در آسمان غبارآلود و مه اندود گورستان، جز صدای قار قار سرد کلاغها بر بلندی کاج های قدبرافراشته، هیچ نوایی شنیده نمی شود.
سوز سرد پاییزی در میان رخت های تن کودک می پیچد.
دستان کرخت شده اش راهی جز جیبهای کت نیمدارش نمی یابند.
انگشتان پاهایش از خیسی کفش های نیمه پاره اش به ستوه آمده اند.
آخرین شاخه های گل در میان انگشتان کوچکش، بی رمق و کم توان رو به پژمردگی ست.
پسرک در گوشه ی خیابان و در میان رفت و آمدهای تند رهگذران، چشمانی را جستجو می کند تا او را ببینند و شاخه گلی بخرند.
قدم های پر شتاب رهگذران، بر سرعت دقیقه ها می افزاید. روز رو به اتمام است.
مایوسانه چشمانش را به سوی گورستان سرد و خاموش می دوزد.
گورستان درزیر لحاف سفید برف به خوابی عمیق فرو رفته است. لحاف پاره برف، گوشه هایی از تن گورستان را پوشانیده است. رد پاهایی گل آلود، تن پوش سفید برف را تیره کرده است. گهگاه آوای ناکوک کلاغی خسته خواب آرام گورستان را آشفته می کند.
پسرک ، در اندیشه آخرین شاخه های گلی ست که در دستانش به خواب رفته اند. شاید این آخرین شاخه های گل قسمت گوری باشند که سالهاست تنها مانده است.
پاهای یخ زده اش، او را به سمت گوری روانه می کند. و دستان سرد کوچکش، گل ها را بر پهنای قاب گور رها می سازد.
گل ها بر سینه سرد مادری آرام می گیرند، که سالهاست درانتظار دیدار فرزندانش روز شماری کرده است.
تنت سالم و دلت خوش بانو جان