فکرشهر ـ عبدالخالق عبدالهی: بچه که بودم، یک روز مادرم فرستادم در خانه پیرزنی تا خبرش کنم که نوه دار شده؛ یعنی دخترش یک دختر زاییده.
من با شور و شوق فراوان بدو خودم را در خانه پیرزن رساندم و در حالی که نفس نفس می زدم، خبر را گفتم و مثل بز اخفش، زل زدم به چشمان پیرزن و منتظر مُشتلَق ماندم. پیرزن بر و بر نگاهم کرد و با عصبانیت گفت: «خودش چه گلی به سرم زد که دخترش بزنه»؟! بعد در حالی که در را محکم به هم می کوبید، شنیدم که گفت: «دختر بدبخت فقط باید سی مردم حمالی کنه، خرِ به عروسی نمی برند جز برای بار بردن».
پیرزن چند سال بعد فوت کرد، دخترک هم بزرگ شد و شوهر کرد، اما من از آن روز هم حسرت مشتلق به دلم ماند، هم دلیل آن حرف آن روز پیرزن.
چند روز قبل دختر را توی شهر دیدم؛ سلام و احوال پرسی کردم و بعد از سی و اندی سال داستان به دنیا آمدنش و حرف آن روز مادربزرگش را برایش تعریف کردم. بعد به شوخی مشتلق با دیرکردش را از او طلب کردم. دختر که حالا صاحب چند بچه شده بود، لبخند تلخی زد و گفت: «راستش ایام تولد من، پدر و مادرم با هم اختلاف شدید داشتند. مادرم چون در زندگی سختی زیادی کشیده بود، هیچکس منتظر من نبود و به عبارتی اصلا مرا نمی خواستند. مادر بزرگم همه جا می گفت: مردم دختر شوهر میدن، منم خیر سرم دختر شی دادم یه سال نشده با شکم پر واگشت ریم... اونم کی؟ وقتی که خوم پیرم و دختر ناتوونه».
دختر که انگار همه بدبختی های خودش و مادر و مادربزرگش یکجا به یادش آمده بود و معلوم بود خودش هم زندگی بهتر از مادرش ندارد، با پشت دست، قطره اشک گوشه چشمش را پاک کرد؛ بعد انگار به خودش آمده باشد، نفس عمیقی کشید، خندید و گفت: خلاصه ککا، اون روز با این خبری که تو آوردی، حقت پس گردنی بود نه مشتلق... .
دخترک رفت، اما من هنوز در این فکرم که انگار بدبختی، داستان مشترک و سریال تمام نشدنی بیشتر زنان ماست. این که: «همیشه چادر مادر، سرِ دختر است».