کد خبر: ۱۰۰۳۲۱ تاریخ انتشار : ۱۴۰۰/۰۸/۲۴
فکرشهر: مادربزرگ دور کرسی جمعمان میکرد و گندم برشته در دستهایمان میریخت. پشت غولها را در سیاهی شب بلند یلدا به امید آمدن دوباره خورشید به زمین میزد. مادربزرگ میگفت: آخر داستان، این زمستان است که تمام میشود و سیاهیاش میماند برای زغال... .
کد خبر: ۱۷۶۴۹ تاریخ انتشار : ۱۳۹۴/۰۹/۲۹