مدتیه که میرُم کنار دِریا، پیاده روی...
تا سی، یه دقیقه ای هم که شده از فکر و بکر در بیام و غرق رویا و خیال بشُم.
آخه دِریا رو که میبینُم، حال و هوام عوض میشه، اصن دِریا چه آروم باشن چه مواج، نِگاش که میکنی آروم میگیری، دلت میکشه بشینی کنارش و یه دِل سیر باش حرف بزنی و درد و دل کنی...
آدمای زیادی میان جمب دِریا، رد میشن، حرف میزنن، میخندن، ولی بین ای همه آدمی که به دِریا پناه میارن، سهم مو دیدن یه پیرزنن که گمونم روزگار بد جوری قدش خمیده کِرده، آخه چین و چروک صورتش و چشاش که همیشه سُرخ و خیسِن ایجور میگه. هر روز که از کنارش رد میشُم تا همونجا جمب اسکله نشسته و بوی میخک خیس خورده ی دور گردنش طوری هوش از سِرُم میبره که بوی سَحک دریا، بوی ظفر ماهی های دِم اسکله و حتی صدای قُرمبه طرّادها هم نمیتونه ای بو رو از سِرُم بِپرونه.
امروز پسینی که داشتم رد میشدُم، باز دیدمش تا همونجا نشسته و هِمیجور داره با خوش وِرار میکنه و اشک میریزه. انگار حالش رو به راه نبی. دلم به حالش سوخت...
نگاش که کردُم دلُم لرزید، رفتم کمی اووَلتَر، کنارش نشستُم.
بطری آبی که تو دِسُم بی جلوش گرفتم، سرش برگردوند طرفُم، غم عجیبی تو نگاش بی...
میخواسُم زبون وا کُنم که دِسِ چروک و نحیفشه به میخک روی مینارش کشید و با غمی که تو چشاش بی، نگاهش به دِریا دوخت و گفت: هر چی سیش گفتُم بی پُرس و اُرس و بی ناخدا نرو دِریا.... بی گدار به اُو نزن... دریا رفتن آسون نی، باید ره بلد داشته باشی...
سی فاضل میگفتم...
گفتم: فاضل کیه؟
گفت: بچه ی جوونُم...
پرسیدم: چند روزه رفته دریا؟
چشاش دوخت به دریا و دساش محکم به پاهاش کوبید و گفت: بیست ساله که با رفیقاش پی جهاز رفتن دِریا هنوز برنگشتن...
همیجور لباش میلرزید...
با چیشای خیسُم به خالکوبی سبزرنگِ نوک ابروهاش نگاه کردُم و همیجور که ماتم برده بی آروم زیر لب خوندُم:
پیر را بگزین که بی پیر این سفر
هست بس پرآفت و خوف و خطر
آن رهی که بارها تو رفته ای
بی قلاووز اندر آن آشفته ای
پس رهی را که ندیدستی تو هیچ
هین مرو تنها ز رهبر سر مپیچ
گر نباشد سایه ی او بر تو گول
پس تو را سر گشته دارد بانگ غول
غولت از ره افکند اندر گزند
از تو داهی تر در این ره بس بدند.
«مولانا»
قلمت جاری. بسیار عالی ومثبت است...