فکرشهر: سید محمود دعایی در خاطرات خود درباره شکلگیری اولیه سازمان مجاهدین خلق در خارج از کشور و ماجرای هواپیماربایی آنها در دبی و سپس دستگیریشان در عراق و درخواست کمک از امام خمینی که در پاییز سال ۱۳۴۹ رخ داد چنین نوشته است:
به گزارش فکرشهر، کیفیت آشنایی ما با سازمان مجاهدین خلق شاید از همان اوان فعالیتهای سیاسی و تشکیلاتی سازمان آغاز شد. یعنی از زمانی که هنوز اعضای سازمان مجاهدین خلق موجودیت خودشان را اعلام نکرده بودند. گروهی از جوانان مسلمان در یک حادثه هواپیماربایی شرکت کردند و هواپیمایی را که از دبی عازم تهران بود ربوده و به عراق بردند. پس از اجازه از مقامات عراق و نشستن هواپیما در فرودگاه بغداد، این جوانان خودشان را تسلیم کردند و گفتند که ما خواهان پیوستن به سازمان آزدیبخش فلسطین هستیم و بهترین راه را در این دیدیم که به عراق آمده و از اینجا به آنها بپیوندیم و به فلسطین برویم. البته مقامات عراقی هم به این سادگی اظهارات آنها را قبول نکردند و، چون به آنها شک داشتند و احتمال میدادند دسیسهای در کار باشد و اینها از طرف رژیم شاه خواهان نفوذ در عراق و اجرای طرحها و برنامههایی بر ضد رژیم عراق باشند، آنها را بازداشت کردند. [آبان ۱۳۴۹]در این زمان سازمان مجاهدین خلق هنوز رسما موجودیت خود را اعلام نکرده بود، اما با یکسری فعالیتهای بنیادین و اساسی شالوده کار خود را داخل ریخته و اهداف و برنامههایش را مشخص کرده بود. حتی کادرها و نیروهایی هم جمع کرده و هسته مرکزی سازمان را تشکیل داده بود و میخواست عمدتا از طریق قشر کارگری که در خارج از کشور فعالیت میکند به عنوان شاخه برونمرزی فعالیت خود را شروع کند و آنان را جذب نماید. بدین منظور میخواست مرکزیتی در خارج از کشور به دور از دسترس رژیم شاه و ایادی ساواک و سازمان امنیت داشته باشد. در واقع میخواست تشکیلات سیاسی خود را در خارج از کشور البته در همسایگی ایران پایهگذاری کند؛ بنابراین دبی را انتخاب کرد و میخواست در پوشش کارگران مهاجری که نیمی از سال را به جهت کار به آن منطقه میآمدند، فعالیت کند و آنان را به عقاید و ایدئولوژی خود جذب نماید و به قولی آماده نبرد کند؛ بنابراین تعدادی از افراد به خارج از کشور منتقل شدند تا در پایگاههای الفتح آموزش ببینند. اما اندکی بعد یکی از هستههای اصلی این گروه در دبی لو میرود و پلیس به وجود تعدادی از خانههای تیمی پی میبرد و در جریان بازرسی این خانهها به اسناد و گذرنامههای جعلی و وسایل جعل مهر و ابزار و آلات جعل هویت و کلا وسایلی که تشکلها و گروههای زیرزمینی به کار میبرند، پی میبرد؛ لذا مشکوک شده و ساکنین این خانه را دستگیر میکنند. ساکنین این خانه را دستگیر میکنند. ساکنین هم که ظاهرا ۵ یا ۶ نفر بودند، دستگیر میشوند و به دنبال دستگیری آنها یکی دو نفر که هنوز شناسایی نشده بودند، برای آزادی آنها تلاش میکنند. ماموران امنیتی پلیس امارات با رژیم شاه و ماموران امنیتی ایران تماس میگیرند و رژیم شاه از آنها میخواهد تا در اولین فرصت آنان را به ایران بفرستند.
پلیس امنیتی امارات هم کوتهبینی کرده و این ۵ یا ۶ نفر را با دستبند سوار هواپیمای مسافربری که قصد سفر به تهران را داشت میکند. دوستان این چند نفر به هر قیمتی خودشان را به عنوان مسافر در این پرواز جای میدهند و با قوطیهای کنسروی که درون آن از قبل با بنزین پر شده بود، سوار هواپیما میشوند.
وقتی هواپیما از زمین بلند میشود کمپوت را باز میکنند. بوی بنزین در هواپیما میپیچد. آن دو نفر با وسایلی که داشتند، پلیس امارات و مسئولین امنیتی پرواز را دستگیر میکنند و از آنها میخواهند تا دستبند یارانشان را باز کنند. پس از آزادی دوستانشان هواپیما را در اختیار گرفته و به مقصد بغداد هدایت کرده و آن را در فرودگاه بغداد البته با اجازه مقامات عراقی مینشانند.
بدیهی است که مسئولین عراقی مایل بودند ابتدا ماهیت اینها را بشناسند تا مطمئن شوند که عوامل وابسته به رژیم شاه نیستند و طرح و برنامههای سیاسی و خرابکاری ندارند. بعد هم در صورت عدم وابستگی از آنها استفاده کنند. یعنی اگر واقعا از گروههای ضدرژیم ایراناند آنها را جذب و سازماندهی کرده و از فعالیت سیاسیشان علیه رژیم شاه بهرهبرداری کنند.
بعد از چند روز که از دستگیری اینها میگذرد سازمان در تهران تصمیم میگیرد به هر قیمتی شده برای آزادی در عراق کمک بگیرد. یکی از کادرهای مرکزی خود را به نام سید مرتضی حقشناس که معروف به تراب حقشناس بود انتخاب میکند تا به عراق آمده و مقدمات آزادی آنها را فراهم کند.
انتخاب ایشان به این دلیل بود که سابقه حضور در حوزه داشت و با طلاب جهرمی قم مرتبط بود. با من آشنایی داشت و در مدرسه مرحوم آیتالله بروجردی در قم آمد و رفت داشت. یک بار در زمان اقامت در مدرسه آقای بروجردی چاپ جزوهای از سخنرانی آیتالله طالقانی که در نیمه شعبان در زندان انجام شده بود، به ما محول شد. این جزوه تحت عنوان «آینده بشریت از نظر مکتب ما» سخنرانی بسیار جامع و کاملی بود که آیتالله طالقانی در زندان کرده بود و بنا بود به صورت مخفیانه چاپ شود و در اختیار علاقهمندان قرار گیرد.
چاپ جزوه بر عهده من قرار داشت و آقای تراب حقشناس در اصلاح و تصحیح آن به من کمک کرد. در توزیع ماهنامه بعثت، نشریه زیزمینی حوزه علمیه قم، ایشان واسطه ما و دانشگاه تهران بود. من از قم محموله زا که سهم دانشگاه و بازار تهران بود میآوردم تهران و در محل دفتر ازدواج و طلاق آقای مهدوی کرمانی در میدان شوش قرار میدادم. فقط آقای مهدوی از محتوای داخل کارتن اطلاع داشت. روز بعد آقای حقشناس میرفت و آن را برمیداشت، به دانشگاه میبرد و توزیع میکرد.
شاید هم یکی از دلایل انتخاب او برای آمدن به عراق آشنایی با من بود تا پس از ورود به عراق با کمک من برای آزادی همرزمان خود تلاش کند.... در داخل اتاق نشسته و مشغول تنظیم برنامههای رادیویی بودم. دیدم در میزنند! وقتی در را باز کردم آقای حقشناس را دیدم. از دیدن یک آشنای قدیمی هم جا خوردم هم خوشحال شدم. ولی او قیافهاش عوض شده بود. آن موقع که من او را دیدم جوان یا نوجوان بود، ولی حالا مرد شده و در فعالیتهای مسلحانه حسابی ورزیده شده بود. بعد از سلام و احوالپرسی گفتم: «چه عجب!»
گفت: «من آمدم برای اینکه تو مطمئن شوی هنوز بر سر موضع خودم هستم و با رژیم مبارزه میکنم. به روحانیت علاقه دارم و پیامی را از سوی آیتالله طالقانی آوردهام. به آن نشان که در خدمت آقای طالقانی هنگام ملاقات ایشان در زندان قصر به رفت و آمد آقای بازرگان و آقای مطهری به دارالتبلیغ اعتراض کردید. اطمینان داشته باش که من از طرف آقای طالقانی آمدهام.»
گفتم: «خیلی خوب حالا امرتان چیست؟» گفت: «نامهای است که من باید از طرف آقای طالقانی و آقای زنجانی خدمت امام بدهم.» بلافاصله نزد امام رفتم و به ایشان گفتم: «پیک مطمئنی از تهران آمده است. هم من میشناسمش هم پیغام و نشانی آورده است که اطمینان مرا جلب کرده است. او نامهای از طرف آقای طالقانی و سید ابوالفضل زنجانی برای شما آورده است.» امام گفتند: «بیاید.» ما به اتفاق آقای تراب حقشناس پیش امام رفتیم. تراب حقشناس ابتدا یک نعلبکی آب خواست. یک نعلبکی آب آوردیم و جلویش گذاشتیم. گردی را داخل نعلبکی ریخت، تقویم جیبیاش را بیرون آورد. در قستهای سفید آن مرحوم آقای طالقانی و زنجانی با مرکب نامرئی خطاب به امام مطالبی نوشته بودند. ایشان وقتی با پنبه آن صفحات را مرطوب کرد، خطوط نامرئی در تقویم ظاهر شد و امام توانستند خط را بخوانند.
هردو – آقایان طالقانی و زنجانی – برای اطمینان امام از صحت پیغام، خاطراتی را که مختص آنها بود و کسی جز امام نمیدانست در ابتدای پیغام درج کرده بودند و بعد تاکید کرده بودند که اینها عدهای از جوانهایی هستند که به دنبال یکسری فعالیتهای امیدوارکننده، ثمربخش و بنیادیاند. هماکنون گیر افتاده و در چنگال رژیم عراقاند. برای آزادی آنها از شما میخواهیم که به مسئولین عراقی توصیه و سفارش کنید.... امام پس از مطالعه یادداشت گفتند: «بسیار خوب، من اطمینان کردم که این مطالب را آقایان طالقانی و زنجانی نوشتهاند. من باید روی این قضیه مطالعه کنم، شما تا فردا صبح به من مهلت بدهید.» (ما عصر خدمت امام رسیده بودیم). صبح روز بعد وقتی من خدمت امام رفتم، امام گفتند: «من مصلحت نمیدانم که در این قضیه دخالت بکنم» و دلایلشان را بدین صورت عنوان کردند: «اولا من اصلا اطمینان ندارم اگر به عراقیها توصیه کنم آنها خواسته مرا بپذیرند. ثانیا ممکن است عراقیها با توصیه من نسبت به آنها بیشتر حساس شوند، زیرا بعثیهای عراق هم نسبت به حرکتهای اسلامی و مذهبی نگراناند و مایل نیستند چنین حرکتهایی در منطقه شکل گرفته و رشد کند؛ بنابراین امکان دارد شک آنها با توصیه من به یقین تبدیل شود و باعث شکنجه و آزار آنها گردد. ثالثا ممکن است این مسئله سرآغاز مراودهای بین ما و عراقیها شود. بدیهی است که آنان هم در آینده خواستههایی را مطرح میکنند و توقعاتی از من دارند و من نمیخواهم مدیون آنان باشم. شما برای آزای آنها راههای دیگری را پیدا کنید.»
منبع: گوشهای از خاطرات حجتالسلام و المسلمین سید محمود دعایی، تهران: موسسه چاپ و نشر عروج، چاپ اول، ۱۳۸۷، صص ۹۶-۱۰۳