سپیده دم است. پنجره را که باز می کنم، رگه های نازکی از نورخورشید نرم نرمک به درون اتاق کوچکم می تابد، نسیم آرام آرام به نوازش پرده های توری سفید مشغول می شود.
پرندگان از لای پنجره نیمه باز سرک می کشند.
بوی خوش زندگی کتابهای لمیده در قفسه ها را بیدار می کند.
عطر خوش چای از فنجان کوچک گل سرخ و از گوشه میز تحریر به هوا بر می خیزد.
گلدان گل مصنوعی با نگاهی سرد و بی روح در گوشه ای از اتاق کز کرده وچشمان منتظرش به پنجره نیمه باز گره خورده است.
خاطره آن شب سرد و آن پیرمرد مهربان ناخودآگاه در ذهنش جان می گیرد......
*****
..... پیرمرد خرده ریزهایش را در کنار پیاده رو پهن کرده بود . خسته و ناتوان به انتظار آخرین خریدار امتداد پیاده روی خلوت را با چشم دنبال می کرد.شاید یک مشتری آخرشبی خستگی امروزش را از تن بیرون می کرد و او را با خوشحالی به سمت خانه روانه می ساخت. سرمای گزنده ای مغز استخوانش را سوزاند. دستان کرخت شده اش را در جیب پالتوی رنگ باخته اش کمی گرم کرد. انتظار را بیهوده دید. لذت پناه بردن به گرمای بخاری کوچک خانه، او را به سوی جمع کردن بساطش وا داشت. در این اندیشه بود که دستی گرم شانه اش را لمس کرد.
-- آقا، قیمت اون گلها با گلدونش چنده؟
چشمان پیرمرد خندید.
****
گل مصنوعی در کنج اتاق چشم به پنجره دوخته است.
-- نکنه بخوان از دستم خلاص بشه!
دوباره دلشوره ای تلخ به جانش می افتد. نگاهش به سمت ساعت دیواری میخکوب می شود.
-- عقربه ها چقدر بی رحم اند!
هر هفته همین موقع سرو کله نون خشکی اهالی محله را به کوچه می کشانَد.
"" نون خشکیه، نمکیه، آهن کهنه می خریم، باطری خرابه می خریم، همه جور لوازم کهنه می خریم، نمک، نمکیه؛؛""
دلهره قرار گرفتن در لابلای بساط کهنه نون خشکی تنش را می لرزاند.
-- آه ؛ کاش امروز روز بهتری باشد!
آه سردش از لای پنجره نیمه باز می گذرد، در انگشتان نازک خورشید، مچاله می شود و چون شبنمی بر دل نازک شیشه جاخوش می کند...
****
تکه های کلوچه را از کنار بشقاب برمی دارم.آن را لبه پنجره می ریزم. اشتیاق گنجشک های گرسنه برای قاپیدن تکه های کلوچه دیدنی ست.گنجشک ها هم معنای انتظار را خوب می دانند.
به سمت میز تحریر می روم. امروز ذهنم آشفته است و قلمم نای نوشتن ندارد. چند سطری درهم و پراکنده بر صفحه کاغذ می نگارم. این همان چیزی نیست که من را راضی کند. پیش ترها قلمم راحت تر روی کاغذ می چرخیدند. دست نگه می دارم.
ناخودآگاه دستانم، همچون تکیه گاهی سرم رادر میان می گیرند.چشمانم را به آرامی روی هم می گذارم. نمی دانم عقربه ثانیه گرد ، چند بار روی قاب ساعت دیوار چرخیده است.به خود می آیم.
بی اراده نگاهم به دیوار اتاق می افتد و در قاب تصویر پدر قفل می شود. دلتنگی ام دوباره گل می کند و قلبم را چنگ می زند. گرمایی ملایم و مرطوب پلکهایم را می نوازد و دشت تشنه گونه هایم را بارانی می کند.چقدر دلم برای قدم زدن های دوشادوش شبانه با او در خنکای تابستانی تنگ شده است!
عطر خوش گلهای باغچه، حیاط کوچک خانه را پر کرده است. شمعدانی ها یادگار پدر هستند. من را به سوی حیاط می کشانند. به سمت حوض می روم و آب پاش را از آب حوض پر می کنم. ماهی های حوض دمی می تکانند و خود را به زیر آب می رسانند. گلدان های شمعدانی کنار حوض را سیراب می کنم.
نگاه حسرت بار گل مصنوعی اتاق لحظه ای رهایم نمی کند. با خود می اندیشم ؛
-- شاید آن شیشه کوچک عطر بهار خوشحالش کند. هر چه باشد بوی خوش بهار، شوق زندگی را به او هدیه خواهد کرد.
****
نسیم چهره اندوهگین گل را می نوازد. گل تکانی می خورد و به خود می آید. نگاهش را از پنجره جدا می کند و دستان نسیم را بر روی شانه اش حس می کند. خودش را درون گلدان کوچکش می بیند و شیشه عطر بهار را در کنارش. خیالش راحت می شود.
نوازش نسیم، گرمای مست کننده آفتاب، طنین آواز یکنواخت گنجشک ها و بوی خوش عطر بهار او را به شوق می آورد.
-- زندگی این جاست. در همین چندقدمی. در همین لحظه!!
*نویسنده