عبدالرحیم متقی
تولد 18/6/1381 ـ روستای ارغون دشتستان.
فرزند سوم خانواده ـ محصل
اهدا: 15/11/1395 (14 سالگی)
خانه «عبدالرحیم متقی» در روستای «ارغون» از توابع دشتستان بود. روستای کوچکی در دل کوه ها که تعداد خانه های روستا از انگشتان دو دست تجاوز نمی کرد. خانه روستایی ساده و اتاقکی که در گوشه آن، دختر بچه ای در بستر خوابیده بود. مادر عبدالرحیم به دخترش اشاره می کند و می گوید: «این بچه ام هم بیمار است». غم و معصومیت از صورت آفتاب سوخته اش می ریزد. پدر عبدالرحیم و پدربزرگ مادری، در اتاق می نشینند. از او می خواهم اتفاق را تعریف کند و می گوید: «بچه ام هنوز 15سالش نشده بود. بچه سومم بود. دو دختر دارم و دو پسر. مدرسه می رفت. 29/10/95 بود. به خاطر شیطنت های بچگانه بالای تیر برق رفته بود و همان موقع دچار برق گرفتگی و ضربه مغزی شد. آن وقت در روستای «ننیزک» بودیم. برادرم آمد به من گفت: بچه مرگ مغزی شده و دیگر برنمی گردد. من هم گفتم اشکالی ندارد برای رضای خدا. گفتم بچه ما که مرده است بگذار یک بچه دیگر زنده بماند.
می خواهم بدانم «قبلا درباره مرگ مغزی چیزی شنیده اند یا پسرشان در این باره حرفی زده؟»؛ سوالم را می پرسم و پدر پاسخ می دهد: «قبلا وقتی سوار موتور می شد بهش می گفتم تند نرو؛ می گفت اگر مُردم، قلبم را اهدا کنید. برای همین من مخالفتی نکردم، اما مادرش خیلی ناراحت بود... ولی خب... به مادرش گفتم برای رضای خدا بگذار... بچه ما که دیگر مرده است. بگذار یک انسان دیگر زنده بماند».
کبد و دو کلیه عبدالرحیم اهدا شده است اما پدر و مادر از دریافت کنندگان، اطلاعی ندارند. می گویند: «دوست داریم طرفینی که کلیه و کبد را گرفته اند ببینیم. آن ها هم مثل بچه خودمان هستند؛ تنها چیزی که ما گله مند هستیم این است که طرفینی که اعضا گرفته اند به دیدنمان بیایند، آن وقت احساس می کردیم که بچه امان زنده است. از این جهت خوشحال تر می شدیم. دلمان می خواهد آن ها را بینیم».
می پرسم «واکنش اطرافیان نسبت به این کارتان چه بود؟»؛ پدر جواب می دهد: «همه از کار ما راضی و خوشحال شدند... راضی هستیم به رضای خدا...»
خاطرات عبدالرحیم را که را مرور می کنیم، مادر با صدایی که حسرت از آن می بارید، گفت: «خاطره زیاد است اما دو شب قبل از این اتفاق به من گفت مامان می خواهم «چوقه*» بخرم و برای عروسی عمویم «چوقه**» بپوشم و چوب بازی کنم»؛ مادر این را گفت و سرش را پایین انداخت تا حلقه های اشک جمع شده در چشمانش را کسی نبیند.
**چوخه یا چوقه، نوعی بالاپوش محلی مردانه است.
* یکی از سه پرونده ای که در ویژه نامه بهاری سال 1398 «به فکرشهر» منتشر شده بود، به گفت و گو با خانواده های کسانی که در استان بوشهر اهدای عضو داشته اند، اختصاص داشت. در توضیحات انتهای این پرونده که در مجموع 23 گفت و گو را شامل می شود و به ترتیب اهدای عضو نیز منتشر شده، آمده: «در لیسـتی کـه دانشـگاه علـوم پزشـکی بوشـهر از افـراد اهـدا کننـده در اسـتان بوشـهر، در اختیـار «فکرشـهر» قـرار داد، 42 اسـم بـه چشـم مـی خـورد؛ امـا بـا وجـود پیگیـری هـا و تلاش هـای انجـام شـده، تلفـن و یـا آدرس برخـی از ایـن عزیــزان پیـدا نشـد و برخـی خانــواده هـا نیـز حاضـر بـه مصاحبـه نشـدند. عـلاوه بـر لیسـت دانشـگاه علـوم پزشـکی و در حیـن انجـام گفـت و گوهـا، دو اهـدای عضـو دیگـر هـم انجـام شـد کـه تنهـا موفـق بـه یافتـن و گفـت و گـو بـا یکـی از ایـن خانـوده هـا شـدیم». به گزارش «فکرشهر»، این نخستین بار است که در استان بوشهر، موضوع اهدای عضو به طور ویژه و با این حجم، در یک نشریه منتشر می شود. این گفت و گو ها به ترتیب انتشار در ویژه نامه بهاری «به فکرشهر»، در پایگاه خبری ـ تحلیلی «فکرشهر» هم بازنشر می شوند.
منبع: ویژه نامه بهاری «به فکرشهر» ـ 1398