جمعه ۳۱ فروردين ۱۴۰۳
جستجو
آخرین اخبار استان بوشهر
مطالب بیشتر
کد خبر: ۱۳۷۲۸۳
چهارشنبه ۰۶ ارديبهشت ۱۴۰۲ - ۰۱:۴۴

فکرشهر- عبدالرضا عبدالهی: پدرم که یواشکی او را «سلطان» صدا می زدیم، به پیشنهاد «خان عمو»، تو نانوایی دهشان که پنج کیلومتری با ما فاصله داشت، مشغول به کار شد. برای این که به موقع سر کار حاضر بشود، مقداری از پول های توی بالشش را بیرون آورد و یک «وانت تویوتا 1600» دست دوم سفیدِ تر و تمیز خرید. 

هر روز بعد نماز صبح، لباس هایش را می پوشید، چند شوید موی باقی مانده بالای گوش و پشت سرش را با شانه جیبی آبی رنگ صاف می کرد. سوار ماشین می شد و سر کار می رفت. پخت صبح که تمام می شد، ناشتا را همانجا می خورد. ظهر آخرین مشتری که نانش را می گرفت، دست و صورتش را می شست و راهی خانه می شد. 

جنس زمین اطراف آبادی، از ماسه بادی بود و تابستان ها هر ماشین سبکی را مثل مورچه ای که توی تله مورچه خوار افتاده باشد، به داخل خودش می کشید. به جزء راننده های با تجربه و محلی، ماشین هر غریبه ای توی دریای ماسه ها گیر می افتاد و هر چه بیشتر تقلا می کرد، بیشتر فرو می رفت؛ تا جایی که دیگر درب خودرو هم زیر خاک می رفت و باز نمی شد. دست آخر هم خسته و ناامید، وقت و بی وقت در خانه ما را که تقریبا آخرین خانه ده بود، می زدند. سلطان که از مزاحمت های هر روزه خسته شده بود و از طرفی دلش نمی آمد کمکشان نکند، غرولندکنان می گفت: «ای خدا غَنزاوو، تَش بگیره به حق حضرت عباس». قبل از اینکه حرفی بزنم، می گفت: «برو بیلِ وَشون بده، کارشون که تموم واوی بیار بِیلِش سر جاش». منم بیل دسته بلندی را که کنار کولر آبی، پشت دیوار اتاقش گذاشته بود، برمی داشتم و می رفتم سمت در حیاط. درب که باز می شد، معمولا یک یا چند نفر با پیراهن خیسِ عرق و سر و صورت خاک آلود مثل مرده هایی که از گور فرار کرده باشند، روبرویم ظاهر می شدند و سراغ بیل را می گرفتند.
با وجودی که می دانستم اگر 10 تا بیل هم داشته باشند و تا غروب زمین را بکنند محال است ماشین دربیاید، اما وقتی قیافه مصمم و اعتماد به نفسشان را می دیدم، سکوت می کردم و بیل را به آن ها می دادم. از طرفی تا حالا به هر کسی گفته بودم که این کار فایده ای ندارد، فکر می کردند نمی خواهم کمکشان کنم و با دلخوری می گفتند: «تو کارِت نبو، مو دِرِش میارُم». نصیحت کردن آنها «اُو پُی چیت» بود و «هُف تو لوله پولیکا». تو دلم می گفتم: «حالا که اینطوره این قدر بیل بزن تا جونت در بیاد». 

از آنجایی که امر، امر همایونی بود که حتما با بیل برگردم، در حیاط را آرام روی هم می گذاشتم و به طرف درخت گز کهنسال روی تپه پشت خانه می دویدم. رو دمپایی ام زیر سایه درخت می نشستم و تلاش بیهوده شان را تماشا می کردم. هر چه بیشتر زمین را می کندند، ماشین بیشتر توی زمین فرو می رفت. جایی توی تبلیغ یک کالای خارجی نوشته بود: «زندگی دکمه بازگشت ندارد». ولی برای من دکمه اش گیر کرده بود و تقریبا هر روز، زمان به عقب برمی گشت و مستند نجات خودرو تکرار می شد. فقط قیافه، تعداد آدم ها و نوع ماشین ها فرق می کرد و گرنه یک زمین نرم و یک هوای گرم و یک بیل بلند و یک اقبال گند، پای ثابت زندگی هر روز من شده بود. 

خوب که زمین را می کندند و تا کمر ماشین را به خاک می سپردند، دست از پا درازتر، می پرسیدند: «می گُما کسی تو وِلات تّرَکتُل داره؟»؛ منم، که این سوال، اعلام پایان ماموریت آن روزم بود، از جا بلند می شدم و همان طور که سمت ماشین می رفتم تا بیل را بردارم، با اشاره، خانه سید را نشانشان می دادم. هنوز دم در نرسیده، یکی صدام می زد: «عامو یاد امام حسین یه غوارِ اویی سیمون بیار». منم بدون این که نگاهشان کنم، سری تکان می دادم و وارد خانه می شدم. بیل را مثل تفنگی که باید روزانه روغنکاری بشود و همیشه توی زاغه مهمات سر جایش باشد، می تکاندم و تمیزش می کردم و درست سر جایش به دیوار تکیه می دادم تا برای ماموریت بعدی آماده باشد. لیوان استیل مخصوص ابن سبیل را که خودمان توش آب نمی خوردیم، برمی داشتم و با پارچ آب می بردم دم در. البته لیوان را که برمی گرداندم خواهرم با لیف خرما و چیت می افتاد به جانش و آن قدر می سابید که هر بار مقداری از ضخامتش کم می شد. بعدش هم بیست باری آن را آب می کشید و حلالش می کرد. 

تا دم در برسم، معمولا سر و کله «حاجی» با تراکتور رومانی بیست و شش اسب بخار، پیدا شده بود. حاجی، همسایه ما بود و تراکتور تنها وسیله امرار معاشش بود. آدم درشت هیکل، چهارشانه و قد بلندی بود. ریش و سبیل و موی جوگندمی و کوتاهی داشت. چشم های درشت و ابروی پر پشت و پهنش، قیافه جدی و خشنی از او درست کرده بود. با این حال بسیار کم حرف، مهربان و گوشه گیر بود و موقع صحبت کمی لکنت زبان داشت. اوایل پاییز موقع کاشت گندم، تو زمین های دیم اطراف آبادی، کار و بارش سکه می شد و وقت سر خاراندن نداشت. ولی بیشتر ایام سال، به جزء کارهای موردی، بیکار بود و مگس خودش را می پراند. 

حاجی با زیر پیراهن و پیژامه سوار بر تراکتور، دنده عقبی می گرفت و سیم بکسل را به ماشین در خاک فرو رفته، وصل می کرد. بعد با هر دو دست یا لگد دنده را به جلو هل می داد. دنده هم با صدای قغغغ بلند و گوش خراشی، انگار که داشت از ریشه درمی آمد، بالاخره جا می رفت و با یک نیش گاز، ماشین از دل خاک بیرون کشیده می شد. موقع حساب و کتاب که می شد، حاجی اولش می گفت قابل ندارد، بعد پشت کله اش را می خاراند و یک قیمتی می گفت که پشم و پیله آن بیچاره ها می ریخت و فکشان می افتاد. به اندازه درآمد یک ماهش پول می گرفت و می زد کِرِ لیفَش و برمی گشت خانه. 

سلطان که نمی خواست درآمد یک هفته اش را دو دستی تقدیم سید کند، به جای مسیر اصلی پشت خانه، راه مال رو پشت تپه را انتخاب می کرد. تپه را دور می زد و قیه کَش به خانه نزدیک می شد. در حالی که پشت فرمان فقط چشم ها و کله طاسش معلوم بود، مدام دست تکان می داد و چراغ می زد که ما از جلوی ماشین کنار برویم. ما بچه ها هم بالا و پایین می پریدیم و منتظر بودیم ماشین بایستد و بدویم سمتش.

خوشحالی ما نه به خاطر سلطان، بلکه به عشق «گِرده بازاری» بود که هر روز ظهر از نانوایی می آورد. یک بار موقع ورودش این قدر شلوغ کاری کردیم که حواسش پرت شد و دیرتر ترمز کرد. سپر ماشین محکم به درخت خورد و کمی خم شد. به عنوان متهم دائمی ردیف اول، آن روز به جای گرده بازاری، به نیابت از بقیه، کتک مفصلی خوردم. 

سلطان، شش ماه نشده از رفت و آمد زیاد خسته شد و با گفتن اینکه «نون مو تو نونوایی نیست»، پیش بند و کلاه سفید نانوایی را برای همیشه بوسید و به دیوار آویخت.

 

نظرات بینندگان
ناشناس
|
-
|
چهارشنبه ۰۶ ارديبهشت ۱۴۰۲ - ۰۷:۱۶
خاطره زیبایی بود ولی زود تمومش کردین
ارسال نظر
آخرین اخبار
مطالب بیشتر