فکرشهر: بچهها و جوانهای معاودین که متولد ایرانند سعی میکنند بین دو فرهنگ، دو زبان و دو سبک زندگی پل بزنند و زندگی کنند؛ کاری که خیلی وقتها آسان نیست.
به گزارش فکرشهر، روزنامه ایران نوشت: مُعاوِد یعنی بازگردانده شده و مُعاودین، به عراقیهای ایرانیتباری میگویند که صدام پیش از جنگ آنها را از عراق بیرون راند. جنگی که زندگی همه ما را تغییر داد. حالا بچهها و جوانهای معاودین که متولد ایرانند سعی میکنند بین دو فرهنگ، دو زبان و دو سبک زندگی پل بزنند و زندگی کنند. کاری که خیلی وقتها آسان نیست. انگار بین دو وطن زندگی کنی و همیشه مهاجر باشی. دلت یک روز برای تهران بزند و یک روز برای کربلا و نجف. مثل این چند روز که جوانهای معاود یا در موکبهای اربعین هستند یا راهی کربلا شدهاند و آنهایی هم که ماندهاند دلشان آنجاست نه در تهران. اگر میخواهی به این جوانها سر بزنی و ببینی این پل را چطور ساختهاند، باید بروی محله دولتآباد شهرری. انگار رفته باشی سفر و یکدفعه از تهران وارد خیابانها و بازارهای نجف و کربلا شوی یا کاظمین اما فارسی حرف بزنی.
حسن راهنمای من در این سفر کوتاه است. جوانی که خانوادهاش از معاودین بودهاند و کرد عراقی. هم فارسی بلد است هم عربی و هم کردی. برایم قبل از رسیدن به دولتآباد کمی از معاودین میگوید و از مُسَفِرین: «معاودین کسانی هستند که صدام به آنها اعلام کرد باید از عراق بروند اما برایشان مهلتی تعیین نکرد. آنها سر فرصت وسایلشان را جمع کردند و به ایران آمدند و بعد رسیدند به تهران و در دولتآباد ساکن شدند. اما مسفرین شرایط بسیار بدی داشتند. مینیبوسهای بعثی میآمدند جلوی خانههایشان و به آنها میگفتند سوار مینیبوس شوند. نه فرصت میدادند وسایلشان را جمع کنند و نه حتی منتظر اعضای خانواده که شاید رفته باشند خرید یا مدرسه؛ خیلیها گم شدند. مینیبوس را میآوردند نزدیک مرز و میگفتند بروید سمت ایران. البته بعضیها هم میگویند مسفرین و معاودین همه یکی هستند.»
بعد از رسیدن به ایران معاودین برای جمع و جور کردن زندگی جدیدشان مشکلاتی داشتند که تا همین چند سال پیش هم ادامه داشت. به گفته حسن مهمترین آن نداشتن شناسنامه بود. خیلیها فقط با همان برگهای که ابتدای ورود بهشان داده بودند زندگی میکردند. بچههایشان به مدرسههای عربی میرفتند و بعدها هم نتوانستند دانشگاه بروند. از بین دوستان او کسانی هستند که هنوز هم شناسنامه ندارند. پدر حسن و بچههایش سال ۷۰ شناسنامه گرفتند. حسن وقتی شناسنامه میگیرد به مدرسه ایرانی میرود اما تا چند ماه حرف نمیزند چون همیشه عربی حرف زده بود و فارسی بلد نبود. اقلیتی در تهران بزرگ شکل گرفته بود که هم ایرانی بود و هم سعی میکرد عراق را برای خودش زنده نگه دارد. حال و هوایی که هنوز هم در دولتآباد میبینید. وارد بلوار قدس دولتآباد که میشوم این حال و هوا را حس میکنم. آنها عربی باهم حرف میزنند و اگر چند دقیقه به حرفهایشان گوش بدهی بعید نیست نام عراق یا شهرهایش را از میان کلماتشان بشنوی. روی شیشه مغازهها فونت عربی میبینی و نام خوراکیهایی که مخصوص عراقیهاست؛ کَعَک، کبه و... در کنار همه این نشانهها در سراسر دولت آباد از دیوارهای خانهها تا داخل مغازهها پرچمهای عزاداری میبینی و میشود گفت همه از پیر و جوان پیراهنهای مشکی پوشیدهاند. این راه و رسم دولتآبادیها در دو ماه محرم و صفر است. مخصوصا این چند روزی که به اربعین میرسد و خیلیهاٰ مخصوصا جوانترها مسافر کربلا شدهاند.
حسن از قبل برایم گفته بود حالا فقط معاودین را در دولتآباد نمیبینی و عراقیها و سوریهایهایی هم که تازه به ایران آمدهاند کم نیستند. خیلیهایشان مثل توریستها روی صندلیهای رستورانها نشستهاند.
بلوار قدس که شاید تصاویرش را در دهه اول محرم و شب عاشورا در تلویزیون دیده باشید محل خرید و رفت و آمد دولتآبادیهاست و البته محل تفریح جوانترهایشان. بهتر است به جای جوانان بگوییم پسرهای دولتآباد؛ چون به دلیل رسوم و شکل زندگی سنتی معاودین دخترها را کمتر تنها در خیابان و فستفودیها میبینی. حسن میگوید دخترها معمولاً در خانه دوستانشان دورهمی برگزار میکنند یا برای تفریح میروند نقاط دیگر شهر.
تفریح پسرها در بلوار خوردن فستفود است و نشستن در رستورانهایی که قدم به قدم جاگیر شدهاند. حسام را همین جا میبینم. جوانی عراقی که فارسی خوب حرف نمیزند و ۷ سال پیش به ایران آمده. ۲۶ ساله است اما چهرهاش بیشتر نشان میدهد. میان حرفهایش مدام میخندد و از ایران تعریف میکند. حرفهایش را حسن ترجمه میکند: «الان اقامت یک ساله دارم. اینجا را خیلی دوست دارم چون امنیت دارد و آدمهای مهربان. هیچ خیری از عراق ندیدم. اینجا کشور دوم من است. بقیه بچههایی هم که از عراق آمدهاند خودشان را ایرانی میدانند.»
او اول تنها به ایران آمده و بعد همسرش را هم آورده. میپرسم چرا ایران را برای مهاجرت انتخاب کرده و او میگوید: «تنها کشوری که به شیعهها پناه داد ایران بود. غیر از ایران و سوریه کدام کشور برای ما ایستاد؟ همه کشورها فقط اذیت کردند. کجا میرفتم؟ مثلاً میرفتم عربستان که وهابیون آنجا هستند؟»
حسام و دوستانش بیشتر در همین بلوار جمع میشوند و هر اتفاقی هم بخواهد بیفتد اینجا میافتد. حتی اگر قرار باشد تغییری در کارهای سفارت ایجاد شود اول حرفش در بلوار قدس میپیچد. همین جا هم تفریح میکنند: «همه جمع میشویم مغازه یکی و تا ۱۱ شب بحث و کل کل میکنیم و میخندیم. اگر هم فوتبال باشد که فوتبال می بینیم. اهل کافه رفتن هم نیستیم. گاهی هم همه در خانه یکی از بچهها جمع میشویم. البته بعضی وقتها هم از دولتآباد میرویم بیرون. میرویم بالای شهر تهران یا سفر. میرویم شمال.»
حسام گاهی روی ماشین کار میکند و گاهی برای توریستهای عراقی. خودش میگوید کارش خوب است اما نه همیشه. تابستانها اوضاع بهتر است چون مسافر بیشتر است اما زمستان کارش میخوابد. حسام اینجا احساس غربت نمیکند چون ایرانیها مثل برادرهایش هستند. میپرسم همسرت هم اینجا را دوست دارد؟ میخندد و میگوید: «وقتی من دوست دارم باید دوست داشته باشد.»
سوریهای دولتآباد
جنگ باعث شد پای سوریهایها هم به دولتآباد باز شود. کسانی که قبلاً در دولتآباد نمیدیدی اما الان معاودین چشمشان به دیدن آنها در خیابان و حتی بین کارکنان رستورانها و فستفودیها عادت کرده. محمد یکی از همین سوریهاست. در یکی از فستفودیها پای بساط کباب ترکی ایستاده و گوشتها را از سیخ میبُرد و جدا میکند. اول میخواهیم عربی با او حرف بزنیم اما میگوید فارسی بلد است و چقدر هم خوب فارسی صحبت میکند فقط با کمی لهجه. ۲۱ ساله است و اهل شام. ۵ سال پیش همراه خانوادهاش به ایران آمده. وقتی هواپیماها آمدند و جنگ در سوریه شروع شد.
محمد تا کلاس هشتم را در سوریه خوانده و وقتی به اینجا آمده نتوانسته به مدرسه و دانشگاه برود: «اینجا اقامت سخت میدهند و هر ۶ ماه یک بار تمدید میکنیم. بدون اقامت هم نمیشود برویم مدرسه یا دانشگاه. برای همین آمدم سرکار.»
حالا بیشتر ساعت روز را در محل کارش میگذراند. قبل از این هم در کوچه مروی کار میکرده و برای همین هم توانسته فارسی را خوب یاد بگیرد و حرف بزند. از ۱۲ ظهر تا ۱۲ شب سر پا میایستد جلوی سیخ کباب ترکی. مرخصی هم هر دو سه ماه یک بار میتواند بگیرد آن هم فقط یک روز. برای همین تفریح خاصی ندارد: «آن یک روز را خیلی وقتها خانه میمانم و میخوابم چون خیلی خسته هستم اما گاهی میروم دربند یا جاهای تفریحی دیگر. دوستانم را هم معمولاً در محل کار میبینم. میآیند و باهم سلام و علیکی میکنیم و میروند. خیلی دور هم جمع نمیشویم.»
محمد ۵،۶ ماه دیگر برمیگردد سوریه. به قول خودش سر زندگیشان. چون به او و خانوادهاش گفتهاند این آخرین باری است که اقامتشان تمدید میشود و باید برگردند.
هم ایرانیام هم عراقی
دنبال جوانی از معاودین میگردیم که حرف بزند و گذرمان میافتد به مغازه خرمافروشی که علی و برادرش در آن کار میکنند. برادرش مشتریها را راه میاندازد تا علی بتواند حرف بزند. ۳۱ ساله است، ازدواج کرده و یک دختر یک ساله دارد. او شناسنامه دارد چون اجدادش سالها پیش در ایران ساکن بودهاند و وقتی به ایران بازگردانده شدهاند با پرونده قدیمیشان همان اول شناسنامه گرفتهاند: «الان جوانهایی که شناسنامه نداشته باشند کم شدهاند اما پسرخالههایم که در قم هستند شناسنامه ندارند و خب مشکلاتشان کم نیست. مثلاً برای بیمه سلامتشان باید پول بیشتری از ما که شناسنامه داریم بدهند.»
علی تا پارسال همراه برادرش مغازه طلاسازی داشته اما وقتی بازار خراب شده طلاسازی را تعطیل کردهاند و خرما فروشی زدهاند لابد برای اینکه عراقیها خرما دوست دارند و شاید کارشان بگیرد. گاهی هم راهنمای عراقیهای توریست میشود و آنها را به شهرهای دیگر میبرد.
با اینکه بلد است عربی حرف بزند و بسیاری از فامیل و خانوادهاش در نجف هستند خودش را ایرانی میداند: «ما که اینجا دنیا آمدهایم زندگیمان مثل ایرانیها شده و لباس پوشیدن و اخلاقمان بیشتر به ایرانیها میخورد تا عراقیها. میدانید اینجا به ما میگویند عرب و وقتی میرویم عراق به ما میگویند ایرانی. من خودم را ایرانی میدانم و وقتی هم میروم عراق خودم را عراقی میدانم. برای زندگی در نجف هیچ مشکلی ندارم حتی در این اوضاع فکر کردم بروم نجف کار کنم اما با اینکه الان کارم خیلی سخت میگذرد اینجا راحتتر هستم. عادت کردهام.»
علی هم رفقای ایرانی دارد و هم عراقی که با آنها وقت میگذراند و میرود تفریح. میگوید مثل جوانهای ایرانی دور دور ندارند اما شام میروند بیرون یا میروند پارک و دومینو و تخته بازی میکنند یا خانه یکی جمع میشوند. تابستانها دو سه بار جوجه کباب درست میکنند و میزنند به کوه و دشت یا راهی شمال میشوند.
میپرسم زندگی به عنوان کسی که تقریبا همیشه مهاجر محسوب میشود سخت نیست؟ میگوید: «بعضیها نظرشان درباره ما خوب نیست. چون عربی حرف میزنم فکر میکنند فارسی بلد نیستم و فرقهایی میگذارند. بعضیها میگویند شما عربید و باید برگردید. اما شناسنامه و کارت ملیام را نشان میدهم و میگویم من هم مثل شما اینها را دارم. البته خیلیها هم نظر خوبی به ما دارند. رفیق ایرانی زیاد دارم که پیششان حرفم اعتبار دارد.»
علی و شاید بیشتر معاودین با اینکه به قول خودشان شبیه ایرانیها شدهاند اما تا حدودی سبک زندگی عراقی را هم برای خودشان نگه داشتهاند. مثلاً احترام خاصی برای پدر و مادرشان قائل هستند و برخلاف جوانهای ایرانی با آنها شوخی نمیکنند یا باز هم برعکس جوانهای ایرانی از رفت و آمد با فامیل بدشان نمیآید و در دید و بازدیدهای خانوادگی شرکت میکنند.
از علی میپرسم مدام بین زندگی ایرانی و عراقی رفتن و آمدن سخت نیست؟ میگوید: «چرا سخت است. این تغییر گاهی اذیت میکند اما بعضی وقتها هم خوب است. هم این طرف راحتیم و هم آن طرف.» باز میپرسم وقتی تیم ایران با عراق مسابقه دارد طرفدار کدامشان هستی؟ میخندد و میگوید: «طرفدار هردو هستم. اگر شرایط عراق برای بالا آمدن از گروهش سخت باشد عراق را تشویق میکنیم. ولی اگر تیم ایران بهتر باشد ایران را تشویق میکنیم.»
علی و بسیاری از جوانهای معاودین این روزها در راه کربلا هستند یا رسیدهاند به حرم امام حسین(ع) برای فردا و برای اربعین کارهایشان را انجام دادهاند تا بدون دغدغه و فکر و خیال چند روزی همه چیز را رها کنند و در کربلا و نجف باشند. سفر از وطن به وطن.