدهد. میگوید: «باغ بی برگی». نشانت میدهد و میپرسد: «که میگوید که زیبا نیست؟» (باغ بی برگی/ص.۳۳۶)
کمتر شاعری به اندازه امید، نامها و نشانههای ملی را در شعر خود بکار گرفته است. عبدالحسین زرین کوب معتقد است: «شعر اخوان چیز دیگر است. این چیز دیگر نه فقط در لحن صدای او، که زبانش را از آنچه در نزد اقران معمول است ممتاز میسازد، منعکس است بلکه بیشتر در صداقت رندانهای که در این لحن «غریبه» انعکاس دارد نمایان میشود. حتی در اولین مجموعه شعرش که "ارغنون" نام داشت و بعدها مجموعهای از ارغنونیات دیگر را هم شامل شد طلوع این لحن روستایی، اما بکلّی غیر روستایی، دیده میشد. از این ارغنون کهنه صدایی تازه، که زبانش صلابت زبان دیرینه سالان خراسان را داشت برخاست و بی آنکه از سنتهای دیرینگان انحراف چشمگیری پیدا کند، مایههای تازهای در آهنگ خویش داشت.» (همراه آن لحظههای گریزان /ص. ۱۳۹)
علاقه به ایران محدود به گفتار نشد و در منش او هویدا بود. در آخرین مصاحبه میگوید: «من به اسماعیل خوئی گفتم (و اخوان به لهجۀ خراسانی میگوید) مِتِنی (میتونی) دکارت درس بدی، گفت مِتِنُم (میتونم)، گفتم متنی کانت درس بدی، گفت ها، گفتم متنی یرکه گار درس بدی، گفت ها، گفتم متنی ژان پل سارتر درس بدی، گفت ها، و بعد هم دعوتنامهای نشان داد که از امریکا برایش آمده بود که شش ماه برود آنجا به انگلیسی با عنوان استاد مهمان... گفتم پس چرا به بچههای تهران، به بچههای ایران درس نمیدی؟ به بچههای امریکا درس میدی که چی؟ البته درس بده به هر زبانی که میتوانی و هرجا، جایش بود، ولی چرا در ایران و به فارسی نه؟ ایران هم حق دارد، بله؟ اگر بخواهی من میروم رو میاندازم پیش آقای خامنهای، من برای خودم رو نینداختهام برای تو و امثال تو میروم رو میاندازم... فکر میکنم پیش آقای خامنهای آن قدر، قدر و اعتبار داشتهام که یحتمل رویم را زمین نیندازد.» (صدای حیرت بیدار/ص.۴۹۳)
شاعر خسته جان خراسان، سرانجام در پیش گفتار آخرین کتابش لب به گلایه میگشاید: «با همه بی حوصلگی بگویم که دیگر حوصلهام سرآمده است... این کتاب «غزل خداحافظی» هم هست... میآیند کتاب مرا ارزان میکنند. صدو بیست تومان توی بازار را میکنند پنجاه تومان! میگویم چه چیزی ارزان شده، کاغذ؟ مزد چاپ؟ جلد و صحافی؟ حمل و نقل؟... میگویم حتی کاغذ سفید خالی را دفترچه سفید کاغذ خوب را با این جلد و صحافی به این قیمت میدهند؟ بامروتها، جوانمردها. با پنبه سر بریدن یعنی همین دیگر. گله نمیکنم به مردم و زمانه خود گزارش میکنم.» (تراای کهن بوم و بر دوست دارم/ص.۳۲)