يکشنبه ۰۲ دی ۱۴۰۳
جستجو
آخرین اخبار استان بوشهر
مطالب بیشتر
اختصاصی فکرشهر/ به مناسبت 17 مردادماه، روز خبرنگار؛ گفت و گویی خواندنی با قدیمی ترین خبرنگار دشتستان؛
فکرشهر:با مادرش زندگی می کند و می گوید دارد خاطراتش را در قالب یک کتاب گرد هم می آورد، اتاق دیگری هم دارد که پر است از آرشیو روزنامه ها و کاپ های قهرمانی؛ مدرسه ساخته و یک روستا را آبرسانی...
کد خبر: ۴۵۸۰
پنجشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۳ - ۰۷:۲۶

فکرشهر ـ نرگس محمدزاده فرد: بالاخره بعد از یک سال انتظار و پیگیری تماس گرفت و ما رو برای ساعت 10 صبح جمعه، 10 مردادماه به منزلش دعوت کرد.
با صدها سوالی که ذهنمون رو با خودش درگیر کرده بود وارد اتاقش شدیم، اتاقی سه در پنج که با دو تا تلویزیون کوچک، یک رادیو ضبط یک کاسته ی کوچک، یک تلفن فاکس، یه جعبه نصفه شده از خودکار، آرشیو روزنامه ها و کاغذها و کتاب ها که نه چندان منظم یک جا جمع شده و با صدها قاب و تندیس تزئین شده بود.

اغراق نیست اگر بگوییم نه تنها همه ی برازجانی ها و دشتستانی ها، بلکه اغلب هم استانی ها او را دیده اند. مردی با یک بغل روزنامه و خودکاری در جیب. همیشه در حال نفس نفس زدن و رفت و آمد. 

علی پیرمرادی بدون شک باسابقه ترین و کهن ترین خبرنگار و روزنامه نگار فعال این دیاره. در همه ی اتفاقات 5 دهه ی اخیر برازجان و دشتستان حضور داشته و با وجود موقعیت های زیادی که داشته، همیشه دیگران رو به خودش ترجیح داده و هیچ وقت هیچ چیز رو برای خودش نخواسته.

با مادرش زندگی می کند و می گوید دارد خاطراتش را در قالب یک کتاب گرد هم می آورد، اتاق دیگری هم دارد که پر است از آرشیو روزنامه ها و کتاب های قدیمی و کاپ های قهرمانی فوتبال؛ مدرسه ساخته و یک روستا را آبرسانی کرده، تیم فوتبال هما را سر و سامان داده، مشکلات شهرستان رو کشوری و رسانه ای کرده، مجیز گوی قدرت و دولتی نبوده و همیشه صدایش برای اعتراض و دفاع از دیگران بلند بوده و همواره برای حق خودش سکوت کرده تا در 62 سالگی هنوز با مشکلات خبرنگاری گریبانگیر باشد. *

ـ آقای پیرمرادی، من می خوام از ابتدا بپرسم. اسمتون که علی و فامیلیتون هم که پیرمرادی، درسته؟
بله. پسوند و پیشوند نداره.

ـ آقا شما دقیقا کی متولد شدین؟
20 فروردین 1331.

ـ کجا؟
آبادان به دنیا اومدم و شیرخواره بودم که در بغل مادر با یک وانت پیکاپ اومدیم روستای زیارت؛ پیکاپ اون موقع از هلی کوپتر هم بهتر بودا !

ـ کی اومدین برازجان؟
5-6 ساله بودم که پدرم رو در زیارت از دست دادم و بعدش همراه با مادرم اومدیم به محله ی قلعه که محله ی سیدها و شیخان برازجان بود و شناسنامه ام هم برازجان گرفتم.

ـ وقتی پدرتون فوت شد چه حسی داشتین؟
همه اونور گریه و زاری می کردن و می رفتن فاتحه و من هم با بچه ها میتیک** بازی می کردم؛ بچه بودیم و برامون مهم نبود.

ـ یعنی 6 ـ 5 سالگی شناسنامه گرفتین؟
نه بیشتر بودم؛ حدودا 9 ساله بودم؛ سال 40 برام شناسنامه گرفتن.

ـ پدر و مادرتون هم آبادنی بودن؟
پدر مادرم اهل روستای محمدآباد آبادان بود و تو شرکت نفت کار می کرد و تو حادثه آتش سوزی شرکت نفت هم فوت شد و پدرم هم اهل همون دور و برای آبادان بود.

ـ چی شد که اومدین این منطقه؟ اومدین برازجان؟
نپرسیدم. مادرم خیلی چیزا رو به ما نگفته؛ مثلا این که دو تا برادر هم دارم که هیچ وقت ندیدمشون.

[[{"fid":"3473","view_mode":"default","fields":{"format":"default"},"type":"media","attributes":{"height":467,"width":700,"style":"font-size: 13px; line-height: 20.006303787231445px;","class":"media-element file-default"}}]]

ـ چطور؟
بابام دو تا زن داشته و از زن اولش هم دو تا پسر داشته که ما اصلا خبر هم نداشتیم.

ـ خب چطوری فهمیدین؟
یه روز با یه بازنشسته ژاندارمری به نام آقای شاه حسینی داشتیم می رفتیم دهقاید فاتحه که بهم گفت سراغ داری که دو تا برادر دیگه هم داری؟ گفتم نه! کجا؟ و اونم گفت که پدرت دو تا زن داشته و ...؛ بعدش قرار شد به ما جزئیات بیشتری بگه؛ اسم کوچیک و فامیل برادرا و این که کجا پیداشون کنم که عمرش وفا نکرد و فوت شد؛ بعدش از مادرم پرسیدم که تایید کرد ولی محلشونو نمی دونست و ما رو فرستاد سراغ عمه مون. عمه مون زیارت زندگی می کنه، رفتم سراغش که گفت شاید برادرات الان اصفهان باشن؛ پیدا کردنشون تحقیقات زیادی می خواد.

ـ فامیلی ایشون هم پیرمرادیه؟
نه. ما فامیلیمون رو از مادرمون گرفتیم، پیرمرادی طایفه ی بزرگی تو آبادان و دزفول و مسجد سلیمان و رامهرمز و .. هست و یه بخش بزرگی هم کمارنجن؛ یه لشکر هم شهید و جانباز داریم، 5 تا هم علی پیرمرادی داریم. فامیل عمه ام اینا باغنده است.

ـ دوست دارین برادرا رو ببینین؟
خیلی. {باخنده} البته فکر کنم اونا چش دیدن منو نداشته باشن، چون من بچه ی زن دومم.

ـ خب؛ غیر از اون دو برادری که تا حالا ندیدین، چند تا خواهر و برادر دیگه دارین؟
دو برادر و یک خواهر تنی که یکی از برادرام چند سال پیش پشت فرمون ماشین سکته کرد و فوت شد، جوون هم بود؛ دو تا خواهر و دو تا برادر هم ناتنی دارم که فامیلیشون "شیخی".

ـ پدرتون تو زیارت چه کاره بود؟
همه کاره؛ فنی بود. صنایع دستی درست می کرد، ملکی می دوخت، چینی بند می زد، اذون گو هم بود. صدای بلندی داشت؛ مثل بلندگوهای الان؛ می رفت بالا پشت بوم یا جلوی در می ایستاد و اذون می گفت. کل روستا صداشو می شنیدن.

ـ شما تحصیلاتتون چقدره؟
اکابر می رفتم و بعدش هم در طرح پیکار با بی سوادی در مدرسه دانش که جای حسینیه مسجد جنت الان بود درس خوندم، دبیرستان شهید بهشتی الآن هم، شبانه درس می خوندم و خدا بیامرز خانم آقای کازرونی هم هم کلاسیمون بود؛ اونجا تا دیپلم ناقص ادامه دادم و بعدش دیگه نرفتم.

ـ چرا؟
خب تازه انقلاب شده بود، هر روز علیه آقای ... *** که رییس مدرسه هم بود شعار می دادن و من هم دیگه برای امتحانای پایانی که برای دیپلم بود نرفتم.

ـ پس دیپلم نگرفتین؟
یه رییس آموزش و پرورش داشتیم به نام آقای ملک میثمی که می خواست بهم دیپلم بده ولی من قبول نکردم؛

ـ چرا؟
گفتم حالا می گن طرف دیپلم داره ولی سواد نداره؛ گفتم خودم می خوام بخونم، وجدانم قبول نمی کرد.

ـ این قضیه مربوط به چه سالیه؟
58

ـ اون موقع شما 27 سالتون بوده. پس خیلی پراکنده درس خوندین؟
بله دیگه. سرپرستی خانوار رو داشتم. همراه عموم (همسر مادرم) می رفتم کارگری. زندگی کارگری داشتیم با استاد شهباز می رفتم کار ساختمان، بعدش هم استاد بنازاده؛ ولی بهترین کار کارگری زمان کاهو بار زدن بود که از همش بهتر بود. تا ظهر کاهو بار می زدیم و بعدش 7 تومن به عمو و 5 تومن به من می دادن. چند تا کاهو هم می دادن به خودمون؛ کاهوهایی که عالی بود، از برگش روغن می چکید؛ الان دیگه مثل اون کاهو ها اصلا نیست.

ـ خب. آقای پیرمرادی، بریم سراغ بحث خبرنگاری. شما از کی وارد کار خبر شدین؟
از سال 42 شروع کردم به روزنامه فروشی سیار. کیهان و اطلاعات می فروختم و بیشتر هم کیهان و بعدش اطلاعات رو اضاف کردیم. در کنارش بلیط بخت آزمایی هم می فروختیم.

ـ پیاده روزنامه می فروختین یا با دوچرخه؟
بیشتر پیاده؛ روزنامه رو روی دستم میذاشتم و تو خیابون ها و ادارات می رفتم و می فروختم. نمایندگی کیهان و اطلاعات با آقای کازرونی بود و من هم فروشنده بودم.

ـ از کی رسما به عنوان خبرنگار مشغول به کار شدید؟
از سال 53 رسما به عنوان خبرنگار کیهان مشغول به کار شدم.

ـ اولین نمایندگی نشریات رو کی گرفتین؟
سال 44-43 نمایندگی مجله ای رو گرفتم به نام "صبح امروز"؛ مجله از خانواده دانشمند بود؛ جلدش آبی بود، در قطع آچهار. دونه ای 5 ریال بود و برای اون خبرهای برازجون رو می فرستادم.

ـ علاقه داشتید به این کار یا بخاطر مسائل دیگه ای بود؟
علاقه داشتم. هر جا تو کوچه و خیابون روزنامه یا مجله ای پیدا می کردم شروع می کردم به خوندن؛ سوادم اکابری بود و بیشتر سواد و اطلاعاتم بخاطر روزنامه خوندن بود.

ـ پس از سال 43 خبرنگاری رو شروع کردین. اولین مطلبی که به نام شما چاپ شد رو یادتون میاد؟ چی بود و کجا چاپ شد؟
9 سالم بود. مجله ای به نام "آسیای جوان" مطلبی چاپ کرده بود که چه آرزویی دارید؟ منم براشون نامه نوشتم و گفتم آرزو دارم یک رادیوی دو موج کوچک داشته باشم و اون اولین مطلب بود که به صورت آزاد از من چاپ شد و در قالب خبرنگار هم که از همون سال 43.

ـ مجله آسیای جوان رو از کجا پیدا کردین؟
پیش یکی از دوستام دیدم. از همون دوران با کیهان بچه ها هم آشنا شدم؛ یه رفیقی داشتم به نام خلیل برومند که از خودم بزرگ تر بود، به من پول می داد و من براش کیهان بچه ها می خریدم و می بردم و خودم هم کنارش می خوندم و کلا آشناییم با خانواده کیهان از همون زمان بود.

ـ کارت خبرنگاری هم داشتین؟
باید می رفتیم دنبالش که نمی شد. خبرایی که می فرستادم هم چاپ می شد و لازم نمی دیدم که برم دنبالش. خبرای من فروشو بالا برده بود؛ سال 56-55 اومدن که نمایندگی کیهان رو بهم بدن، من گفتم قبل از این که نمایندگی رو قبول کنم باید از آقای کازرونی به عنوان پیشکسوت تقدیر به عمل بیاد. مدارک منو گرفتن و فرستادن. آقای دوستدار از شیراز پیگیر قضیه بود ولی چون مراسم تقدیری برای آقای کازرونی برگزار نشد، من هم زیر بار نمایندگی کیهان نرفتم؛ البته نمایندگی روزنامه های دیگه رو گرفتم.

ـ شما دیگه هیچ وقت نمایندگی کیهان و اطلاعات رو نگرفتین؟
نه. استانی که شد آقای نجفی که نمایندگی استان بود، این نمایندگی ها رو از آقای کازرونی گرفت.

[[{"fid":"3469","view_mode":"default","fields":{"format":"default"},"type":"media","attributes":{"height":454,"width":700,"style":"font-size: 13px; line-height: 20.006303787231445px;","class":"media-element file-default"}}]]

ـ اولین روزنامه ای که نمایندگیشو گرفتین چی بود؟
روزنامه ی آیندگان که گرفتن نمایندگیش ماجرای خیلی جالبی داره؛ من تابستونا می رفتم شیراز و به صورت سیار یا ثابت جلوی دانشگاه روزنامه می فروختم؛ تو دکه ها هم کار می کردم. تو شیراز رفتم پیش پیرمردی به نام آقای منشور که نمایندگی روزنامه آیندگان رو بگیرم؛ اون آقا نمایندگی همه ی نشریات رو داشت و تو چهارراه زند هم یک کتاب فروشی بزرگ داشت؛ دید من خیلی بچه ام قبول نکرد و من هم درخواست مستقیم دادم به خود روزنامه که حاضرم نمایندگی برازجان را با روزی 10 نسخه بگیرم، اونا هم قبول کردن و با تلگراف خبر دادن که از امروز 10 تا روزنامه آیندگان از طریق نمایندگی شیراز برات می فرستیم. روش برچسب می زدن نمایندگی برازجان – علی پیرمرادی و پست می کردن و می اومد.
کیهان و اطلاعات دو روز بعد چاپ می رسیدن برازجان ولی آیندگان چون از طریق سرپرستی شیراز به دست من می رسید، با یک روز تاخیر میومد و همین باعث شد 10 تا نسخه بشه 20 تا و بعد 30 تا  و بعدش من برای این که یک روز تاخیرو کم کنم به آقای منشور گفتم که سهمیه ی برازجان رو با اتوبوس همان روز بفرسته و روزنامه آیندگان که روزنامه صبح کشور و تهران بود، عصر همون روز به برازجان می رسید و فروش ما به 200 روزنامه در روز رسید؛ تو کل استان فارس 100 تا آیندگان می فروختن و تو برازجان 200 تا. 

ـ فقط تو برازجان یا کل استان؟ 
بوشهر خودش بعدا نمایندگی گرفت و 200 تا آیندگان فقط مال برازجان بود.

ـ برای آیندگان هم خبر می فرستادین؟
روزنامه میومد تا یه صفحه کامل یا نصف صفحه اش اخبار برازجانه. مصاحبه می کردم، خبر و گزارش از بخش های مختلف برازجان می فرستادم و چاپ می کردن. کارم رو که دیدن ازم درخواست کردن که برم تهران، دفتر روزنامه و بشم خبرنگار ویژه ی آیندگان که نپذیرفتم.

ـ چرا؟
چون برازجان خبرنگار نداشت؛ مردم برق نداشتن، تو کوچه نمی شد راه رفت. فقط تو خیابون چند تا چراغ بود که اونم کم نور بود که بچه ها ایستاده زیرش درس می خوندن؛ من نوشتم مردم برازجان کبریت روشن می کنن که ببینن برق دارن یا نه؟ خونه ها و بازار هم فانوس داشتن و نه برق و کسی نبود مشکلات برازجان رو مطرح کنه.

ـ خبرنگار ویژه قرار بود چکار کنه؟
خبرنگاری که همراه شاه بود و هر جا شاه می رفت همراهیش می کرد. بعدش هم گفتن بیا سرپرستی استان فارس رو بگیر که اون هم نپذیرفتم، چون بچه بودم و نگران مادر و سرپرستی و... .

ـ این ماجرا مربوط به چه سالیه؟ شما چند سالتون بود؟
آیندگان سال 1346 چاپ شد و من هم نمایندگی برازجان را در سال 1347 گرفتم؛ حساب کن چند سالم میشه.

ـ چی شد که شما به فروش 200 نسخه از یه روزنامه اونم تو برازجان رسیدین؟
آوردن روزنامه با اتوبوس انقلابی تو استان بوشهر ایجاد کرد؛ تو استان همه روزنامه ها با دو سه روز تاخیر می رسید، پرواز هم هفته ای یک یا دو بار بود و بقیه نشریات هم با پست میومدن که چند روز طول می کشید ولی من گفتم نشریه از شیراز با اتوبوس بیاد که عصر ها، روزنامه ی صبح تهران تو برازجان بهمون می رسید؛ چاپ ویژه نامه رو هم ما تو کشور شروع کردیم.

ـ شما؟
روزنامه ی آیندگان؛ آقای غلامحسین واحدی پور برای اولین بار تو کشور، تو استان فارس ویژه نامه راه انداخت و به من گفت در کنار خبرایی که می فرستی چند تا آگهی هم بفرست تا براتون ویژه نامه چاپ کنیم. 150 تومن آگهی برای چاپ ویژه نامه نیاز بود؛ البته 150 تومن هم اون زمان خیلی بودا.

ـ ویژه نامه چاپ کردین؟
بله. اولین ویژه نامه ی استان بوشهر که بیشتر مربوط به برازجان بود چاپ شد.

ـ از کجا آگهی گرفتین؟
استاندار وقت که دکتر بطحایی بود آدم خوبی بود، به برازجان هم خیلی علاقه داشت و زیاد میومد برازجان؛ من خبرهای بازدیدش رو ویژه نامه کردم. آدم پیگیری بود و من هر وقت برای بازدید مشکلات جایی می بردمش فورا رسیدگی می کرد؛ مثلا یه بار بردمش مدرسه ی دانش و وضعیت سرویس بهداشتی رو نشونش دادم که دستور داد همون روز مدرسه رو جابه جا کردن و به نفع خود مدرسه و دانش آموزاش هم شد.

ـ 200 نسخه ی روزنامه آیندگان رو چطوری می فروختین؟
آقای عبدالرضا جباری، کارمند شبکه بهداشت بود و پیشم کار می کرد. با دوچرخه آیندگان رو توزیع می کرد که نقش زیادی داشت تو افزایش فروشمون.

ـ جای ثابتی هم داشتین؟
مغازه ای داشتم تو بازار که چون مسیرش خراب بود کم توش می رفتم و یه دکه هم داشتم جلوی کافه ی علی بابا که اون موقع زیرزمین نبود و هم سطح خیابون بود؛ یه ویترین داشتم که روزنامه ها و مجلات رو می ذاشتم اونجا و می فروختم.

ـ روزنامه ی آیندگان به شما حقوق هم می داد؟
حقوق که نه. ولی بخاطر این که فروششون بالا رفته بود چند وقت یه بار مبلغی ارسال می کرد. بعضی وقتا 50 تومن. بعضی وقتا 70 یا 100 تومن. البته 50 تومن اون موقع خیلی زیاد بود. می شد باهاش سه تا کفش داملامپ خرید.

ـ شما داملامپ سفید می پوشیدین یا سیاه؟
{ با خنده} سفید.

ـ هنوز هم نمایندگی آیندگان رو دارین؟
آیندگان که شد آزادگان و بعدش هم ابرار. نمایندگی که استانی شد، فروش روزنامه ها هم خراب شد؛ اون موقع خبر برازجان خوب چاپ می شد ولی الان تنها روزنامه ای که نمایندگی برازجان داره و به روز میاد، روزنامه جوان.

ـ به نظر میاد روزنامه آیندگان نقش زیادی در زندگی شما داشته. تا کی نمایندگی آیندگان رو داشتین؟
آیندگان بعد از انقلاب هم چاپ می شد و می اومد ولی خط مشی اش تغییر کرد، رفته بودن تو خط فداییان خلق؛ امام خمینی (ره) هم اعلام کردن که من دیگه روزنامه آیندگان رو نمی خوانم. منم زنگ زدم دفتر امام خمینی و در مورد روزنامه پرسیدم و گفتم نمایندگی هستم، جواب دادن که امام گفته من دیگر روزنامه آیندگان نمی خونم؛ خب منم نامه نوشتم به دفتر روزنامه و استعفا دادم. 
بچه های فدائیان خلق خودشون روزنامه رو می آوردن و جلوی مغازه من می فروختن؛ ... هم فکر کرد فروش کار منه و در حالی که مادر و خواهرم تو خونه خواب بودن، خونه ما رو به رگبار بستن و آتیش زدن؛ البته می دونستم کار کیه و بعدا هم خدا جوابشونو داد.
من نمایندگی روزنامه انقلاب اسلامی رو هم داشتم که اولش خوب بود ولی بعدا شروع کرد به چاپ خاطرات بنی صدر که اون زمان رییس جمهور بود. البته خود روزنامه هم مال بنی صدر بود. نمایندگی این روزنامه رو هم پس دادم و آقای ... نمایندگی اش تو برازجان رو پذیرفت؛ البته ایشون هم بعدا مجبور شد روزنامه رو بیاره ولی نمی فروختشون.

[[{"fid":"3474","view_mode":"default","fields":{"format":"default"},"type":"media","attributes":{"height":467,"width":700,"style":"font-size: 13px; line-height: 20.006303787231445px;","class":"media-element file-default"}}]]

ـ در کل از ابتدا تا الان نمایندگی چند تا روزنامه رو داشتین؟
خیلی بودن. مهر ایران، مردم که مال حزب مردم بود، ایران نوین که مربوط به حزب ایران نوین بود، رسالت و خیلی نشریات دیگه تا سال 66 که مغازه ام رو با جا بردن و همه چی خراب شد.

ـ مغازه تونو با جا بردن؟ یعنی چی؟
آره. همه مغازه رو با بار می برن، مغازه ی ما رو با جا بردن. شب مغازه رو بستم و رفتم خونه، فرداش که اومدم دیدم شهرداری مغازه رو خراب کرده و به جاش بلوک چیده.

ـ چرا؟
روزنامه ای چاپ می شد به نام سلام. آقای قائدزاده فرماندار وقت گفت این روزنامه رو بیار، من هم روزنامه رسالت رو می آوردم که با سلام تضاد داشت و هم دیگه رو می زدن و به نظرم درست نبود، از اون طرف آقای ... *** هم با ما نداشت و همه چی دست به دست هم داد و مغازه رو با جاش بردن. { به تلخی می خندد }.

ـ آقای پیرمرادی! می خوام یه سوال شخصی بپرسم. البته قبلش هم پرسیدم ولی خب... شما چرا ازدواج نکردین؟
مساله ای که گفتم یه نمونه شه؛ دردسرای چاپ خبر و مشکلاتی که بعضی ها ایجاد می کردن؛ مغازه هم که خراب کردن بدتر شد. 

ـ ولی اون موقع که بیست و هفت، هشت سالتون بوده مغازه تون رو هم که خراب کردن سی و شیش هفت بودین، قبلش چرا ازدواج نکردین؟ معمولا اون موقع تو سنین کم ازدواج می کردن.
کل برازجان خبرنگار نداشتیم؛ یه مغازه بود و یه خبرنگار و اصلا وقت نداشتم که فکر کنم به این مسئله. اون موقع همش باید می دویدم دنبال خبر. بعد که دوربین صدا و سیما رو هم گرفتم و سرم شلوغ تر شد، اون موقع حتی فیلم دوربین هم بهمون نمی دادن و من می رفتم فیلم قرضی از این ور اون ور می گرفتم؛ مشغله ی کاریم زیاد بود و دردسراش هم بود، یه کم مشکلات خانوادگی هم داشتم؛ ولی در کل کوتاهی از خودم بود.

ـ برگردیم سراغ بحث قبلی. شما با نشریات محلی هم همکاری داشتین؟
بله؛ با بیشتر نشریات کار کردم، لیان، پیغام، بیرمی، نسیم جنوب، آوای بهارستان، آوای توج، دریای جنوب، پیام، خلیج فارس، اتحادجنوب، مردم جنوب و تقریبا همه.

ـ بیشتر از همه با کدوم نشریه همکاری داشتین؟
از اولین یا دومین شماره اتحادجنوب همکاریم رو باهاشون شروع کردم تا دو سال پیش که دیگه همکاریم رو قطع کردم؛ البته قبلش هم یه دو سالی همکاریمو قطع کرده بودم که با درخواست مدیرش برگشتم ولی این بار دیگه برنگشتم.

ـ چرا؟ چی شد مگه؟
مسائل زیادی پیش اومد.

ـ مثلا چی؟
چند سال پیش 25 هزار تومن از من طلب داشتن. 15 تومنش رو داده بودم و 10 هزار تومن مونده بود که بهشون گفتم فلان روز بیاین ازم بگیرین؛ دو سه روز قبلش محمدرضا یه مامور نیروی انتظامی به نام آقای ... *** که هم ولایتیشون بود و باهاشون کار می کرد رو ورداشت و ساعت 10 شب اومد سراغم که همین الان 10 تومنو بده یا باید بری پاسگاه. من خیلی ازشون ناراحت شدم و به آقای ... هم گفتم که می تونم به فرماندهیتون ازت شکایت کنم. به خاطر همین همکاریمو قطع کردم تا دو سال بعد که آقای اکبر صابری اومد و درخواست کرد که برگردم و منم برگشتم، تا سال 91.
خب من که نه حقوق و دستمزد از اتحادجنوب می گرفتم و نه کاغذ و قلم و نه بیمه بودم؛ یه روز که خبری رو نصفه نوشته بودم و عجله داشتم رفتم دفترشون، خودکارمو خونه جا گذاشته بودم؛ اون روز همه هم جمع بودن به محمدرضا صابری گفتم خودکارتو بده تا این خبر رو تموم کنم؛ با لحن تندی بهم گفت خودکارتم ما باید بدیم؟ این حرفش خیلی ناراحتم کرد من که ازشون چیزی نمی خواستم، یکی از خانم ها بلند شد اومد و خودکارشو بهم داد و من هم خبر رو کامل کردم و دادم ولی بعد از اون دیگه همکاری نکردم. ازم هم خواستن برگردم ولی من دیگه نخواستم باهاشون همکاری کنم؛ ضمن این که هنوز باهاشون همکار بودم که 10 تا سهمیه ام از اتحادجنوب رو قطع کردن و من مردم جنوب رو برای مشتری هام جایگزین کردم.

ـ راستی بحث بیمه رو مطرح کردین. شما 62 سالتونه و 50 سال هم سابقه خبرنگاری دارید. خبرنگاری هم که جزء مشاغل سخته. با توجه به این سوابق، عملا شما الآن باید بازنشسته شده باشید ولی فقط حدود دو سال بیمه براتون پرداخت شده؛ چرا تو این سال ها برای بیمه شدنتون اقدام نکردید؟
قبلا کسی آشنایی به بیمه نداشت. کسی نبود که بیمه رو تشریح کنه و کارمندا هم سواد درست و حسابی نداشتند که توضیح بدن. سال ها قبل کیهان می خواست بیمه ام کنه که نمایندگی بوشهر ترسید نمایندگی رو ازش بگیرم و نذاشت انجام بشه.
روز خبرنگار سال 91 هم فرماندار که آقای خسروی بود، قول داد که بحث بیمه ام رو پیگیری کنه و از بخش فرهنگی فرمانداری برای من بیمه رد کنه. منم رفتم دنبال نامه، از تامین اجتماعی و اداره کار نامه گرفتم و فقط تایید اتحادجنوب مونده بود که یه امضا می خواست. نامه رو بهشون دادم ولی آقای صابری گفت که فرماندار که داره می ره! گفتم خب فرماندار می خواد بره، فرمانداری که سر جاشه، گفت باشه حالا؛ بعدش هم معاون سیاسی فرماندار بعدی، آقای مهتدی چندین بار بهم گفت چرا نمیای بحث بیمه ات رو پیگیری کنی و من همچنان منتظر یه امضای اتحادجنوب بودم که بتونم بیمه شم. اگه نامه رو داده بودن الان تو مرز ده سال کار و بازنشستگی بودم؛ بعد هم اومدن جلوی فرماندار جدید گفتن که آقای خسروی حق پیرمرادی رو ضایع کرده!!

ـ عجب!!!
در کل حق من زیاد ضایع شده، به خصوص از طرف همکارام.

[[{"fid":"3476","view_mode":"default","fields":{"format":"default"},"type":"media","attributes":{"height":467,"width":700,"style":"font-size: 13px; line-height: 20.006303787231445px;","class":"media-element file-default"}}]]

ـ مگه چیز دیگه ای هم هست؟
زیاد. مثلا 400 هزار تومن هدیه ریاست جمهوری که برای خبرنگارا واریز شد. اول که گفتن چیزی نیومده، وقتی اعتراض کردم، یه رسید 400 هزار تومنی از من گرفتن و به جاش 200 هزار تومن دادن و گفتن بقیه اش رو می خوایم بدیم به خبرنگارمون تو سعدآباد. البته من بعدا از اون پرسیدم که گفت چیزی بهش ندادن.

ـ کی این کار رو کرد؟
اتحادجنوب دیگه؛ زمان استانداری آقای حسنوند هم با من تماس گرفتن برای روز خبرنگار. همین که من وارد سالن شدم، همه اومدن جلو و گفتن برو که استاندار سراغتو گرفته؛ من هم رفتم جلو و استاندار خیلی بهم احترام گذاشت و منو کنار خودش نشوند. آخر جلسه آقای سعید رجب زاده که روابط عمومی استانداری بود و همکارم بود در صدا و سیما از بالای سر من رد شد و به همه ی خبرنگارا کارت هدیه 200 هزار تومانی داد ولی به من چیزی نداد. یکی از خانم ها که دید به من چیزی ندادن، بلند اعتراض کرد که به مهمان ویژه استاندار که هدیه ندادین! معاون استاندار صداشو شنید و اومد گفت که فردا براشون حواله می کنیم و می فرستیم ولی هنوز که هنوزه چیزی به دست من نرسیده، امثال این قضایا زیاده.

ـ آقای پیرمرادی، یه سوال مربوط به قبل تر. درسته که شما سال ها قبل یه جایزه حسابی تو بخت آزمایی بردین؟
بخت آزمایی ملی یا اعانه ی ملی که بعد از انقلاب اسلامی، ارمغان بهزیستی جاش رو گرفت. من کنار روزنامه فروشی، این بلیط ها رو هم می فروختم. سال 55، 65 برگ بلیط رو دستم مونده بود و هر برگ هم 5 تومن قیمتش بود و فروش نرفته بود که 2 تا از بلیط ها هر کدوم 100 هزار تومن برنده شدن؛ در کل 5 تا بلیط جایزه می بردن که 2 تاش دست من بود و 3 نفر دیگه هم بودن. ما 4 نفر رفتیم تهران و بینمون قرعه کشی کردن و از بین 4 نفر، من یه خونه ی 4 طبقه با تمام وسایل و امکانات تو خیابون آفریقای تهران برنده شدم. چون نمی خواستم اونجا بمونم، بخاطر خانواده ام، خونه رو فروختم  700 هزار تومن و برگشتم برازجان.

ـ سال 55 شما 900 هزار تومان پول داشتین، با این مبلغ که اون موقع خیلی گزاف بوده، چکار کردین؟
خب، کمک کردم به احداث یه مدرسه تو حسین آباد که زمینشم رو حاج سیدباقر حسینی داده بود.

ـ مدرسه هنوزم هستش؟
مدرسه مدتی به نام خودم بود که بعد از انقلاب بخاطر مخالفت بعضی ها شد اندیشه؛ الان هم قراره بشه مدرسه و کانون قرآن که من هم موافقت کردم و آموزش و پرورش مسئول پیگیرش بود. البته هنوز هم تو مدارک دولت، مدرسه به اسم خودم میاد.

ـ همه ی 900 تومن رو دادین برای مدرسه؟
نه. 50 هزار تومن دادم برای احداث مدرسه. 200 هزار تومن گذاشتم برای خیریه. 150 تومن دادم برای روستای زیارت آب آوردن و 50 تومن هم برای کسانی که توانایی مالی نداشتن دادم که لوله کشی کنن.

ـ بقیه اش چی؟
بقیه اش هم خرج شخصی شد. خونه خریدم . مغازه ای خریدم که کنار پاساژ رضای الان قرار می گیره که سال 66 شهرداری با جاش بردش؛ البته تو دادگاه دنبالشم که بالاخره بعد از سال ها بتونم حقمو بگیرم. آخه مغازه رو با سرقفلی خریده بودم و ازم کلاهبرداری شده.

ـ الان شما منبع درآمدتون چیه؟
صدا و سیما هر 6 ماه یه بار کمکی می کرد که اون هم الان دیگه واریز نمی شه.

ـ پس منبع درآمدتون از کجاست؟
بماند...

ـ آقای پیرمرادی، شما از زندگی ای که دارید راضی هستید؟ در واقع از مسیری که طی کردین راضی هستین؟
اگه بگم راضی نیستم که ... { مکث می کند}
از لحاظ مطبوعات، چون خدمتی به برازجان کردم راضی ام و مردم هم می دونن و قدرشناسن و حمایت می کنن، چون می دونن که مشکلاتشون رو چاپ می کردم و حل می شدن.

ـ پس اگه بخواید از اول انتخاب کنید، باز هم همین راه رو می یاید؟
دلم می خواست کار مطبوعات رو ادامه بدم؛ هر چند همه خبرنگارا از لحاظ معیشتی و اقتصادی تو سختی هستند ولی حق منم زیادی ضایع شده، حق خوری زیاده و زندگی هم سخته؛ از لحاظ مادی راضی نیستم ولی خب جنبه ی معنوی شغلم رو در نظر می گیرم و قدردانی مردم و آثار خبرام و همین خوبه.

ـ آقا شما چرا همیشه می گید شهرستان برازجان؟
چون از اول هم شهرستان برازجان بوده.

ـ پس شهرستان دشتستان از کجا اومده؟
سال 55، حزبی بود به نام حزب رستاخیز که می خواستن نام برازجان نباشه. با سازمان امنیت (ساواک) اومدن و گفتن شهرستان دشتستان است و نه برازجان؛ در حالی که همه ی شهرستان ها نام مرکزشان روی شهرستانه؛ این موضوع البته بود تا زمان فرمانداری آقای میگلی و آقای رازقی هم نماینده ی مردم تو مجلس بود که بخشنامه کردن شهرستانی به نام برازجان وجود نداره و باید بگین دشتستان و مسئولین هم هیچ اعتراضی نکردن.

ـ شما سیاسی هم هستید؟
ورزشی، هنری، اجتماعی، فرهنگی و همه رو هستم و دوست دارم اما سیاسی نیستم.

ـ تفریح مورد علاقه شما چیه؟
من به گردش خیلی علاقه دارم. به ایران گردی. قبل انقلاب و بعد انقلاب با موتور سوزوکی 100 ایران گردی کردم. همدان و غارعلی صدر، رامسر، چالوس، گرگان، گچساران، محلات، شیراز، کازرون و خیلی جاهای ایران رو با موتورم گشتم و الان هم اگه موقعیتی پیش بیاد یا دوستان دعوت کنند باغ یا تفریحی باشه می رم.

ـ بدترین خاطره حرفه ای شما چیه؟
فکر نمی کردم خاطره هم بپرسین. خاطرات زیاده.

ـ خب حالا فکر کنین.
زمان ریاست جمهوری آقای رفسنجانی، وزیر کار و امور اجتماعی، آقای کمالی اومد برازجان که کلنگ بیمارستان 250 تختخوابی تامین اجتماعی رو بزنه. اون زمان آقای ندیمی بوشهری استاندار بود و آقای میگلی هم فرماندار بود؛ آقای رازقی نماینده مردم دشتستان تو مجلس بود و شورای اول شهر هم با مهندس علیخانی شهردار برازجان درگیر بود. آقای وزیر اومد که کلنگ بیمارستان 250 تختی رو بزنه ولی هیچ مسئولی از برازجان همراهش نبود. حتی آب میوه اش رو هم از بوشهر آورده بودن. امام جمعه برازجان نبود، رییس اداره ی کار و در کل هیچ کس از برازجان نبود جز من که به عنوان خبرنگار و فیلمبردار بودم. آقای وزیر می خواست کلنگ بیمارستان 250 تختخوابی رو بزنه و اقای استاندار می گفت نیاز به بیمارستان نیست و یه درمانگاه کوچیک براشون کافیه و با هم بحث کردند و هیچ کس نبود از بیمارستان 250 تختی حمایت کنه و آقای میگلی هم که به نمایندگی شهرستان بود، کنار ایستاده بود و چیزی نمی گفت. بالاخره قرار شد، بیمارستان کوچک تری احداث شه که بیمارستان 250 تخت خوابی تامین اجتماعی شد بیمارستان مهر کنونی که مخصوص زنان و زایمانه و من بابت این قضیه که هیچ کسی نبود از حق برازجان دفاع کنه و فرماندار هم هیچی نمی گفت خیلی متاسف شدم و یکی از بدترین خاطراتم بود که حق برازجان این جوری ضایع شد.

ـ و یه خاطره به یاد موندنی؟
قبل از انقلاب فرمانداری داشتیم به نام وکیلی. اون آقا یه بار به خاطر این که من کراوات نزده بودم از جلسه بیرونم کرد. من هم مطلب رو فرستادم روزنامه آیندگان که با تیتر "آقای فرماندار در سرتان پهن است" چاپ شد. البته من با این تیتر نفرستاده بودم ولی خب.... دکه ی منم روبروی فرمانداری سابق بود؛ بعد چاپ مطلب من، فرماندار رو می دیدم که دائم قدم می زنه و سیگار می کشه. به خاطر این مطلب فرماندار رو برداشتن و چند وقت بعد اومدن سراغم که بیا و رضایت بده تا برش گردونیم و منم امضا کردم و رضایت دادم و فرماندار رو دوباره برگردوندن.

ـ آقای پیرمرادی من شنیدم خیلی از طرح هایی که شما به عنوان روزنامه نگار مطرح کردین، در سطح ملی اجرایی شده. چیزی از این طرح ها رو الان به خاطر دارین؟
{کمی فکر می کند}؛ سال 55 من در آیندگان طرح دادم که اگر می خواین تصادفات کم شه به جای خط کشی تو جاده ها دیوارک بزنین. تو روزنامه آیندگان دولت جواب داد که طرح اجرا می شه. تو مسیر قم اجراش کردن و باعث کاهش تصادفات شد؛ 
برق هم خیلی ضعیف بود و من منتشر کردم و گفتم که در دنیا مردم به احترام ادیسون، یک دقیقه برق قطع میشه و در برازجان مردم به احترام ادیسون از 24 ساعت، 17 ساعت برق ندارند. بعد از این مطلب، نامه مستقیمی از وزیر نیرو ارسال شد و شماره تلفنش هم بود و بعد اون پایه های برق رو آوردن و برق شهر سراسری شد.
یا در مورد کد مخابرات برازجان که می خواستن منتقلش کنن به اصفهان. من نامه نوشتم به امام خمینی (ره) که فورا اومدن و پیگیری کردن و جلوی انتقال کد رو گرفتن؛ یه روز که رفته بودم تلفن بزنم، کارمنده رییسشونو صدا زد و گفت مهندس، مهندس این علی پیرمرادیه؛
 فیلم ستارگان خاک که در مورد شهیدی در منطقه ارم بود هم از رو خبر من ساختن.
چند سال پیش هم تو کیهان نوشتم که دولت مصوب کند که مهریه ی زیاد نزنن چون سواستفاده می شود که اجرایی شد و 110 سکه بیش تر نمی تونن عندالمطالبه بزنن.

ـ پس نامه ی خصوصی هم می فرستادین؟
در خیلی از مسائل که بهتر بود رسانه ای نشه، نامه می دادم به امام و امام هم پیگیری می کرد؛ یه بار بچه ی فقیری اهل دشتی که تحت پوشش کمیته امداد بود، اومد و خواست نامه بنویسم به امام و بگم که اونا خونه ندارن. بهش گفتم چرا خودت نمی نویسی، گفت که جواب تو رو زودتر میدن؛ منم براش نامه نوشتم و چند روز بعد اومد و گفت که صاحب خونه شدن.

ـ برای مواردی که مطرح کردین، مدرکی هم دارین؟
تو اون حادثه آتیش سوزی خیلی از مدارک، روزنامه ها، آرشیوها و آلبوم ها و عکسام از بین رفت ولی برای مسائلی که اخیرا مطرح کردم و اجرایی شده مثل بحث مهریه، روزنامه اش رو دارم.

[[{"fid":"3488","view_mode":"default","fields":{"format":"default"},"type":"media","attributes":{"height":700,"width":467,"style":"font-size: 13px; line-height: 20.006303787231445px;","class":"media-element file-default"}}]]

ـ درسته که شما از دانشگاه های خارج از کشور هم درخواست بورسیه شدن داشتین؟
دانشگاه هاروارد آمریکا، 3 بار برام درخواست فرستاد که برم اونجا و درس بخونم.

ـ چه سالی؟
سال 50 تا 52

ـ شما که دیپلم نداشتین. چطوری می خواستین برین هاروارد؟
اونا سیاست جذب داشتن نه مثل بعضی مدیران که دفع می کنن. مطالب منو تو آیندگان می خوندن و دیده بودن که کارم خوبه و به خاطر همین برام درخواست فرستادن.

ـ خب؟
گفتن که اینقدر دلار هزینه سفر می شه. آقای محمدحسن طریقت پیماست که معلم بود و دوره ای هم رقیب ماحوزی در انتخابات بود، معلما رو جمع کرد که اون مبلغ مورد نیاز رو جمع کردن و گفتن برو که پذیرش تو این دانشگاه خیلی سخته و شانست گرفته و دانشگاه خوبیه و ...
من هم اومدم جمع و جور کردم که برم ولی بعد دیدم خواهر و برادرام کوچیکن و تحت تکفل منن و اگه من برم برازجان خبرنگار نداره و تصمیم گرفتم که نرم.

ـ ای بابا! شما همه چی رو به خاطر برازجان از دست دادین؟! تصمیمات خیلی سختی تو زندگیتون گرفتینا!
مردم قدر می دونن و احترام می زارن.

ـ مسئولین چی؟
مسئولین که بعضی ها احترام می زارن ولی خب بعضی ها هم نه. در کل مهم نیست چون به قول خودمون، مسئولین پاشون رو پوست خیاره.

ـ شما برای گرفتن حق برازجان خیلی تلاش کردین و میشه گفت این شهرستان در خیلی از موارد بهتون مدیونه ولی شما برای گرفتن حق خودتون و اجحاف ها و ظلم هایی که به شخص شما می شد، چرا هیچ وقت اقدام نکردین و چیزی نگفتین؟
گفتم درست می شه. هی صبر کردم و امیدوار بودم درست شه ولی متاسفانه نشد و کم کم گذشت  و من هم وقت رو هدر دادم؛ نمی خواستم کسی رو خراب کنم و سکوت می کردم شاید درست شن ولی نشد... .

* این گفت و گوی طولانی ساعت ها ادامه داشت و جنبه های مختلفی از زندگی آقای پیرمرادی بررسی شد که برای رعایت زمان خواننده و به مناسبت روز خبرنگار تنها بخشی از گفت و گوی مربوط به این حوزه منتشر شده است.

** ظاهرا میتیک بازی ای بومی و خاص آن منطقه بوده که در آن بچه ها چوب هایی را که نوک تیز بوده به زمین پرتاب می کردند و بر سر این که چوب چه کسی می افتد و کدام چوب در خاک می ماند با هم مسابقه می داده اند.

*** به درخواست آقای پیرمرادی و برای حفظ آبرو یا پاره ای شئونات، برخی اسامی حذف شده؛ البته آقای پیرمرادی قول گرفتند تا زمانی که در قید حیات هستند، برخی نام ها و یا وقایع ذکر شده را نزد خود محفوظ نگه داریم.

نمایی کلی از گوشه ی شلوغ اتاق

[[{"fid":"3468","view_mode":"default","fields":{"format":"default"},"type":"media","attributes":{"height":448,"width":700,"class":"media-element file-default"}}]]

برخی لوح های تقدیر علی پیرمرادی بر دیوار اتاق

[[{"fid":"3470","view_mode":"default","fields":{"format":"default"},"type":"media","attributes":{"height":486,"width":700,"class":"media-element file-default"}}]]

[[{"fid":"3471","view_mode":"default","fields":{"format":"default"},"type":"media","attributes":{"height":467,"width":700,"class":"media-element file-default"}}]]

[[{"fid":"3472","view_mode":"default","fields":{"format":"default"},"type":"media","attributes":{"height":467,"width":700,"class":"media-element file-default"}}]]

اتاقی که پر است از نشریات آرشیو شده یا انبار شده در گونی به همراه کاپ های قهرمانی و کتب قدیمی

[[{"fid":"3477","view_mode":"default","fields":{"format":"default"},"type":"media","attributes":{"height":700,"width":467,"class":"media-element file-default"}}]]

[[{"fid":"3478","view_mode":"default","fields":{"format":"default"},"type":"media","attributes":{"height":1050,"width":700,"class":"media-element file-default"}}]]

[[{"fid":"3479","view_mode":"default","fields":{"format":"default"},"type":"media","attributes":{"height":700,"width":404,"class":"media-element file-default"}}]]

بازدید استاندار از برازجان - سال 54

[[{"fid":"3481","view_mode":"default","fields":{"format":"default"},"type":"media","attributes":{"height":488,"width":700,"class":"media-element file-default"}}]]

جلسه با تیم فوتبال هما - سال 1355

[[{"fid":"3491","view_mode":"default","fields":{"format":"default"},"type":"media","attributes":{"height":495,"width":700,"style":"font-size: 13px; line-height: 20.006303787231445px;","class":"media-element file-default"}}]]

سال 1347 - برازجان

[[{"fid":"3492","view_mode":"default","fields":{"format":"default"},"type":"media","attributes":{"height":450,"width":700,"style":"font-size: 13px; line-height: 20.006303787231445px;","class":"media-element file-default"}}]]

بازدید آموزگار از برازجان - سال 54

[[{"fid":"3487","view_mode":"default","fields":{"format":"default"},"type":"media","attributes":{"height":484,"width":700,"style":"font-size: 13px; line-height: 20.006303787231445px;","class":"media-element file-default"}}]]

کاشت درخت توسط رییس بهداشت - سال 54

[[{"fid":"3489","view_mode":"default","fields":{"format":"default"},"type":"media","attributes":{"height":514,"width":700,"class":"media-element file-default"}}]]

سال 56 - رامسر - ایرانگردی با موتورسیکلت

[[{"fid":"3484","view_mode":"default","fields":{"format":"default"},"type":"media","attributes":{"height":700,"width":486,"style":"font-size: 13px; line-height: 20.006303787231445px;","class":"media-element file-default"}}]]

[[{"fid":"3490","view_mode":"default","fields":{"format":"default"},"type":"media","attributes":{"height":454,"width":700,"class":"media-element file-default"}}]]

[[{"fid":"3483","view_mode":"default","fields":{"format":"default"},"type":"media","attributes":{"height":483,"width":700,"style":"font-size: 13px; line-height: 20.006303787231445px;","class":"media-element file-default"}}]]

[[{"fid":"3485","view_mode":"default","fields":{"format":"default"},"type":"media","attributes":{"height":490,"width":700,"style":"font-size: 13px; line-height: 20.006303787231445px;","class":"media-element file-default"}}]]

علی پیرمرادی به همراه مادرش

[[{"fid":"3480","view_mode":"default","fields":{"format":"default"},"type":"media","attributes":{"height":1050,"width":700,"style":"font-size: 13px; line-height: 20.006303787231445px;","class":"media-element file-default"}}]]

 

 

ارسال نظر
آخرین اخبار
مطالب بیشتر