شنبه ۰۸ ارديبهشت ۱۴۰۳
جستجو
آخرین اخبار استان بوشهر
مطالب بیشتر
کد خبر: ۱۳۷۷۹۷
سه‌شنبه ۱۲ ارديبهشت ۱۴۰۲ - ۱۰:۲۱

فکرشهر ـ نرگس محمدزاده فرد: با مردی به گفت و گو نشستیم که نزدیک به نیم قرن، تنها در کلاس اول تدریس کرده و معلم کلاس اولی ها بوده، بدون این که بخواهد برای تغییر پایه تدریس خود، اقدامی کند یا اصلا به این مساله علاقه داشته باشد. مردی که می گوید در اولین حضورش سر کلاس به عنوان معلم، عاشق کلاس اولی ها شده است. مردی که معتقد است ایمان به کار، انسانیت، راستی، درستی، صداقت و دوستی با دانش آموزان، راه اصلی معلمان باید باشد. «سید ابراهیم امیری»، نامی آشنا برای بسیاری از دانش آموزان 45 سال اخیر شهرستان دشتستان است. 

فکرشهر: جناب امیری، کمی از خود بگویید.
به نام خداوند لوح و قلم/ حقیقت نگار وجود و عدم/ خدایی که داننده رازهاست/ نخستین سرآغاز آغازهاست. این شعر همیشه الگوی من بوده و آن را مد نظر داشته ام. بنده سید ابراهیم امیری هستم. از خانوده سادات برازجان. 4 برادر هستیم و یک خواهر و هر چهار برادر، بازنشسته آموزش و پرورش هستیم. متولد 19 شهریور 1336 هستم و در شهر عزیزم برازجان متولد شده ام.

فکرشهر: شما سابقه 45 سال تدریس دارید، آن هم در کلاس اول دبستان. چیزی نزدیک به نیم قرن. کی بازنشسته شده اید؟
سال 1386 بازنشسته شدم و بعد از بازنشستگی به مدت 15 سال دیگر تدریس کردم.

فکرشهر: اصلا چه شد که شما معلم شدید؟
قبل از انقلاب بود. سال 1355. باید می رفتم سربازی و من هم سپاه دانش را انتخاب کردم. اعزام شدم. 6 ماه در مشهد بودم و نظام را تمام کردم. بعد تقسیم شدیم و من هم به برازجان برگشتم. استراحتی کردم و بعد هم رفتم «ایذه» در «خوزستان». روستای «کل خواجه» که الان شده «امیرآباد». در بخش «ده دز»؛ شهر ایذه.

فکرشهر: دیپلم شما چه بود و در کدام مدارس تحصیل کردید؟
دبستان آفتاب در برازجان درس خواندم و بعد هم در دبیرستان 25 شهریور که امام خمینی کنونی است، دیپلم گرفتم. دیپلم ادبی. بعدها هم فوق دیپلم آموزش ابتدایی خواندم.

فکرشهر: پس کارتان را از ایذه و روستای کل خواجه شروع کردید؟
بله. 18 ماه و نیم آنجا بودم. ما در آن مدرسه دو نفر بودیم. همکارم آقای «حسین زاده» که اهل ایذه بود و من. تدریس کلاس های اول و دوم و سوم را من برداشتم و کلاس های چهارم و پنجم و ششم هم آقای حسین زاده. نمی دانم چطور شد ولی خداوند به من توفیق داد که از همان اول مشتاق کلاس اول شدم. 

فکرشهر: عجب!
من قبلا فوتبال بازی می کردم و بازیکن خوبی هم بودم. وقتی به ایذه رفتم، مسوول تعاونی آن جا که اتفاقا برازجانی هم بود و مربی تیم «کلونی ایذه» هم بود، آمد پیشم به من گفت می خواهی بروی چه کار کنی؟ در روستا تدریس کنی؟! او مرا کامل می شناخت. گفت بیا برای ما بازی کن و عضو تیم ما بشو؛ اصلا نمی خواهد بروی روستا. خیلی ناراحت شدم. گفتم یعنی من وایسم فوتبال بازی کنم؟ پس این بچه های کلاس اولی منتظر کی باشند؟ وجدانی هست و ما دم از انسانیت می زنیم. گفت «نمی آیی؟»؛ گفتم اصلا. حتی اگر می خواستم پنج شنبه و جمعه هم بیایم و برایتان بازی کنم، دیگر همین را هم نمی آیم.

فکرشهر: پس رفتید مدرسه؟ چند دانش آموز داشتید؟
بله. رفتم کلاس. این چهره کلاس اولی ها را هیچ وقت فراموش نمی کنم. لباس ها همه پاره و مندرس در این سرما. من همان جا با خدای خودم عهد بستم که تا توان دارم و تا آن جایی که خداوند به من یاری می دهد، در خدمت کلاس اول باشم. در کل مدرسه 12 دانش آموز داشت. مثلا دو نفر کلاس اول، سه نفر کلاس دوم و...؛ کلا یک کلاس داشتیم و ما دو تا معلم بودیم و 12 دانش آموز. با تمام وجود در آن یک سال و نیم برایشان کار کردم و بعدش برگشتم برازجان.

فکرشهر: تدریس ها قاطی نمی شد؟
{با خنده}؛ نه. مثلا مقطع اول را تدریس می کردم، به کلاس دوم می گفتم نقاشی بکش؛ به کلاس سوم می گفتم روخوانی روی درسَت انجام بده و...؛ یا مثلا بچه ها را می فرستادم به حیاط. ولی معصومیت شان مرا درگیر کلاس اول کرد. دو دانش آموز کلاس اولی داشتم.

فکرشهر: شرایط مدرسه تان چطور بود؟
کف کلاس چند سانتی متر خاک نشسته بود. از اداره میز و نیمکت تقاضا کردیم. دانش آموزان همه «لر» بودند و لباس ها همه مندرس بود. اتاقی بود که گل اندود بود و درش را با تیشه خودشان کنده بودند. در یک اتاق پر تغذیه از اداره ارسال می شد؛ دو نمونه کشمش؛ دو نمونه پسته؛ سیب لبنانی، پرتقال، موز، کمپوت، کنسرو و...؛ این ها تغذیه بچه ها بود که کارتن کارتن در اتاق انبار شده بود و دولت می فرستاد ولی دانش آموزان توی خاک می نشستند و ما تقاضای میز و نیمکت کردیم و فرستادند و بعدا کم کم کلاس ردیف شد و مدرسه را سر و سامان دادیم و... .

فکرشهر: دوباره به آن روستا، روستای کل خواجه و ایذه، رفتید؟
بله. پارسال با خانوده رفتم. رفتم دیدن دوست و همکارم آقای حسین زاده در ایذه. در تمام این 45 سال تلفنی با هم در ارتباط بودیم.

فکرشهر: و بعد که برگشتید برازجان؟!
ما 10 نفر بودیم که با هم در مشهد دوره دیده بودیم. آمدیم برازجان و با هم رفتیم آموزش و پرورش برازجان. رفتیم کارگزینی خدمت آقای «محمدحسینی» که ان شااله سلامت باشند؛ چون می دانست من سید هستم و پدرش هم با پدرم، کنار هم مغازه داشتند، به من می گفت «سیّدو»! گفت «سیدو! برای چه آمدی؟» گفتم آمده ایم ابلاغیه بگیریم. گفت اصلا اینجا نایستید! بروید بلوک ارم و بوشکان. خودتان با هم توافق کنید و تصمیم بگیرید و بروید و بعد به من اطلاع بدهید که هر کدام کجا هستید. ما 10 نفر با هم توافق کردیم و من در «طلحه» {در بخش بوشکان دشتستان} ماندم. باز هم کلاس اول را انتخاب کردم. با توجه به این عبارت بزرگان که «هر کس کلمه ای به من بیاموزد مرا بنده خود کرده است»، گفتم «خدایا به امید تو» و ماندم و واقعا عاشق کلاس اولی ها شدم. دو سه سالی طلحه بودم و بعدش آمدم «دویره» که آن زمان زیر نظر آموزش و پرورش برازجان بود. بعدش هم «عیسوند»، بعد «چاه خانی»، بعد هم «آب طویل». در هر کدام از روستاها دو، سه یا چهار سالی بودم و بعدش هم آمدم روستای «خیرآباد» که الان روبروی اولین پلیس راه است و آن جا هم چند سالی ماندم تا این که برازجان مرا خواست.

فکرشهر: بالاخره شما را فراخواندند؟ چه سالی بود؟
{باخنده} بله. سال 1366 یا 1367 بود. آمدم آموزش و پرورش برازجان و رفتم دبستان «آزادی» در شهرک. چند سالی هم آن جا بودم که آقای «عباس شیروانی» که مدیر بسیار لایقی هم هستند، به من گفتند که قرار است مدرسه نمونه فرهنگیان در کنار مدرسه «13 آبان» در خیابان بیمارستان تاسیس شود و در سطح شهر ما شما را انتخاب کرده ایم که بیایید و کلاس اول تدریس کنید. گفتم چشم، افتخاری است برای من. در واقع شروع به کار مدرسه نمونه فرهنگیان را من انجام دادم. بعدش با آقای شیروانی آمدیم دبستان «امام حسن» که مدرسه «عترت» الان است. شروع به کار کلاس اول در این مدرسه را هم من زدم و چند سالی هم امام حسن ماندیم که دیوار به دیوار مدرسه «سعدی» بود. بعدش آمدیم مدرسه سعدی. در مدرسه سعدی هم به همین طریق؛ شروع کردیم.

فکرشهر: پس اولین تدریستان در مدرسه آزادی شهرک بود؟ فکر کنم آن زمان تازه شهرک و مدرسه اش احداث شده بود، درست است؟ زمان جنگ بود و قربانیان جنگ را آن جا اسکان دادند و... .
بله. آن زمان کسی به شهرک بها نمی داد و من هم تدریس کلاس دو زبانه را پذیرفتم.

فکرشهر: سخت تان نبود؟ عربی شما خوب بود؟
به آن کلاس ها می گفتند کلاس های دو زبانه. مثلا اول کتاب، عکس درخت بود. آن ها می گفتند شجر و ما با تلاش به آن ها می گفتیم که این درخت است. زیرش نوشته بود درخت ولی آن ها با زبان خودشان می گفتند و ما باید به آن ها یاد می دادیم که فارسی این، درخت است.

فکرشهر: واقعا حوصله داشتید جناب امیری. خدا خیرتان دهد.
به خدا قسم همین عرب ها که کم تر بهشان بها داده می شد، من بعد از ظهرها می رفتم بهشان درس می دادم. لباس هایم زیر گچ ناپدید می شد. من تا همین الان که بازنشسته شدم هم از گچ استفاده می کردم برای تدریس. چون می گفتم ماژیک لغرش دارد ولی برای خوش خط شدن باید با گچ بنویسند؛ تا بد خط نشوند. مثلا من دانش آموزی داشتم که دست خطی داشت که با کتاب مو نمی زد. هیچ کس باور نمی کرد؛ من دانش آموز را صدا زدم و آمد و نوشت و همه دیدند که چقدر خوش خط است. الان مغازه دارد. در شهرک دانش آموزی داشتم که املایش خیلی خوب بود. آوردمش در دفتر و از کلاس چهارم دبستان و از سخت ترین درس کتاب، به او املا گفتم. دانش آموز کلاس اول از املا از کتاب درسی چهارم دبستان، 18 گرفت. در دبستان آزادی و عرب هم بود. این دانش آموزان قوت قلب بودند برایم. یک افتخار است و وظیفه ای است که نسبت به حق تعالی داشتم و انجامش دادم.

فکرشهر: تا آخر در مدرسه سعدی ماندید؟
همسر من هم آموزش و پرورشی هستند و مقطع دبستان تدریس می کردند. ما سال 1380 به شیراز منتقل شدیم؛ هر دو؛ سال تحصیلی 81ـ80 من شیراز بودم. در مدرسه «نبوت» شیراز هم کلاسم خیلی متقاضی داشت. طوری بود که آقای «شهابی»، مدیر مدرسه، می گفت تو مدرسه را زنده کردی. ما کار کردیم ولی بیشتر نتوانستم بمانم. به آقای شهابی گفتم نمی توانم بمانم؛ چون دلواپس بچه های برازجان بودم. یک سال ماندم و برگشتم برازجان.

فکرشهر: مگر با تقاضای خودتان منتقل نشده بودید؟ خانواده هم برگشتند؟
بله. با تقاضای خودمان بود ولی بعد از یک سال برگشتیم. خانواده هم بیشتر تاکید داشتند به برگشتن. خودم هم شیراز به دلم نچسبید. برازجان را خیلی دوست دارم. 

فکرشهر: پس به برازجان برگشتید.
هنوز جابجا نشده بودیم که آقای «احمد غلامپور» زنگ زد و گفت شنیدم می خواهی از شیراز بیایی برازجان. گفتم من فکر می کردم فقط خودم و خانواده ام می دانیم! گفت خب دیگر... . نیم ساعت بعدش آقای تخشا، آقای محمدی و آقای آخوندزاده آمدند دم در و من به آن ها گفتم که می خواهم بروم برازجان و آقای غلامپرو زنگ زده ولی هر چه شما بفرمایید؛ گفتند نه اگر ایشان زنگ زده ما حرفی نداریم. من برگشتم برازجان و از تاسیس مدرسه غیر انتفاعی «حکیم» با آن ها بودم و کلاس اول را شروع کردم. شاید باورتان نشود ولی من در همین مدرسه حکیم، تا 200 نفر متفاضی کلاس هم داشتم. 200 نفر برای یک کلاس 36 نفری.

فکرشهر: فقط چون شما آموزگارشان بودید؟
بله. من 20 سال مدرسه حکیم ماندم و آخرین سال تدریسم هم سال 1401 ـ 1400 بود که من از بچه های کلاس اولی که افتخار من بودند، خداحافظی کردم و تدریس را کنار گذاشتم.

فکرشهر: بعد از 45 سال؟
بله. بعد از 45 سال تدریس کلاس اول. من سال 1386 بازنشسته شدم. 30 سال و 15 سال هم بعدش.

فکرشهر: در هر سال تدریس در هر کلاس چند دانش آموز داشتید؟ می توانید بگویید به طور میانگین در این 45 سال تدریس کلاس اول، چند دانش آموز داشته اید؟
سالی 35 تا 45 دانش آموز. من کلاس 48 نفری هم داشته ام. در مدرسه سعدی. 

فکرشهر: در صحبت هایتان فرمودید عاشق کلاس اولی ها شدید. چطوری؟ چرا؟ منظورم این است که خب چانه زدن و سر و کله زدن با کلاس اولی ها خیلی سخت است. شیطنت دارند و یادگیری هایشان متفاوت است و برخی کندتر هستند و...؛ چطوری شما عاشق کلاس اولی ها شدید و چرا؟
بگذارید این طور بگویم. شیراز که بودم در دبستان نبوت، تمام دانش آموزان از سر و کول معلم بالا می رفتند. معلم کلاس اول دیگری هم مدرسه داشت به نام خانم «فقیه زاده»؛ ایشان می گفت وقتی از کنار کلاست رد می شوم فکر می کنم امروز تعطیل هستید. آن قدر که کلاس آرام بود. می گفت با این ها چه کرده ای؟ کتکشان زده ای؟ گفتم دریغ از یک تلنگر.

فکرشهر: یعنی شما در دوران تدریستان هیچ کس را کتک نزدید؟ حالا کتک که نه؛ منظورم تنبیه بدنی است.
اصلا. اصلا. اصلا. پناه بر خدا. ما انسان هستیم.

فکرشهر: پس چه کردید؟
صحبت. با صحبت. دانش آموز، یک دست دور گردنش بگذاری، کافی است. قبولش داشته باشی، کافی است. مثلا بفرستی اش دفتر و بگویی برو کاری کن. 

فکرشهر: یعنی صرفا با محبت کردن و صحبت کردن توانستید بچه ها را آرام و همراه کنید؟
بله. مثلا در مدرسه سعدی، دانش آموزی بود که سه تا از معلم های مدرسه را خسته کرده بود و از کلاس بیرونش کرده بودند. سه تا قرص می خورد و می آمد سر کلاس؛ به خدا من این قرص ها را از او گرفتم.

فکرشهر: قرص؟ دانش آموز کلاس اولی قرص چی می خورد؟
قرص بیش فعالی. بیش فعال بود عجیب. ماشااله هیکلش خیلی برزگ و خوب بود. آمد و آقای مدیر مدرسه گفت «سید ابراهیم» این را نپذیری. مشکل ساز است. گفتم می پذیرم. روز اول نیمکت آخر کلاس را دادم به خودش. می خوابید و این که به درسی که می دادم گوش می داد یا نه، نمی دانم. روز دوم خودش آمد نشست ولی سر و صدا می کرد و دیگران را سیخونک می زد و...؛ یواش کنارش می نشستم و با او صحبت می کردم. به خداوندی خدا شد مرتب ترین و زرنگ ترین دانش آموز کلاسم. رفتار با کلاس اولی یک قلق خاصی دارد.

فکرشهر: همین قلقی که می فرمایید. این مهم است. همین را توضیح دهید تا دیگران هم از آن استفاده کنند.
باید قبولشان داشته باشید. یک مقداری می خواهد زیر بغلشان هندوانه بگذاری. {با خنده}. اصلا دانش آموزی نداشته ام که بخواهد تا آن حد اذیت کند. توانستیم با هم بسازیم. مثلا دانش آموزی داشتم که از پنجره رفته بود بالا تا سقف. عین مرد عنکبوتی چسبیده بود. زنگ زدم به پدرش که معلم بود و گفتم خودت را برسان. به زور بچه را از سقف پایین آوردیم و آن دانش آموز شد برای من یک الگو. ساختمش و بالاخره فرستادمش کلاس دوم.

فکرشهر: مردودی یا حتی تجدیدی هم در این سال ها داشتید؟ در تمام 45 سال؟!
اصلا. اصلا نداشتم. اول اولیا را معلم می کردم. خیلی خدا را شکر می کنم که همه را کلاس اول به من داد. مثلا امروز رفته بودم مدرسه کاری داشتم، دانش آموزان از توی کلاس درمی آمدند و هی مرا صدا می کردند.

فکرشهر: اگر دانش آموزان مشکلی داشتند، می آمدند با شما صحبت کنند؟ درددل بگویند؟
کل فضا را داده بودم به دانش آموزان، ولی فضای سالم. قبل از آموزش، راستی و صداقت را به دانش آموزان یاد می دادم. می گفتم بچه ها اول راستی و صداقت و بعد تدریس آموزشی کتاب های کلاس اول.

فکرشهر: بسیار خوب. از میان دانش آموزانی که داشته اید، دانش آموزی هم بوده که مثلا شما را ببیند و سرش را برگرداند و برود و سلام نکند؟
نه. امکان ندارد. همه شان خیلی محبت دارند. بچه ها مرا بغل می کنند و بعضی هایشان خم می شوند و دست مرا می بوسند؛ هر جا باشند.

فکرشهر: بوده که معلم دیگری از شما راهنمایی بخواهد که با این دانش آموز چه کنم و یا چه رفتاری داشته باشم و...؟
اولین کلامی که با همکارانم داریم می گویم معلم باید معلم باشد. معلم ذاتا باید معلم باشد. معلم این نیست که چند تا کتاب آموزشی به او بدهند و بخواهد همان را تدریس کند. معلم آن است که قلق کار دستش باشد. همه فن حریف باشد. اول انسانیت، صداقت، راستی. اول این ها را باید داشته باشد. بعضی معلم ها هستند که می خواهند از همان روز اول مفاهیم را به بچه ها انتقال دهند در صورتی که این طور نیست. اکثر معلم ها 45 دقیقه کامل تدریس می کنند؛ تدریس من ربع ساعت است. ربع ساعت تدریس می کنم و مفاهیم را می گویم و بعد سوال می کنم و می بینیم انتظاری که داشته ام انجام شده و دانش اموزان به آن مفاهیمی که می خواستم رسیده اند.
بسیاری از معلم هایی را که تازه می خواستند شروع به کار کنند، آموزش داده ام. حتی یکی از خانم معلم های جوان اخیرا رفته انگلیس و آن جا هم تدریس می کند و... .

فکرشهر: همه دانش آموزان که در یک سطح نیستند. شما چطوری به این نتیجه می رسیدید که این میزان تدریس کافی است؟
باور کنید به طور مثال آخر سال، مدیر به من می گفت دانش آموزان را به ترتیب رتبه مشخص کن و من نگران بودم که کدام را بگذارم نفر اول. همه خوب بودند.

فکرشهر: یعنی آخر سال همه در یک سطح بودند؟
عالی بودند. کم و زیاد داشتند. مثلا کلاس 36 ـ 37 نفره شاید دو سه نفرشان یک مقداری کم تر بودند ولی کلاس دوم که می رفتند از معلمشان سوال می کردم، راضی بودند. با بچه ها فوتبال بازی می کردم. شوخی می کردم. اردو که می رفتیم با بچه ها بودیم. این طوری نبود که بچه ها از معلم وحشت داشته باشند. زمانی که یک معلم احساس کند یک بچه از او می ترسد و از او وحشت دارد، او معلم نیست.

فکرشهر: خیلی هم خوب. جناب امیری، در این سال ها، کتاب ها و حتی نحوه آموزش و سیستم های آموزشی تغییر کرده و حالا کتابِ بخوانیم و بنویسیم و... داریم؛ در این سال ها شما اذیت نمی شدید؟ برای تطبیق دادن خودتان؟
من سرگروه آموزشی بوده ام. سرگروه آموزشی مسوولیتش این است که به اولیا تدریس کند. مثلا می گفتیم امسال این کتاب عوض شده و هفت ـ هشت جلسه برگزار می شد و به خصوص کتاب های ریاضی و فارسی را طوری به اولیا انتقال می دادم که خیلی راحت می دانستند باید چکار کنند.

فکرشهر: پس برای تطبیق خودتان هم مشکلی نداشتید؟
نه. سال اول گفتم من این کتاب را قبول ندارم. همان کتاب های قدیمی را تدریس کردم. هیچ کس هم حرفی نمی زد. بعدش خودم یک تابستان کامل نشستم و کتاب ها را بررسی کردم. دیدم کتاب چیز دیگری است. اصلا یک جهش عجیبی دارد نسبت به کتاب های قبل.

فکرشهر: یعنی بهتر بود؟ یعنی کتاب ها بهتر شده اند؟
عالی. یعنی کتاب اول الان مثل کتاب سوم دبستان قبل است. 

فکرشهر: این خوب است؟
وقتی دانش آموز یاد می گیرد، بله. حتما مولفین هم این مسایل را بررسی کرده اند. روی این ها کار کرده اند. چندین سال کار شده و بعد این کتاب ها را طراحی کرده اند. کتاب ها خیلی خوب و عالی است.

فکرشهر: سال 1355، وقتی می خواستید بروید سپاه دانش، حضور برادرتان در آموزش و پرورش هم در انتخاب شما تاثیر داشت؟
تقریبا. سوالات خیلی قشنگی می پرسید. من برمی گردم به برنامه مرحوم پدرم. ایشان جزو شاید 10 نفر باسواد در برازجان بودند. «سید فتح اله امیری». پدرم در بازار جنوبی برازجان، «ملکی دوزی» داشتند. با این وضعیت ملکی دوزی که باید از «قلات» ملکی می آوردند و معمولا به منطقه ارم و بوشکان می دادند. می آمدند از پدرم ملکی می گرفتند و می گفتند سید ما پولش را نداریم. پدرم ملکی را می گذاشت زیر بغلشان و می گفت هر وفت پولش را داشتید، بیاوردید. می خواهم بگویم با این وضعیت اقتصادی، 4 تا پسر معلم تربیت کرد برای این جامعه. من در چشم پدرم نمی توانستم نگاه کنم. آرزویم بود که مرا کتک بزند. شخصیتش عالی بود. لاغر اندام بود ولی من نمی توانستم در چشمش نگاه کنم از بس شخصیتش عالی بود. من از 7 سالگی می رفتم پیش پدرم تا 12 ـ 10 سالگی. چهره های آدم ها را یادم مانده. مثلا چند وقت قبل رفته بودم «رودفاریاب»، پیرمردی عصا دستش بود؛ آمد و نشست  با او سلام و علیک کردم و گفتم می دانی من پسر کی هستم؟ بعدش خودم را معرفی کردم. همین که اسم پدرم را شنید، اشک می ریخت. 

فکرشهر: فرزندان خودتان هم رفتند سمت تدریس و آموزش و پرورش؟ شما چند فرزند دارید؟ همین طور نوه؟
فقط دختر بزرگم ساره. او سه سال می آمد سر کلاسم و معلمی را یادش دادم و از خودم هم بهتر شده است. به او گفتم بابا یک وصیت دارم؛ هم وصیت است و هم نصیحت. اگر می خواهی من راحت باشم بیا و کارم را دنبال کن. الان 15 سال است که تدریس می کند در کلاس اول. 12 سال مدرسه غیر انتفاعی بود و الان هم سه سال است که خرید خدماتی آموزش و پرورش است و همان کلاس اول تدریس می کند. دختر دیگرم سعیده و پسرم سعید هم آموزش و پرورشی نیستند. 4 تا هم نوه دارم. نام دو پسر دخترم ساره، اباالفضل و میلاد است. پسر دخترم سعیده، نامش محمد است و پسرم سعید هم یک دختر دارد به نام همتا.

فکرشهر: جناب امیری، در این 45 سال تدریس کلاس اول دبستان، قطعا خاطرات خوب و بدی هم داشتید. در این بین، کدام خاطره ها شاخص تر بوده اند؟
خاطرات خوب من همه شان بودن با بچه هاست که سراپا عشق و امید و شادی است و بدترین خاطره ام هم خداحافظی از بچه هاست که سال تحصیلی قبل داشتم.

فکرشهر: خب چرا تدریس را ادامه ندادید؟
نمی توانستم. 

فکرشهر: خسته شدید؟
نه. خسته نشدم. احساس کردم که مثلا اگر قبلا می توانستم 100 درصد مفاهیم را به دانش آموز انتقال بدهم، الان احساس می کنم مثلا 95 درصد است. می گویم خب چرا من باید با این درصد به دانش آموز لطمه بزنم؟! این قدر هم اصرار کردند که بمانم حتی گفتند بمان ولی تدریس نکن و مشاور معلم ها باش ولی گفتم دیگر نمی توانم.
با کلاس اولی ها همیشه ایام شاد بوده ام و خاطرات تلخ اصلا نداشته ام که بخواهم دانش آموزی را تنبیه کنم یا تبعیضی بین دانش آموزان قائل شوم. تلخ ترین خاطره هم آخرین روز بود که با این بچه ها خداحافظی کردم. لحظه بسیار تلخی بود.

فکرشهر: پس شما این سال تحصیلی، اولین سال پس از 45 سال بوده که کلاس و تدریس نداشته اید. حس و حالتان امسال چگونه بود؟ راضی بودید که خداحافظی کردید؟
اصلا راضی نبودم و همین طور که عرض کردم تلخ ترین لحظه زندگی ام بود. الان هم موارای بوده که گفته اند هر قدر بخواهی به تو پول می دهم و بیا با بچه من کار کن و تدریس کن ولی قبول نکرده ام.

فکرشهر: پس تدریس خصوصی هم نمی گیرید؟
نه. شاید اگر تدریس خصوصی می گرفتم چند برابر حقوقم درآمد داشتم ولی نه.

فکرشهر: با بچه های خودتان هم کار می کردید؟
دخترانم خودشان علاقه داشتند و حتی می آمدند سر کلاسم ولی آن طور که باید من با آن ها کار نکردم.

فکرشهر: از نظر شما یک آموزگار خوب، یک معلم خوب، چه ویژگی هایی دارد؟
یک این که به کارش ایمان داشته باشد. همراه این ایمان هم راستی و صداقت و دروغ نگفتن و کلک نزدن است. ما معلم داشته ایم که به دانش آموز توجه نمی کرده تا تدریس خصوصی بگیرد ولی خب کار من برعکس بود. کار می کردم. بعد از ایمان به کار، یک دانش آموز باید یاد بگیرد که با خانواده، جامعه، با دوستش و غیره، روراست باشد؛ کلکی در کارش نباشد و احساس بکند که معلم دوستش دارد. آخر سال که می شد اولیا دانش آموزان اصرار داشتند که آقای امیری با دانش آموزان بیاید کلاس دوم هم به آن ها تدریس کند و این روش خیلی خوبی است ولی من قبول نمی کردم از کلاس اول دل بکنم.

فکرشهر: به نظر شما، معلم کیست؟
یک معلم اول باید قدرت الگوپذیری داشته باشد. یعنی به عنوان یک الگو باشد. معلم باید با تمام وجودش در اختیار دانش آموز باشد. باید خدا را بشناسد. ایمان به کارش داشته باشد. به نظر من معلم کلاس اول با بقیه معلم ها فرق می کند. با صدق و دوستی امکان ندارد که دانش آموز معلمش را باور نداشه باشد.

فکرشهر: شما فرمودید فوتبال بازی می کردید؟ در کدام تیم ها بودید و آیا فوتبال را هم ادامه دادید؟
قبل از این که بروم سپاه دانش فوتبال بازی می کردم و فوتبالیست خوبی هم بودم. در تیم های برق برازجان، استقلال و پاس بازی کرده ام. بعدش فوتبال را گذاشتم کنار و فقط تفریحی با دانش آموزان و همکاران بازی می کردم.

فکرشهر: از وقتی که در اختیار ما گذاشتید، از شما سپاسگزاریم. اگر نکته ای مانده، بفرمایید.
فقط می خواهم این را بگویم که واقعا از شما عزیزانم در نشریه فکرشهر سپاسگزارم. اولین باری بوده که چنین فضایی برای من به وجود آمد واقعا بسیار از شما تشکر می کنم. ان شااله که هر جای این مملکت و هر جا باشید، همیشه سالم و تندرست و موفق باشید. ان شااله خداوند به همه ما عمر خوبی بدهد که بتوانیم در جامعه فرد مفیدی برای دیگران باشیم.

نظرات بینندگان
عباس شیروانی برازجانی فرهنگی بازنشسته ،
|
-
|
چهارشنبه ۱۳ ارديبهشت ۱۴۰۲ - ۰۱:۳۰
بسیار عالی ، کاش فرصتی پیش می آمد زحمت کشان بیشتری از فرهنگیان بدین طریق به جامعه معرفی می شدند   
عادل پاکزاد
|
-
|
چهارشنبه ۱۳ ارديبهشت ۱۴۰۲ - ۰۲:۱۶
معلم نمونه و بسیار عالی 

ایشان یک انسان و معلم به تمام معنا هستند ...
ناشناس
|
-
|
چهارشنبه ۱۳ ارديبهشت ۱۴۰۲ - ۱۰:۳۵
خیلی قشنگ بود
سجاد
|
-
|
چهارشنبه ۱۳ ارديبهشت ۱۴۰۲ - ۱۲:۲۴
گفت و گوی خوبی بود. متشکرم 
ارسال نظر
آخرین اخبار
مطالب بیشتر