زنگ سوم است؛ معلم بی حوصله، سرش را روی میز گذاشته و در حال چرت زدن است؛ جوانی با موهایی فرفری و سال آخر معلمی؛ گویا پایان همان سال به خاطر اعتیاد عذرش را میخواهند و از آموزش و پرورش اخراج میشود.
- تکلیف ظهرتان را همین جا انجام میدهید! تمرینات صفحهی شصت ریاضی ...
رو میکند به نماینده کلاس:
ـ رضا! اگر کسی آمد و در زد، «مدیر یا هر کس دیگری» بیدارم میکنی و بعد در را باز میکنی!
«حسن» که نیمکت اول مینشیند، میگوید:
ـ آقا! ظهر دیگر تکلیف نداریم؟!
- نه بی صدا تکلیفتان را مینویسید، سوال و صحبت دیگر موقوف!
ابتدای زمستان است؛ بیرون، باران است که دم اسبی میبارد. آموزگار تنها بخاری نفتی کلاس را میبرد و کنار صندلیش میگذارد.
مدرسه، صبح و بعد از ظهر است، چهار زنگ صبح و دو زنگ بعد از ظهر به جز پنج شنبه ها. پشت خانه ما و مدرسه، درهای است که هنگام بارندگی و کهشور مجبور هستیم آبادی را دور بزنیم و از کنار پل جادهای که از بالای آبادی میگذرد، رفت و آمد کنیم. دره هر سال عمیقتر میشود و با رسوبات بالا میآید؛ پدر بزرگ، آن سوی دره را با تیشه پلکانی کرده است که روزهای خشک، راحتتر بتوانیم تردد کنیم. گاه هنگام بارندگی، مادر با چتر به دنبالم میآید و اگر شدت سیل کم باشد در آغوشم میگیرد و از درون آب میگذریم.
هوای کلاس دم میکند و شیشههای پنجره مه میگیرد، «علی» دانش آموز باهوش و بازیگوش کلاس که کنار من و نزدیک پنجره نشسته، دزدانه با انگشتانش روی شیشه گل و پرنده میکشد!
صدای در میآید؛ چشمان آموزگار هنوز گرم نشده است، دست پاچه و عصبانی سرش را بلند میکند:
ـ رضا! بیا در را باز کن!
نماینده کلاس چهارم است:
ـ اجازه! معلممان با علی کار دارد!
علی نگاه او میکند و بعد نگاه آموزگار؛ میان نشستن و رفتن مردد است.
آموزگار میگوید:
ـ برو! اما برگشتن بی سر و صدا بیا و ادامه تکلیفت را بنویس!
- آقا اجازه ما نوشتیم!
- آفرین! خوبه، برگشتن تمرین صفحه شصت و یک را هم بنویس!
برخی از بچهها آهسته به او میخندند. علی با دلخوری میگوید:
ـ چشم...؛ و به دنبال نمایندهی کلاس چهارم راه میافتد. فاصله چند قدم بیشتر نیست. قلب او به تاب تاب میافتد؛ نکند میخواهد تنبیهم کند! اما من که کاری نکرده ام، تازه، او که معلم ما نیست؛ تنبیه او را به خاطر تأخیر یکی از شاگردان دیده است، به نظر میرسد، دستان سنگینی دارد. همیشه دعا میکنند، سال بعد معلمشان نشود!
وارد میشود، دستهای یخ زده اش را در جیب شلوار قایم کرده و سرش پایین است. به دستور معلم، «امید» همسایه و هم بازیش، گوشه کلاس دو دست و یک پا بالا گرفته و به سختی تعادلش را حفظ میکند.
معلم میگوید:
ـ علی برو پای تخته سیاه، مساله ریاضی نوشته شده را حل کن!
مساله دشواری نیست، با شتاب شروع میکند به نوشتن پاسخ ....
- این طور نه! هم زمان که مینویسی برای بچهها توضیح بده!
دقایقی بعد، گچ رنگی را در جعبه چوبی کنار تخته سبز که اصطلاحاً به آن تخته سیاه میگویند میگذارد، رو به کلاس و معلم میچرخد و انگشت سبابه اش را بلند میکند:
ـ اجازه! تمام شد.
آموزگار میگوید:
ـ برایش دست بزنید!
و از پشت میز بلند میشود، به سوی او میآید و دست بر سرش میکشد:
ـ آفرین...؛ و رو به دانش آموزان میگوید:
ـ این مطلب ریاضی را سال پیش آموخته اید، این طوری پیش بروید، سال بعد علی هم کلاستان است و از همه شما پیش میافتد.
علی میگوید:
ـ آقا، اجازه! ما بریم؟!
- نه! هنوز کارم تمام نشده! حالا یک پس گردنی محکم و آبدار به امید میزنی تا جایزه ات را هم بدهم!
امید مانند بره بی گناهی میآید و کنارش میایستد.
دودل است؛ چرا باید او را بزنم؟! نه! دلم نمیآید به دوستم پس گردنی بزنم، نگاه آموزگار میکند و نگاهی به امید که گردنش را کج کرده و با چشمانش به او اشاره میکند: بزن!
هنوز مردد است! معلم داد میزند:
ـ زود باش!
امید به زبان میآید و آهسته میغرد:
ـ بزن دیگه علی!
معلم به آنها نزدیک میشود، علی دستش را بلند میکند و پس گردنی نه چندان محکمی مینوازد!
آموزگار که حالا پشت سرشان ایستاده است، پس گردنی جانداری به او میزند:
ـ این طور پس گردنی میزنند، یاد بگیر! حالا برگرد به کلاست!
علی مانند سایهای از کلاس بیرون آمده و در را آهسته پشت سرش میبندد. جای پس گردنی مورمور میشود!
آموزگار، امید را به باد سیلی و پس گردنی میگیرد:
ـ تا وقتی که اشک از چشم هایت بیرون بیاید، میزنم!
امید گریه میکند، مینالد، اما انگار چشمه چشمش خشک شده است!...
کلاس ساکت است، گویا به استخری پر از قورباغه، سنگ پرتاب کرده باشند!
* «ع. آیدین» - شهریور ۱۴۰۲