فکرشهر ـ الهام راسخی: خواب است. در اتاق آشفته از اسباب بازی های کودکش. دخترش کمی آن طرف تر از خودش خوابیده. یکهو بیدار می شود. انگار که ترسیده باشد، ساعت گوشی اش را نگاه می کند و بعد به دخترش که پتو از رویش کنار رفته است. او را می کشد سمت خودش و همین طور که بچه خواب است به او شیر می دهد. خودش هم چشمانش را می بندد جوری که انگار دوست ندارد بازشان کند. بچه سینه اش را رها می کند و او بلند می شود. پتو را آرام رویش می کشد و از اتاق بیرون میزند. بدون اینکه به دستشویی برود یا صورتش را بشوید به سمت مبل تک نفره توی سالن می رود. خم می شود و از زیرش لپ تاپ خاکستری رنگی بیرون می کشد. آن را روشن می کند. سایت های خبری را یکی یکی باز می کند و تند تند به دنبال خبری که به درد تیتر یک سایتشان بخورد می گردد. در دلش دعا می کند که امروز روز کم خبری باشد و حادثه ای رخ ندهد. با بی میلی خبری سیاسی در سایت بارگذاری می کند.
خبرهای بعدی درباره واکسن کرونا است. دیگر حالش از کرونا و خبرهای مربوط به آن به هم می خورد. یک سال تمام است که نصفِ بیشترِ خبرهای روز، درباره این ویروس کوفتی است. از همان وقتی که دخترش به دنیا آمد. چقدر دلهره و اضطراب داشت. نمی دانست چه کند. نه اجازه می داد کسی بیاید، نه جایی می رفت. هر چیزی را چندین بار میشست. آنقدر دست هایش را شست که دچار اگزما شد. اولین قرنطینه که شروع شد، دولت مردان وعده داده بودند که در عرض دو هفته این ویروس از بین می رود و او با وجود این که خبرنگار بود، سادهلوحانه وعده هایشان را باور کرده بود. شایعه شده بود که ویروس تا یک سال و شاید چندین سال خواهد بود و این حرف چقدر وحشت زده اش کرده بود. چطور می توانست زندگی کند؟ نه جایی برود و نه کسی بیاید؟ این شکل از زندگی با این که ترسناک بود اما کم کم به آن عادت کرد. عادت کرد که به طور موقت، زندگی کردن را برای زنده ماندن تعطیل کند.
صدای گریه ضعیفی به گوشش می رسد. وقت بیدار شدندش است. قبل از اینکه به اتاق کودک برود، سریع به داخل دستشویی می خزد و کم تر از دو دقیقه بیرون می آید. بیرون که می آید، دخترش را نشسته کنار لپ تاپ می بیند. بیدار شده و در غیابش خودش را به لپ تاپ رسانده است. مادرش را که می بیند می خواهد فرصت را از دست ندهد. برای همین دو دستی چندین بار توی صفحه کلید می کوبد. می دود و خودش را به او می رساند و بغلش می کند. کودک برای لپ تاپ تقلا می کند اما او نمی گذارد که دست بزند و می بوسدش.
کودک تمام صفحات خبری را بسته است. خبرهایی را که باز کرده بود، مجددا پیدا می کند و بین کشمکش کودک برای رسیدن به لپ تاپ، آن ها را بارگذاری می کند. بعد کودک را بغل می کند. به حمام می برد. او را می شوید و پوشکش را عوض می کند. دوباره هردو به سمت لپ تاپ می روند. مادر، تلویزیون را روشن می کند، اما دختر هیچ توجهی به آن ندارد. صفحه نمایش لپ تاپ را از پشت می گیرد و می کشد. عصبانی می شود و به زور گره دست کوچکش را باز می کند. این بار از پشت به مادرش می چسبد.
موهای هردو فر و ژولیده است. زن موهایش را با گیر سیاه کوچکی بالای سرش جمع کرده است؛ دختر دست می برد و گیره را می گیرد و می کشد. موهایش کشیده می شود و دردش می گیرد. مجبور می شود آن را باز کند و به دستش بدهد. کودک آن را با ذوق می گیرد و شروع به لیسیدن می کند. آن را از او می گیرد، موهایش را جمع می کند و دوباره به سرش می زدند. دختر شروع به گریه میکند. او را بغل می کند و به آشپزخانه می رود. از یخچال تخم مرغ کوچکی بر می دارد. در کابینت ها ظرفی که بشود در آن نیمرو درست کرد، نیست. همه آن ها کثیف هستند و توی سینک ریخته شده اند. شیرجوش را برمی دارد و تویش کمی روغن می ریزد. همین طور که با یک دستش کودک را در بغلش نگه داشته است، تخم مرغ را در آن می شکند. دست می برد که گاز را روشن کند. کودک با او خم می شود و با دست محکم زیر شیرجوش می زند و آن را روی زمین می اندازد. تخم مرغ، کف آشپزخانه پخش می شود. کودک را با عصبانیت پایین می گذارد و او دوباره گریه می کند. همان طور که به دنبال دستمالی برای پاک کردن تخم مرغ می گردد، سرش داد می زند تا گریه اش را تمام کند. تا دستمال برسد، کودک حسابی دست هایش را تویِ تخم مرغ ها مالیده و آن را بیشتر پخش کرده است. با یک دست، دست کودک را می گیرد و با دست دیگر، دستمال می کشد تا آثار تخم مرغ از سرامیک ها پاک شود.
صدای گریه کودک بلند می شود. کودک را بغل می کند و روی سینک ظرفشویی می نشاند. شیر آب را باز می کند و کمی مایع ظرفشویی کف دست کوچکش می ریزد و شروع به مالیدن دست هایش می کند. به سراغ دست بعدی که می رود، کودک دست کف کفی را به دهان می برد و کف ها را مزه مزه می کند. سریع شیر آب را باز می کند، دست های کودک را زیرش می گیرد و آن ها را می شوید. بعد کمی آب کف دستش جمع می کند و به دهان کودک می ریزد و با انگشت روی زبانش می کشد. کودک دندان های تازه نیش زده اش را روی استخوان انگشتش فشار می دهد و او جیغ بلندی می کشد. کودک از ترس انگشت را رها می کند. او را روی زمین می گذارد. از یخچال تخم مرغ دیگری برمی دارد. شیرجوش را روی گاز می گذارد و بدون این که روغن داغ شود، تخم مرغ را در آن می شکند. کودک لباسش را می کشد و گریه می کند. بغلش می کند و با یک دست تخم مرغ را هم می زند. شیرجوش را از روی گاز برمی دارد و بدون این که به دنبال سفره بگردد، همین طور خشک و خالی روی زمین می نشینند. تخم مرغ را تکه تکه به کودک می دهد. کودک سعی می کند قاشق را از دستش بگیرد. قاشق را به او می دهد و با دست، بقیه غذا را به دهانش میگذارد. کودک نصف تخم مرغ را می خورد و هنوز نصف دیگر تخم مرغ مانده که کودک سرش را به علامت منفی تکان می دهد. بقیه تخم مرغ را در تکه نانی می گذارد و آن را یکجا در دهانش می گذارد. شیرجوش را روی بقیه ظرف های توی سینک می گذارد و به سراغ لپ تاپ برمی گردد. سایت های خبری را باز می کند.
این دهمین روز از چهارمین قرنطینه در طی این یک سال است. موج چهارم آمده و آمار مرگ و میرها به شدت بالا رفته است. در خانه مانده اند؛ نه کسی می آید و نه آن ها جایی می روند.
چه برنامه ها که برای به دنیا آمدن دخترش نداشت. میخواست او را در مهدکودک نزدیک دفتر نشریه بگذارد. هفته ای یک بار او را به خانه بازی ببرد. پارک بروند. با خودش این طرف و آن طرف ببردش. اما حالا چه شده؟ قرنطینه پشت قرنطینه! از زمان شیوع کرونا، دفتر نشریه هم نمیرود. در خانه تمام کارهایش را انجام می دهد. به روزرسانی سایت را بر عهده دارد. در زندان باشی و خبرهای بد هم روی سرت هوار شود. چندین بار خواسته که انصراف بدهد. میخواست دنیای بیرون را رها کند و خودش بماند با دخترش. اما نمی توانست. نمی دانست چرا؟! خبرها و اتفاقات بد روحش را مچاله کرده اند.
نه وقتی برای بازی با دخترش دارد و نه حوصله ای. مدام نق میزند و گریه میکند. او را بغل می کند و به پشت پنجره آشپزخانه میبرد. کودک از پشت شیشه، ماشین های در حال عبور را میبیند و لبخند می زند. برای کبوتری که در حال پرواز است، ذوق میکند و صداهای نامفهومی در می آورد. انگشت اشاره اش را به شیشه میچسباند و بعد با دست به آن می کوبد.نمی داند در ذهنش چه می گذرد? اما آنقدر می فهمد که کودک تشنه ی دیدن آدمی به شکل و شمایل خودش و مادرش است. تشنه ی بازی کردن با کودکان دیگری است که مثل خودش در خانه های قفس مانند زندانی شده اند تا زنده بمانند. از آنجا به ساعت دیواری توی سالن نگاه می کند. یک ربع است که بچه را این طور نگه داشته. می ترسد خبر مهمی شده باشد و او آن را ندیده باشد. دوباره سراغ سایت می آید. توپ کوچکی برمی دارد و به سمتی دیگر پرت می کند و از دخترش میخواهد برود آن را بردارد. کودک زود میدود و توپ را برایش می آورد و او باز آن را پرت می کند. از همین فاصله های کوتاه برای بارگذاری خبرها استفاده می کند. دخترش خسته می شود و بهانه شیر می گیرد. به او شیر می دهد و بعد روی پاهایش می خواباندش و تکانش می دهد. دختر سرش را روی بالش کج کرده. هر دو به صفحه روشن لپ تاپ نگاه می کنند. کودک کم کم چشمانش خسته می شود و روی هم می افتد. تا خوابش عمیق شود یکی دو خبر دیگر هم بارگذاری می کند. بعد او را بغل می کند و به اتاقش می برد. او را سر جایش می خواباند و به سراغ لپ تاپ بر میگردد. دوباره در دلش دعا می کند امروز، روز کم خبری باشد.