فکرشهر: روح دهخدا همان طور که به هوای آن سوی پنجره مینگریست از استاد معین پرسید: «شما زندهها چطوری در این هوای آلوده نفس میکشید؟» استاد معین سرفهای کرد و پاسخ داد: «به سختی!» بابای مدرسه گفت: «هوا که سرد میشه آلودگی و اختلاس و زمینخواری و تصادف و مرگ و میر هم بیشتر میشه!» روح دهخدا بدون این که نگاهش را از پنجره بردارد، از بابای مدرسه پرسید: «شما چرا اومدی توی کلاس نشستی؟» استاد معین گفت: «من بهش گفتم بیاد اینجا. بیرون هوا سرد بود، این بنده خدا هم توی آلونکش بخاری نداشت.» روح دهخدا آهی ژرف کشید و به استاد معین گفت: «بهتره شما درس را آغاز کنی!» استاد معین خندید و گفت: «شاگردها نیومدن سر کلاس، گفتن هوا آلودهاس.» بابای مدرسه همان طور که گوشیاش را نگاه میکرد، گفت: «خوش به حالشون، همهشون رفتن باغ، هی دارن تند و تند از این عکسهای یهویی میذارن توی اینِستاگرامشون» روح دهخدا با شگفتی نگاهی به بابای مدرسه انداخت و گفت: «نخست این که باید بگی اینستاگرام، دوم هم این که شما بخاری نداری اما گوشی هوشمند داری؟» بابای مدرسه شانه بالا انداخت و پاسخ داد: «والا تا چند دقیقه پیش گوشی نداشتم. نویسنده برای این که بتونه متنش رو بنویسه یهو یه گوشی انداخت تنگِ ما، توی اینِستاگرام روی گوشی هم همه شاگردها را رو فالو کرده، منم هی زندگی لاکچری اینا رو میبینم هی افسوس میخورم.» روح دهخدا پوف کرد و زیر لب گفت: «چون قافیه تنگ آید...» بابای مدرسه گفت: «خوشم میاد شاگردهای کلاستون هر چی باغ و ویلا و زمین سر سبز و باغچه اطراف تهران بوده خریدن و دیگه برای کسی چیزی باقی نذاشتن» استاد معین لبخند زد و گفت: «هر جا که هواش خوبه شاگردهای کلاس اونجا زمین برداشتن.» روح دهخدا گفت: «نگو برداشتن، بگو خریدن!» استاد معین چشمک زد و گفت: «چشم. به هر حال هوا بسیار آلودهاس و این بندههای خدا برای این که بتونن درس بخونن باید برن جایی که هواش بهتر از اینجاست، اگه اینا نرن پس کی بره؟» بابای مدرسه اخم کرد و گفت: «چقدر هم درس میخونن! بفرما! ببین چه کبابی داره باد میزنه! لایو هم گذاشته.»
استاد معین پرسید: «کدومشون؟» بابای مدرسه نفسی ژرف کشید و گفت: «مگه فرقی هم میکنه؟ اینا همهشون مثل هَمَن، شاگردهای لاکچریِ سادهزیستنما.» روح دهخدا با کلافگی به استاد معین گفت: «اوه اوه. برو اون گوشی کوفتی رو از اون بنده خدا بگیر تا کار به جاهای باریک نکشیده، حالا هی اونا رو نگاه میکنه هی بیشتر و بیشتر احساس پوچی و ناامیدی میکنه!» پس استاد معین سوی بابای مدرسه رفت و گوشی هوشمند کوفتی را از او گرفت و همگی با هم چشم دوختند به آلودگی هوا و با خود اندیشیدند که چرا باغچه خانهشان سیب که هیچ، کوفت هم نداشت!
منبع:قانون