فکرشهر: راستگویی نخستین خصلت ضروری انسان برای سیر تکامل و اعتلای اخلاق است، از این رو است که رسولان الهی پیش از برگزیده شدن به صداقت و راستگویی شهره بودهاند.
به گزارش فکرشهر، روزنامه «جوان» در ادامه نوشت: داستانهای زندگی ائمه و معصومین (ع) نیز بر این واقعیت صحه میگذارد.
صداقت رسول خدا از کودکی
رسول خدا (ص) از کودکی تا هنگام بعثت، همواره به راستی و درستی معروف و مورد ستایش مردم قومش بود. ابوطالب عموی پیغمبرـ که سالها سرپرستی پیامبر خدا (ص) را به عهده داشت، میگوید: «هرگز از رسول خدا (ص) دروغی نشنیدم و خُلقی از اخلاق جاهلیت را در او ندیدم، خنده بیجایی از او مشاهده نکردم، با کودکان بازی نمیکرد و به آنان علاقه نشان نمیداد و تنهایی و تواضع بهترین چیزها نزد او بود.» ایشان در آن هنگام که رسول خدا (ص) مردم را از ظلمات به سوی نور فرا میخواند و برخی از عموهای پیامبر (ص) از سر تعصب او را تکذیب کردند و دروغگویش میخواندند، در دفاع از رسول خدا (ص) چنین سرود: «تو امینی، امین خداوند که هرگز دروغی نگفته است و تو انسان راستگویی هستی که هرگز دچار هوسرانی و بیهودهگویی نگشته است. تو فرستاده حقی، میدانیم که فرستاده خدا هستی و آنچه میگویی از کتابی از جانب خداوند صاحب عزت بر تو نازل شده است.»
البته صداقت و راستگویی رسول خدا (ص) چیزی نبود که از انظار مردم مخفی بماند، همگان میدانستند که آن حضرت (ص) جز راست نمیگوید، حتی دشمنان سرسخت وی نیز به این امر اعتراف داشتند. (پژوهشکده باقرالعلوم/ سیدعلیاکبر حسینی)
ترک دروغ به توصیه پیامبر اکرم (ص)
مـردی بـه رسـول خـدا (ص) عـرض کـرد: ای رسـول خـدا، چـهـار کـار خوشایند من است: زنا، شـرابخواری، دزدی و دروغ. اما هر کدام را که بفرمایید به خاطر شما ترک میکنم، حضرت فرمود: دروغ را رها کن، مرد رفت و تصمیم گرفت، زنا کند، اما با خودش گفت: پیامبر از من میپرسد (که زنـا کـردهای یـا نـه)، اگـر انکار کنم، قولی را که به ایشان دادهام شکستهام و اگر اقرار کنم، حد میخورم، سپس تصمیم گرفت دزدی کند، بعد تصمیم گرفت شراب بخورد، اما هر بار همین فکر را بـا خود کرد، لذا نزد رسول خدا برگشت و عرض کرد: شما راه را به کلی بر من بستید، من همه این کارها را رها کردم. (میزان الحکمه، ج ۱۱)
راستگویی ابوذر در موقعیتی پرخطر
روایت است کیفیت خروج پیامبر (ص) از خانه، به این ترتیب بوده است که حضرت رسول به ابوذر فرمودند: مرا از این خانه بیرون ببر! ابوذر اطاعت کرد، به اینگونه که پیامبر در میان روپوشی قرار گرفتند، ابوذر آن جناب را به گرده خود گرفته و از خانه بیرون آمد. مشرکان خشن قریش وقتی که ابوذر را دیدند، گفتند: «آن چیست که در پشت خود حمل میکنید؟» ابوذر با خود فکر کرد که هر چه بگوید، ممکن است آنها تحقیق کنند و از طرفی میدانست «النَّجَاةُ فِی الصِّدْقِ کمَا اَنَّ الهَلاک فِی الکذبِ: نجات، در راستگویی و هلاکت، در دروغگویی میباشد.» گرچه در این مورد خطیر، دروغ، مصلحتآمیز بود و گفتن آن اشکال نداشت ولی راستش را گفت، جواب داد: «پیغمبر خدا میباشد!»
آنها گفتند که ابوذر در این موقعیت حسّاس ما را مسخره میکند، غیرممکن است او جای پیامبر را به ما نشان دهد، بنابراین از ابوذر دست کشیدند. «وَ جَعَلْنَا عَلَی قُلُوبِهِمْ أَکِنَّةً أَن یَفْقَهُوهُ: روی ادراک و دل آنها را پردههای ضخیمی قرار دادیم تا نفهمند.»
ابوذر آن حضرت را آورد و در بیرون مکه بر زمین گذاشت. رسول خدا: «ای ابوذر! چطور شد، در این موقعیت پرخطر، راستش را گفتی؟!»
ابوذر: «هر چه بر خود فشار آوردم که دروغی بگویم، دیدم دروغ، بلد نیستم!» از اینرو رسول گرامی اسلام فرمود: «مَا أَظَلَّتِ اَلْخَضْرَاءُ وَ لاَ أَقَلَّتِ اَلْغَبْرَاءُ عَلَی ذِی لَهْجَةٍ أَصْدَقَ مِنْ أَبِی ذَرٍّ الغفارّی: آسمان سایه نینداخت و زمین روی خود برنداشت، صاحب لهجهای را که راستگوتر از ابوذر باشد.»
عاقبت دروغگویی به روایت حضرت عیسی (ع)
در کتاب احیای علوم دین غزالی مجلد سوم، صفحه ۲۸۸ روایت آموزندهای به شرح زیر نقل شده است: شخصی از حضرت عیسی (ع) تقاضا کرد که همراه او به سیاحت و سیر در صحرا و بیابان برود. عیسی (ع) پذیرفت و باهم به راه افتادند تا به کنار رودخانه بزرگی رسیدند و در آنجا نشستند و سفره را پهن کرده و مشغول خوردن غذا شدند. آنها سه گرده نان داشتند. دو عدد آن را خوردند و یک عدد از آن باقی ماند. عیسی (ع) به سوی نهر رفت و آب آشامید و سپس بازگشت ولی نان باقیمانده را ندید. از همسفر پرسید این نان باقیمانده را چه کسی برداشت؟ او عرض کرد نمیدانم.
پس از این ماجرا، برخاستند و به سیر خود ادامه دادند. عیسی (ع) آهویی را که دو بچهاش همراهش بودند در بیابان دید. یکی از آن بچه آهوها را به سوی خود خواند. آن بچه آهو به پیش آمد. عیسی (ع) آن را ذبح کرد و گوشتش را بریان نمود و با رفیق راهش باهم خوردند، سپس عیسی (ع) به همان بچه آهوی ذبح شده فرمود: برخیز به اذن خدا. آن بچه آهو زنده شد و به سوی مادرش رفت. عیسی (ع) به همسفرش فرمود: تو را به آن کسی که این معجزه را به تو نشان داد، سوگند میدهم بگو آن نان باقیمانده را چه کسی برداشت؟ او باز به دروغ گفت نمیدانم!
عیسی (ع) با او به سیر خود ادامه داد تا به دریاچهای رسیدند. عیسی (ع) دست آن همسفر را گرفت و روی آب حرکت نمود. در این هنگام عیسی (ع) به او فرمود: تو را به آن خدایی که این معجزه را نیز به تو نشان داد بگو آن نان را چه کسی برداشت؟ او باز گفت نمیدانم!
باهم به سیر خود ادامه دادند تا به بیابانی رسیدند. عیسی (ع) با همسفرش در آنجا نشستند. عیسی (ع) مقداری از خاک زمین را جمع کرد، سپس فرمود: به اذن خدا طلا شو. خاک جمع شده طلا شد! عیسی (ع) آن طلا را سه قسمت کرد و به همسفرش فرمود: یک قسمت از این طلا مال من و یک قسمت مال تو و یک قسمت دیگر مال آن کسی که نان باقی مانده را خورد. همسفر بیدرنگ گفت: آن نان را من خوردم! عیسی (ع) به او فرمود: همه این طلاها مال تو! تو به درد دنیا میخوری نه همسفری با من! عیسی (ع) از او جدا شد و رفت. او بعد از مدتی که از عیسی (ع) جدا شد، در بیابان دو نفر را دید که به سمت او میآیند. تا آن دو نفر به او رسیدند و دیدند صاحب آن همه طلاست، خواستند او را بکشند تا دو نفری صاحب آن همه طلا گردند. او به آنها گفت مرا نکشید، این طلا را سه قسمت میکنیم. آنها پذیرفتند.
پس از لحظاتی این سه نفر، یکی از افراد خود را برای خریدن غذا به شهر فرستادند. آن شخصی که به شهر میرفت با خود گفت: خوب است غذا را مسموم کنم و آن دو نفر بخورند و من تنها صاحب همه آن طلاها گردم! آن دو نفر که کنار طلاها نشسته بودند باهم گفتند: خوب است وقتی که غذا را آورد، او را بکشیم و این طلاها را دو نصف کنیم. وقتی که آن شخص به شهر رفت و غذا را آورد، آن دو نفر او را کشتند! سپس با خیال راحت مشغول غذا خوردن شدند و طولی نکشید مسموم شده و آن دو نیز به هلاکت رسیدند. هنگامی که عیسی (ع) از سیاحت خود بازگشت، دید سه نفر کنار طلاها افتاده و مردهاند. به اصحابش فرمود: این است دنیا، از آن برحذر باشید که فریبتان ندهد.