احمد دیراوی
تولد: 25/8/1364ـ گناوه
متاهل ـ دارای دو فرزند (یک دختر، یک پسر) ـ تحصیلات: سیکل ـ شغل: کارگر
اهدا: 1 شهریور 1396 (32 سالگی)
خانه کوچک و ساده اشان در یکی از محله های گناوه بود. از کوچه های تنگش می شد فهمید که محله ای قدیمی است. پدر، مادر و خواهر بزرگ «احمد» به استقبالمان آمدند. از اتفاقی که برای احمد افتاده بود. پرسیدم و خواهرش به پدر اشاره کرد و گفت: «پدرم فارسی درست نمی داند». مادر احمد هنوز سیاه پوش بود. گوشه ای نشسته بود و از لحظه ای که اسم احمد آمد، یکریز در سکوت اشک ریخت و کلامی به زبان نیاورد. خواهر احمد گفت: «برادرم از 13 سال پیش دچار تنبلی روده شده بود. برای درمان به شیراز رفت و دکتر برایش دارو تجویز کرده بود. به او گفته بود که هرچند وقت یک بار باید برود تا دکتر مرحله درمان را ببیند و داروی جدید برایش بنویسد. اما به خاطر مشکلات مالی و فقر، برادرم دیگر به شیراز نرفت و همان داروهای قبلی را می خرید و می خورد. کم کم بیماری اش پیشرفت کرد. دیگر به حدی مریض شده بود که یک هفته بود که هیچ چیز نمی توانست بخورد. نمی توانست نه آب و نه غذا بخورد. هرچه می خورد بالا می آورد. یک هفته همینطور در خانه افتاده بود. به بیمارستان گناوه بردیمش و بستری اش کردند. توی بیمارستان بهش گفتم النگوهایم را می فروشم می برمت شیراز دکتر. شب گفت پیشم بمانید و همان شب از شدت بیماری به کما رفت. بعد از 7 روز به بیمارستان بوشهر منتقلش کردند و اعضای بدنش را اهدا کردند. شبی که به کُما رفت به ما گفت کنارم بمانید، دکتر به من گفت برو این قرص را برایش بخر. من رفتم قرص را خریدم. وقتی رسیدم دم در اتاق دیدم چندین دکتر بالای سرش هستند و دارند رویش سی پی آر (احیای قلبی ـ ریوی) انجام می دهند. دیگر یادم نمی آید چه بر سر آن قرص آمد. بعد او را به سی سی یو منتقل کردند و من همانجا فهمیدم که دیگر احمد برنمی گردد. فردا چند پزشک از بوشهر آمدند و به من و مادرم گفتند که می خواهند با ما صحبت کنند. اما من می دانستم که می خواهند چه بگویند. وقتی گفتند پدر و مادرم راضی نمی شدند». صحبت ها که به اینجا رسید، پدر احمد به من نگاهی کرد و در حالی که غم از چشمش می بارید با لهجه غلیظ عربی گفت: « فرزند عزیز است».
پرسیدم «پس چطور پدر و مادرتان راضی شدند؟»؛ خواهر احمد توضیح داد: «خودم پدر و مادرم را راضی کردم. چون خودم فرزندی دارم که بیماری قلبی دارد و حال کسانی را که در صف اهدای عضو هستند، خوب می فهمم. برادر من دیگر برنمی گشت پس بهتر بود اعضای بدنش جان عده ای را نجات بدهد. به مادرم گفتم ثوابی برای دنیا و آخرتش است. پسرعموهایم به پدرم گفته بودند که بدنش را تکه تکه می کنند. من پدرم را توجیه کردم که اینگونه نیست و فقط شکمش را باز می کنند. به پدر و مادرم گفتم فردا دستگاه ها را از روی احمد برمی دارند و جسدش را به ما تحویل می دهند. حداقل با اهدای عضوش جان چند نفر نجات پیدا کند. ساعت 11 شب پدر و مادرم را برداشتم و بردم بیمارستان تا برگه رضایت نامه را امضا کنند. همان شب احمد را به بوشهر منتقل کردند و فردا اعضایش را اهدا کردند».
آن ها هم نمی دانند چه اعضایی از عزیزشان اهدا شده و به چه کسانی رسیده، جز یک نفر. خواهر مرحوم توضیح می دهد: «فقط می دانیم یک کلیه به خانم 32 ساله ای که اهل آبدان است رسیده. خانواده آن ها هم وضعیت مالی خوبی نداشتند. خیلی راضی هستیم که کلیه به او رسیده است. دخترخانم، مادر هم نداشت. برای سالگرد احمد خودش و پدرش آمدند».
از خاطرات برادرش هم می گوید: «خیلی مظلوم بود. اگر از همسایه ها بپرسی هیچکدام یاد ندارند احمد حرفی زده باشد یا آنها را نارحت کرده باشد. احمد به خوابم آمده و از دست مادر ناراحت است، چون هنوز لباسش سیاه است و مدام گریه می کند». به مادر نگاه می کنم. لباسش سیاه است و از لحظه ای که آمدیم گوشه ای نشسته و یکریز بدون صدا گریه می کند؛ اشک هایش را با شال عربی اش پاک می کند و کلامی به زبان نمی آورد. خواهر احمد اضافه می کند: «احمد یک دختر و یک پسر داشت که همسرش به دلیل فقر خانواده، آن ها را با خودش برده است...»؛ به این حرف که می رسد، مادر احمد سرش را با تاسف تکان می دهد و اشک هایش بیش از پیش جاری می شود.
می پرسم «از کاری که کردید راضی هستید؟» و خواهر پاسخ می دهد: «الان از کارمان بسیار راضی هستیم و دوست داریم افرادی را که عضو گرفته اند، ببینیم». در این لحظه، پدر احمد هم به نشانه تایید سرش را تکان می دهد.
* یکی از سه پرونده ای که در ویژه نامه بهاری سال 1398 «به فکرشهر» منتشر شده بود، به گفت و گو با خانواده های کسانی که در استان بوشهر اهدای عضو داشته اند، اختصاص داشت. در توضیحات انتهای این پرونده که در مجموع 23 گفت و گو را شامل می شود و به ترتیب اهدای عضو نیز منتشر شده، آمده: «در لیسـتی کـه دانشـگاه علـوم پزشـکی بوشـهر از افـراد اهـدا کننـده در اسـتان بوشـهر، در اختیـار «فکرشـهر» قـرار داد، 42 اسـم بـه چشـم مـی خـورد؛ امـا بـا وجـود پیگیـری هـا و تلاش هـای انجـام شـده، تلفـن و یـا آدرس برخـی از ایـن عزیــزان پیـدا نشـد و برخـی خانــواده هـا نیـز حاضـر بـه مصاحبـه نشـدند. عـلاوه بـر لیسـت دانشـگاه علـوم پزشـکی و در حیـن انجـام گفـت و گوهـا، دو اهـدای عضـو دیگـر هـم انجـام شـد کـه تنهـا موفـق بـه یافتـن و گفـت و گـو بـا یکـی از ایـن خانـوده هـا شـدیم». به گزارش «فکرشهر»، این نخستین بار است که در استان بوشهر، موضوع اهدای عضو به طور ویژه و با این حجم، در یک نشریه منتشر می شود. این گفت و گو ها به ترتیب انتشار در ویژه نامه بهاری «به فکرشهر»، در پایگاه خبری ـ تحلیلی «فکرشهر» هم بازنشر می شوند.
منبع: ویژه نامه بهاری «به فکرشهر» ـ 1398