شنبه ۲۹ ارديبهشت ۱۴۰۳
جستجو
آخرین اخبار استان بوشهر
مطالب بیشتر
اختصاصی فکرشهر؛
 نیره محمودی راد/ آناهیتا سیمین*
کد خبر: ۹۵۹۸۰
سه‌شنبه ۱۶ شهريور ۱۴۰۰ - ۰۱:۴۲

آفتاب تازه سر زده بود و داشت از لبه دیوار کوتاه بام سرک می کشید. نور کمرنگش روی تیله چشمم می نشست. گوشه ملحفه را روی صورتم کشیدم تا آفتاب چشمم رااذیت نکند. فایده نداشت. سرم را از زیر ملحفه بیرون آوردم. رختخواب علی خالی بود. منصوره خواب بود و عروسک کوچکش را بغل کرده بود. ملحفه اش کنار رفته و پاهایش از لبه تشک کوچکش بیرون زده بود.

آن طرف حیاط، ننه رختخواب های خودش و بابا را جمع کرده بود. ولی هنوز پشه بندشان سر جایش بود. سر و صدای ننه از مطبخ گوشه حیاط می آمد.

بالش و ملحفه ام را زیر بغل زدم. خواستم آرام بروم توی اتاق پنج دری. آن جا خنک بود و تاریک. می شد یک ساعت دیگر بخوابم. خواب صبح تابستان شیرین بود. مخصوصا آن روز که جمعه بود.

چند گنجشک روی درخت های نارنج و سرو، توی باغچه ی وسط حیاط به سرو کله هم می زدند. ننه زیر درخت سرو، یک کاسه لعابی کوچک آب و کمی برنج ریخته بود. دوسه تا قمری آرام دور برنج ها می پلکیدند. گوشه پشه بند را بالا زدم‌. خواستم جوری از زیرش رد شوم که منصوره بیدار نشود. گوشه تور پشه بند روی انگشتان پایش کشیده شد و غلتی زد. آرام خودم را بیرون کشیدم.

ننه از گوشه مطبخ سرک کشید. توی بشقاب چینی گل سرخ چند تکه پنیر گذاشته بود.

من را که دید گفت:
-- یوسف! برو دنبال علی! صبح آفتاب نزده رفته دوتا نون بگیره ، یک ساعت گذشته! معلوم نیست کجا خودشو گم و گور کرده یا باز با چه الدنگی در افتاده!

درست و حسابی حواسم به حرف های ننه نبود. ملحفه و بالش را کنار لحاف ها توی پستو گذاشتم و از خانه بیرون زدم.

آفتاب تازه شعله هایش را می تاباند، مثل اوس رستم، وقتی که معرکه می‌گرفت و از دهانش آتش بیرون می داد. مغازه ها باز شده بودند. بوی شیر برنج از دکان حاج صفی شله پز تا چند کوچه آن ور تر می رسید. تا جلوی دکان حاج صفی رفتم. اما باز برگشتم. خواستم بپیچم توی کوچه ملک التجار، اما هر کاری کردم نتوانستم شکمم را راضی کنم که از فکر شیربرنج بیرون بیاید. انگار حسابی برای آن دو قرانی که دو ماه ته جیبم برای دوچرخه سواری نگه داشته بودم، نقشه کشیده بود.

داخل مغازه شدم و از حاج صفی یک کاسه کوچک شیر برنج خریدم. روی تخت چوبی کنار دکان نشستم و تا ته کاسه لعابی را لیسیدم. 

از دکان صفی که بیرون آمدم، رضا را دیدم. با شتاب داشت به طرف میدان مشق می‌ رفت. جلویش را گرفتم و گفتم: 
-سلام رضا ! کجا میری ؟چه خبره؟

- مگه خبر نداری؟ میگن تو میدون مشق مردم دارن پرواز میکنن. میخوام برم ببینم. توهم میخوای بیا!

- پرواز میکنن؟ مگه آدم میتونه پرواز کنه؟ حتما اجنه‌ن!

- اجنه؟ اجنه ها قبل آفتاب میان . شکور که دیده بود می گفت سم نداشتن. پای آدم بوده. 

جل الخالق! بریم ببینیم چیه.

نرسیده به میدان مشق، از دور با تماشای آنچه جلوی چشمم قرار داشت حیرت کردم. هیولایی عظیم الجثه شبیه غول های افسانه ای که سرش در هوا حرکت می کرد. اطرافش را سیاهی جمعیت فرا گرفته بود. به میدان مشق که رسیدیم رضا گفت:

- بیا شرط ببندیم!

- دو قرون داشتم دادم صفی شله پز، شیر برنج خریدم. پول ندارم شرط ببندم.

- توهم که هیچ وخت پول نداری !

به میدان که نزدیک شدیم ولوله ای بود. چشم چشم را نمی دید. بچه ها روی زمین نشسته بودند و از میان پاهای مردم چشم می‌گرداندند، آنهایی هم که قدشان بلندتر بود و زودتر رسیده بودند صف اول جا گرفته بودند. من و رضا به زور از بین مردم راه باز کردیم و سمت شرق میدان، ردیف اول ایستادیم. صدای همهمه مردان و دعای زنان در هم گم شده بود. انگار دسته دسته زنبور وحشی ریخته باشند وسط شهر.

یکی می گفت: « آدم رو چه به این کارها! نکنه اینا اجنه‌ ند یا طلسم دارن، که می‌خوان آدم هوا کنند!».

یک نفر دیگه می گفت: «میخوان سر از کار خدا در بیارن!»

همه روی پشت بام خانه‌ها یا هر بلندی ای که در میدان پیدا می شد ایستاده بودند تا اختراع فرنگی جماعتی را ببینند که ادعا می‌کردند چیزی ساخته اند و آدم می‌تواند با آن پرواز کند.

مردم که افسانه پرواز و هوا رفتن کیکاووس را فقط در داستان شاهنامه و از دهان نقال ها شنیده بودند، این اتفاق برایشان عجیب بود. بعضی ها که انگار از صبح خروس خوان وسط میدان منتظر نشسته بودند.

فرنگی ها با همان زبانی که ما نمی فهمیدیم چه می‌گویند، به جوانکی که نادر میرزا نام داشت دستور می‌دادند و اوهم به کارگرها یاد میداد. 

سر هیولا که از چادری برزنتی و پر از هوا بود به چهار گوشه سبدی چوبی بسته شده و در هوا معلق بود. سبد را با میخ های بزرگی که هر کدام تا آرنج می رسید و طنابهای کلفتی که ما تا آن زمان ندیده بودیم در زمین محکم کرده بودند.

همان فرنگی که مرتب به نادر میرزا امر می کرد وارد سبد شد. در یک لحظه طناب های چهار طرف سبد را بریدند. سبد از زمین کنده شد و به هوا رفت. زمانی که بالن از دیوار خانه ها بالاتر رفت، صدای هو کشیدن مردم بلند شد.

عده ای جوانک سر شرطی که بسته بودند، دعوا داشتند.  نگاه ها به آسمان دوخته بود. تندی نور آفتاب چشم ها را تنگ کرده بود. بالن داشت در هوا می رقصید. هنوز چند دقیقه از صعودش نگذشته بود که صدایی مثل افتادن تشتی مسی از بالای شمس العماره بلند شد. چادر برزنتی بالن ترکید و پخش زمین شد.

آن هایی که شرط را برده بودند شاد و خوشحال دم گرفتند:

«فرنگی آمد و بالون هوا رفت،
نشسته توش و تا پیش خدا رفت،
می‌خواس سر دربیار از کار سبحون،
خدا زد تو سرش افتاد تو میدون!»

بعد از افتادن بالن، هرچه دنبال رضا گشتم او را ندیدم.

تازه یادم آمد که برای چه بیرون آمده بودم. به حواسم لعنت فرستادم و به سمت نانوایی رفتم. 

نانوایی تافتونی سمت شمال میدان مشق بود. حتما علی به خاطر بابا که دندان درد داشت، به همین نانوایی آمده بود. بابا تافتون را بیشتر دوست داشت.

نزدیک نانوایی، سنگفرش خیابان پر از خون بود. خون های لخته و خشک شده که نشان می داد ساعت ها زیر آفتاب داغ مانده اند. غوغای مردم نشان می داد این خون حاصل بی مبالاتی درشکه سواری بوده که به خاطر چرت اول صبحش عابر بیچاره ای را لت و پار کرده است. بی اعتنا و با احتیاط طوری که لباسم نجاست نگیرد رد شدم. دور و بر را نگاه کردم. علی را ندیدم. نه در نانوایی بود و نه در اطراف میدان.

تا جایی که به خاطر داشتم علی زیاد به دیدن معرکه اوس رستم می رفت. رفتم ته بازار، جای همیشگی معرکه، اما نه علی بود و نه معرکه ای. معرکه به خاطر دهه اول محرم تعطیل بود.

تا ظهر کل سبزه میدان را زیر و رو کردم. هر جایی که ممکن بود علی پایش را آنجا گذاشته باشد رفتم. حتی شکور که بیشتر از همه با علی دمخور بود هم خبری از او نداشت. دست از پا دراز تر به سمت خانه برگشتم. داشتم قوطی حلبی را با پا شوت می‌کردم که از ته کوچه صدای ولوله ای شنیدم. از دور قمرتاج بانو را دیدم که سراسیمه از خانه مان بیرون آمد. قمرتاج دختر عمه پدر و همسایه‌مان بود. برای روضه خوانی دهه اول محرم به کمک ننه می آمد.

وارد خانه شدم. پنج دری از زن های همسایه پر بود. رفتم پای حوض و بی هوا گفتم: «علی تو میدون نبود. پیش شکور هم نرفته. فکر کنم رفته خیابون جباخونه!».

کسی جوابی نداد فقط گاهی صدای گریه و شیون زن‌ها از پنج دری اوج می گرفت. دست و صورتم را شستم و ادامه دادم: «چرا از حالا عزا گرفتین؟ سه روز دیگه محرمه‌! ننه‌م کجاست؟»

جوابی نگرفتم. کلافه به خودم گفتم این گریه ها برای چیه؟ همین طوریش نمیذارن روضه بگیریم. حالا اینا جلو جلو دارن عزا داری میکنن؟

بابا از پله های سنگی ایوان پایین آمد. پایین پله ها نشست. چشمانش قرمز بود. خیره نگاهم کرد.

گفتم: « چرا هیچکی نمیگه چه خبر شده؟ تو میدون‌ هم امروز کلی شلوغ بود. چارتا فرنگی اومده بودن ، می خواستن....»

نگذاشت حرفم تمام شود. گفت:

-اینجوری میری دنبال داداشت؟ مگه ننه ت صبح کله سحر نگفت برو علی رو پیداش کن. پیداش کردی؟ آوردیش؟ 

- نبود. همه میدون رو گشتم. نبود.

حس کردم خسته بود. شانه هایش افتاده بود. انگار از صبح تا الان خیلی پیر شده بود.

گفتم« نگران نباش! دیگه کم کم پیداش میشه...»

صدای جیغ ننه از پنج دری حرفم را قطع کرد. 

- بچه م دیگه نمیاد ! داداشت دیگه نمیاد ! علی رفت.

صدای گریه پنج دری را پر کرد. گوش هایم دیگه چیزی را نمی شنیدند. فقط سایه زن ها را توی ایوان و پنج دری می دیدم. منصوره گوشه ایوان ایستاده بود و نگاهم می کرد. هنوزعروسکش را تو بغل داشت. 
پدر به دیوار سنگی حیاط تکیه داده بود. شانه هایش می لرزیدند...

*نویسندگان

نظرات بینندگان
هدی قائدی
|
-
|
چهارشنبه ۱۷ شهريور ۱۴۰۰ - ۰۱:۳۹
سلام خیلی عالی بود و کاملا فضاسازی ملموس بود
حقایقی
|
-
|
چهارشنبه ۱۷ شهريور ۱۴۰۰ - ۰۳:۳۷
عاااالی درود بر آناهیتا خانم
خدادادی
|
-
|
يکشنبه ۲۱ شهريور ۱۴۰۰ - ۰۴:۱۸
عالی بود اناهیتا جان
ارسال نظر
آخرین اخبار
مطالب بیشتر