يکشنبه ۰۲ دی ۱۴۰۳
جستجو
آخرین اخبار استان بوشهر
مطالب بیشتر
اختصاصی «فکرشهر»
نیره محمودی راد
کد خبر: ۱۰۱۸۱۰
يکشنبه ۱۴ آذر ۱۴۰۰ - ۰۱:۱۴

به تازگی صاحب دوچرخه نویی شده بودم.  تمام طول کوچه و دور تا دور ساختمان قدیمی ژاندارمری را وقت و بی وقت رکاب می زدم. ژاندارمری با دیوارهای آجری طولانی، فضای وسیع و برج و باروی بلندش، نزدیک خانه مان قرار داشت و اطرافش را دشت پهناوری با‌ درختان گِز و کُنار پوشانده بود. این تکه زمین پردرخت تا مقابل خانه ما و همه خانه های محله کشیده شده بود. لابلای درختان انبوه گِز ، چندین درخت کاج هم دیده می شد. 
عشق دوچرخه و فوتبال از دو سو همه خیالم را پر کرده بود .با دوچرخه راحت تر می توانستم خودم را به استادیوم ورزشی شهرِجدید برسانم. 
بالاخره، آن همه توپ‌بازی در زمین خاکی جلوی خانه کار خودش را کرد وبه تیم نوجوانان دعوت شدم.
از همان روزهای اول که دوچرخه دار شده بودم، بهانه خریدن آن برچسب رنگی نیز به جانم افتاد. برچسبی که آن را پشت ترک دوچرخه یکی از همکلاسی ها دیده بودم .رنگش زیر نور آفتاب عوض می شد و رویش نوشته شده بود، "دست حق نگهدارت "  
هر روز که یکی از اهالی خانه ی بزرگ و شلوغ بَباجی به بازار می رفت سفارش خرید برچسب را با‌ همان شکل و شمایل در زنبیل خریدش می گذاشتم و تا برگشتن از بازار چشمم به درِ خانه سنجاق  می شد. این کار هر روزم شده بود . آن ها هم هربار دست خالی بر می گشتند ؛
-- رفتم دکون حاجی مُشال. حاجی گفت از این چیزا برای دوچرخه نداریم.
-- آدرس دوچرخه فروشی توی میدون رو بهم دادن. یک روز می رم اون جا ببینم  دارن یا نه!
-- اینا رنگ و روی دوچرخه ت رو خراب می کنه. جاش پشت زین  میمونه. میخوای دوچرخه ی نو رو خرابش کنی؟
هیچ کدام از این دلیل ها نمی توانست قانعم کند تا  از آرزویم دست بکشم.
تا این که بالاخره یک روز عمو خوشحال از در خانه وارد شد . یک پاکت کاغذی کاهی در دست داشت. آن را به طرفم گرفت و گفت:
-- بگیر! بالاخره پیداش کردم.
با شوق بازش کردم.  یک ورق مقوایی ضخیم با زمینه زرد و قرمز توی پاکت جا خوش کرده بود. آن را بیرون آوردم. زیر نور آفتاب رنگ به رنگ می شد. با کوره سواد ابتدایی ام بخش به بخش خواندم؛
--- بَر  چشم  بد لَع..لَع..نِ..ت!... بر...چشم...بد...لعنَت !
نگاهی شماتت وار به عمو کردم؛
-- این چیه؟ اگه اینو بزنم پشت ترک دوچرخه که همه بهم می خندن!
عمو خندید؛
-- فقط همینو داشت. چشه مگه؟ خیلی هم قشنگه...!
کنار باغچه نشستم. پاکت کاهی تو دستم با وزش باد تَلَق تَلَق صدا می کرد.
          *****
اشتیاق داشتن پیراهن و شورت ورزشی از خود فوتبال برایم هیجان انگیزتر بود. مربی تیم گفته بود خودمان تهیه می کنیم‌.
همان روز اول با دوچرخه خودم را به زمین بازی رساندم.
زمینی بود بزرگ ، صاف و کمی سبز که البته داشت آرام آرام تبدیل به یک استادیوم ورزشی می شد.
با دوچرخه بیشتر  از ۲۰ دقیقه باید رکاب می زدم. ولی آرزوی داشتن پیراهن ورزشی بدجور وسوسه ام می کرد. به خاطرش حاضر بودم هر سختی را به جان بخرم. 
دو هفته گذشت. پیراهن را که گرفتم، از شوق در پوست نمی گنجیدم. یک دست پیراهن و شورت آبی با دو خط باریک سفید که روی بلندی آستین ها و شورت را گرفته بود. حالا خودم را جای ناصر حجازی می دیدم. 
به هر کدام از بازیکنان یک شماره دادند. شماره من ۳ بود. یک تکه مشمای نازک سفید به شکل عدد ۳ که باید پشت پیراهن دوخته می شد. 
به خانه که رسیدم، آفتابِ رنگ پریده داشت خودش را از نیمه دیوار بالا می کشید. مادر توی حیاط پشتی پای اجاق نشسته بود. 
اجاق کوچکی را کنج حیاط پشتی خانه بَباجی با خشت و گل ساخته بودند . تابه ی بزرگی را که از دود هیزم سیاه شده بود روی اجاق گذاشته بودند و عروسان خانه بَباجی به نوبت نان های هر روزشان را آن جا می پختند‌. 
بَباجی روی یکی از پله های سنگی تالار نشسته بود. مثل همیشه قبای بلندش را به تن داشت و عصای چوبی کلفتی در دست. به عصا تکیه داده بود. با دیدن من و آن پیراهن ورزشی آبی لبخند شیرینی بر لبش نشست و عصایش را در هوا تکان داد. 
-- تا این وقت روز کجا بودی؟
معطل نشدم . از کنارش گذشتم  و خودم را به مطبخ دود گرفته حیاط پشت رساندم. در آن هوای خنک پَسین پاییز از شدت خوشحالی و هیجان عرق کرده بودم و پیراهن به تنم چسبیده بود.  
پیراهن ورزشی را به مادر نشان دادم. دستانم می لرزید. 
بریده بریده گفتم:
-- اینم.. لباس... ورزشی!
چهره ام از عرق خیس و قرمز شده بود.
مادر نیم نگاهی کرد . آردهای روی لباس بلند گلدارش را تکاند و خمیرهای چسبیده به آن را را پاک کرد. همان جور که دستانش را به هم می مالید تا خمیرها را از لای انگشتانش پاک کند جواب داد؛
-- مبارکت باشه!
همان جا پیراهن و شورت را پوشیدم و پاپیچ ننه شدم‌. 
-- این شماره رو باید پشت پیراهنم بدوزی!
شماره ۳ را نشانش دادم. 
ننه آن را کمی ورانداز کرد. زیر و رویش کرد. آن را پشت پیراهن گذاشت و هی به چپ و راست چرخاند. ابروهایش را در هم کشید و گوشه لبش را کج کرد.
-- این دندونه ها که زیر چرخ خیاطی خوب دوخته نمیشه. تازه از جنس پلاستیک هم هست! 
چرخ خیاطی مادر سینگِر بود. نو بود. هیچ عیب و ایرادی نداشت. ایراد از دندانه های شماره ۳ بود که بهم چسبیده بودند و با کوک های ریز چرخ نمی توانستند خوب به پیراهن دوخته شوند. جابجا شدن لبه دوز دستگاه روی دندانه های ۳ خیلی سخت بود. 
مادر با اعتراض گفت؛
-- حالا نمی شد شماره ۱ برداری؟
-- نه ننه ! ۱ مال دروازه بانه!
-- خب! ۷ یا ۸ بردار!
-- ۷ رو دادن به یدالله. ۸ هم مال قاسمه. 
مادر کلافه بود. رفت سراغ اجاق تا نان ها را دسته کند و بساط تنورش را جمع و جور کند.
صدای بق بقوی کبوترهای بَباجی که توی لونه ی حلبی شان جابجا می شدند و گاهی از داخل سرکی به بیرون می کشیدند ، با سرو صدای بچه ها که  دور و بر حوض بازی می کردند در هم پیچیده بود.
            .................
شب بعد از شام گوشه ی اتاق کز کردم. زانوهایم را در بغل گرفتم و با اخم گفتم:
-- ننه ! حالا شماره م رو چکارش کنم؟ میدوزیش؟
-- چرا این قدر شتاب داری؟ صبر کن ببینم چکار باید بکنم!
پیراهن و شورت را با دقت تا کرده ، روی کَتُ و کُرسی گوشه اتاق کوچکمان گذاشته بودم. هر چند دقیقه نگاهش می کردم و قند توی دلم آب می شد. 
نگاهی به چرخ خیاطی مادر کردم که در کنج اتاق مانند عروسی تور و تاج بر سر نشسته بود.
لحظه ای ترس وجودم را گرفت. ترسیدم اگر شماره را ندوزم پیراهن را به کس دیگری بدهند. 
ننه داشت سفره کوچک شام را جمع می کرد .همان طور که او را زیر نظر داشتم ،سعی کردم قیافه مظلومانه ای به خود بگیرم. می دانستم این ترفند کارساز تر خواهد بود. گوشه لبهایم را آویزان کردم و با بغض گفتم:
-- حالا این قدر دست دست بکن تا شماره ی منو‌بدن به عیسی!
عیسی همکلاسی و همبازیم بود. فوتبالش خوب نبود ولی در عوض تو شنا کردن حریف نداشت. با عیسی و چند تا از پسربچه های هم محله ای و هم کلاسی، ظهرهای تابستان را درون برکه ها و بَردی های صحرای احمدی شنا می کردیم. 
مادر که وانمود می کرد حرفم را باور کرده ، به آرامی گفت: 
-- بذار ببینم چطور میتونم بدوزمش!
-- خب! اگه با چرخ خودت نمیشه ببر بده ننه ی عیسی بدوزه... !
ننه ی عیسی همسایه نزدیک ما بود و خانه کوچک شان آن سوی رودخانه محله قرار داشت. قامت درختان انجیر و نخل خانه از پشت دیوارهای خشتی اش پیدا بود. کدبانو و همه کاره ی محله بود، از آرایش عروس و وسمه و حنا تا دوخت و دوز و ...!.همه اهل محل اورا می شناختند، ولی مادر به خاطر رفیق بودن من و عیسی بیشتر از بقیه زنان همسایه با او ایاغ بود.
ننه در جوابم چیزی نگفت. انگار داشت فکر می کرد. 
باد سرد شب های پاییزی از زیر یک‌لنگه در چوبی رد می شد و تن را می سوزاند. در با وزش آرام باد جیر جیر صدا می کرد. حیاط خانه بَباجی تاریک بود،  ولی چراغ  اتاق های هم عروسان خانه روشن . از فکر و خیال خوابم نمی برد. دلم می خواست یدالله و قاسم را ببینم و بپرسم آن ها شماره هایشان را چطور دوخته اند. خانه شان سر کوچه بود ولی کوچه ی تاریک و خلوت ، مرا از تصمیمم منصرف کرد. 
مادر رختخواب ها را پهن کرده بود.خودم را روی تشک رها کردم و به زیر پتو خزیدم،  ولی چشمم از لای پتو  پیراهن ورزشی  را می پایید. صاف و تاشده روی کَت و کُرسی لم داده بود. آن قدر نگاهش کردم که پلکهایم سنگین شد.
        ...................
آن روز جمعه بود و خواب صبح پاییزی می چسبید. اما شوق تماشای پیراهن‌، لذت خواب را از چشمانم گرفته بود. صدای چِرچِر گنجشکها از حیاط می آمد. درخت ابریشم تنومند گوشه ی حیاط باشاخه های انبوه و برگهای ریز زرد و خزان زده، پناهگاه خوبی برای گنجشکها و چتر سایه اندازی برای روزهای گرم و نیمه گرم  تابستان و بهار بود . 
ننه را در اتاق ندیدم. شک نداشتم آن موقع صبح داشت توی لگن مسی گوشه حیاط پشتی، رخت ها را می شست. کار هر روزش بود. به قول خودش ، قبل از چِر چِر گنجشک ها از خواب بیدار میشد.
روی رختخوابم نشستم. پیراهن آبی هنوز سر جایش بود. دوباره دلشوره تلخ دیشب به سراغم آمد. پتو را کنار زدم. در را که باز کردم سوز سردی تنم را لرزاند. به جز مادر کسی در حیاط نبود.
آستین هایش را تا آرنج بالا زده بود و دستانش تند تند درون لگن مسی رخت ها را چنگ میزد.
لکه های زرد آفتاب، داشت لبه پشت بام را رنگ می کرد. موهای طلایی مادر در آن نور کم رنگ خورشید می درخشید. به دیوار سیمانی حیاط تکیه دادم .نگاهش را از روی تشت برداشت و مثل همیشه آرام نگاهم کرد.
--  میتونی بدوزیش؟ برای پَسین میخوامش؟ پَسین بازی داریم.
مادر آب چرک تشت را خالی کرد و آن را زیر شیر آب حیاط پر کرد. رخت های پر از کف را درون تشت ریخت. 
باز گفتم ؛
-- پس بذار بدم به ننه ی عیسی ! اون میتونه.
مادر شیر آب را بست و خندید؛
-- برو لباستو ببین! گذاشتم سر جاش.
چین های صورتم از هم باز شدند. از پله های سنگی تالار پریدم داخل اتاق. پتوها و رختخوابهای کف اتاق را لگد کردم . پیراهن را از روی کَت و کُرسی برداشتم و بازش کردم. شماره ی ۳، سفید و خوشگل با کوک های ریز و یکدست، روی آن قاب آبی دلبری می کرد. خط های ممتد و سفید رنگِ نخ ، دور تا دورش را به زیبایی تزئین کرده بود. هر چه نگاهش می کردم سیر نمی شدم. پیراهن را کمی اینور آنور کردم. پوشیدمش. ولی هرچه جلوی آینه ی روی کمد خودم را ورانداز کردم ، نتوانستم شماره ۳ را پشت لباس به خوبی ببینم.
 
مادر رخت ها را شسته بود و داشت آن ها را روی بند رخت پهن می کرد. آفتاب به نیمه ی دیوار سیمانی حیاط رسیده بود. پیراهن را به تن کردم و  لبه ی تالار ایستادم .
-- خیلی قشنگ شده ! چطور دوختیش؟ 
مادر یکی از شلوارهای خیس را چلاند، آن را چند بار تکاند و همان طور که پشتش به من بود گفت:
-- دیدم چرخ خیاطی اذیت می کنه ، با نخ و سوزن دوختمش. تو خواب بودی.
داشتم روی ابرها راه می رفتم. دل تو دلم نبود که هر چه زودتر پیراهن را به یدالله و قاسم نشان  دهم . 
ولی برای این که خودم را کمی خونسرد نشان دهم گفتم: 
-- خوب دوختیش ! ولی انگاریک ذره کج شده . نه؟
مادر رویش را بر نگرداند. 
-- دیگه بهوونه نیار! دیشب زیر نور لامپ تا دیروقت نشستم دونه دونه کوک زدم. بعدش هم!  تو میخوای تو زمین بُدویی. موقع دویدن هم کج و راستِ شماره معلوم نمیشه.
گردنم را کج کردم. از خوش سلیقگی مادر چنان ذوق زده بودم که دیگر جای هیچ حرفی باقی نمی ماند. 
اهل خانه یکی یکی سرو کله شان پیدا می شد.
آفتاب خودش را به حیاط خانه رسانده بود و آب حوض داشت زیر نور کم رنگ خورشید خودش را گرم می کرد. برگ های زرد درخت ابریشم روی آب نیمه سرد حوض می رقصیدند. چشمم به دوچرخه ام افتاد که به تنه زمخت درخت ابریشم تکیه داده بود. رنگ های زرد و قرمز برچسب، پشت زین دوچرخه، اشعه های طلایی آفتاب را می تاباند؛ " بر چشم بد لعنت !"

****

۱-- بَباجی : در زبان لاری به پدربزرگ گفته می شود 
۲-- حاجی مُشال : حاج ماشاءلله
۳-- کَت و کُرسی : کمدهای چوبی پایه دار در ابعاد متفاوت که درِ آن با قفلی کوچک بسته و باز می شد. و معمولا برای نگه داری موادغذایی استفاده می شد 
۴-- پَسین : بعداز ظهر
۵-- بَردی : گودال های عمیق و بزرگی که در نخلستان ها دور تا دور درختان نخل حفر میشد تا محل ذخیره مناسبی برای آب باران باشد. این گودال های بزرگ محل تفریح و شنای نوجوانان و کودکان هم به حساب می آمد.

نظرات بینندگان
زینب مروجی
|
-
|
دوشنبه ۱۵ آذر ۱۴۰۰ - ۰۸:۵۴
سلام عزیز دل  بسیار قشنگ و ماهرانه بسیار  ظریف و   دلربا.           بوسه بر دستان توانای شما 

 
مروجی
|
-
|
دوشنبه ۱۵ آذر ۱۴۰۰ - ۰۹:۲۳
بوسه بر دستان توانای شما عزیز دل 
نوروزنزادفرو
|
-
|
دوشنبه ۱۵ آذر ۱۴۰۰ - ۱۲:۱۶
سلام عزیز دلم . مثل همیشه عالی. درود بر قلم توانای شما
عفت رهروان
|
-
|
شنبه ۲۰ آذر ۱۴۰۰ - ۰۸:۳۱
سلام نیره جان

چه دلنشین با تکیه برعصای قلم

قدم به قدم های کودکی ات رابه تصویرکشیدی

 و واقعا کودکی سر زمینی هست که در آن آدم هایش نمی میرند. 

به امید اندیشه نو دیگرت. 

 
ارسال نظر
آخرین اخبار
مطالب بیشتر