فکرشهر- عبدالرضا عبدالهی: چند وقتی بود نانوایی ده خان عمو تعطیل شده و نزدیک ترین «مدار*» کیلومترها از ده فاصله داشت. سلطان که سال های زندگی اش با گندم، آرد، خمیر و نان عجین شده بود، تصمیم گرفت این بار به جای لقمه آماده و نان گرمه، گندم را به آرد تبدیل کرده و همچنان زن ها را پای تنور و تُوِه ی نونی نگهدارد؛ شاید غیبت کمتری کرده و رستگار شوند. اما اگر آدم ابوالبشر از این مسیر گندمزار به جایی رسید و از او جز مشتی کاه برای بادها و یادها چیزی باقی ماند، سلطان هم در مدار آردی به نان و نوایی رسید و روزگار بر مدار خواسته هایش چرخید.
سلطان، وانت را به ثمن بخس فروخت و با پولش یک موتور دیزل پلاکستون بیست و شش اسب بخار خرید. سنگ آسیاب نویی هم سفارش داد که در جعبه بزرگ تخته ای با جرثقیل به خانه حمل شد. او با کمک چند نفر نصاب بالاسونی، تجهیزات آسیاب را سر جایش در گوشه ورودی حیاط نصب کرد و دور تا دورش سوله ای احداث نمود. البته بماند که شاهکار معمار شیر پاک خورده سوله، در عدم پیش بینی چگونگی خروج آسیاب از سوله باعث تخریب قسمتی از دیوار، موقع فروش شد.
پس از آماده شدن مقدمات کار، یک روز صبح، سلطان آسیاب را راه انداخت و اولین گونی گندم را توی قیف آبی رنگ سنگ آسیاب ریخت. سنگ آسیاب به وسیله تسمه ای پهن و بزرگ به موتور دیزل وصل بود، می چرخید و گندم ها را به سه حالت دلخواه «آرد»، «لِلَک» و «بلغور» آسیاب می کرد. سلطان گونی خالی گندم را زیر دهانه خروجی گذاشت و گونی آرام آرام پر از آرد شد. بوی آرد تازه مثل بوی ارده گرمه، فضای سوله را پر کرده بود. بعضی از همسایه ها و اهالی با شنیدن صدای آسیاب، با خوشحالی به سوله آمدند و به به و چه چه کنان به سلطان تبریک گفتند.
ننه، برای این که چشم حسودان از کاسه دربیاید، همه زغال ها را توی منقل ریخت و نصف حلب پنج کیلویی هم زاغ دینشت روی خُرِنگ آتش پاشید. چند دانه عنبر نسارا هم که معجزه ها می کند، گوشه منقل گذاشت و توی سوله چرخاند. عمه ام که خانه اش در وسط ده قرار داشت، بیکار ننشست و تسبیح سی و سه دانه ای را که توسط یکی از ریش سفیدان ده، «اُوسیم» شده بود، به همراه چند حرز کاری و فوق العاده و انواع ادعیه چشم زخم توی پارچه سبزی گذاشت و تحویل ننه داد. او هم با افزودن مقداری اسفند و سنگ نمک، قدرت آنتی چشم زخم معجون را به طرز شگفت انگیزی بالا برد و آنرا بر سر در سوله آویزان کرد. متاسفانه هیچکدام از این اقدامات افاقه نکرد و زور آدم های چشم شور آبادی که احتمالا جادوی سیاه کره ای بلد بودند و با یک نگاه، سنگِ دو کَل می کردند، چربید و به هفته نرسیده، «مدار» از مدار خارج شد.
یک روز که مدار خراب شده بود، سلطان دست به کار شد. برای چندمین بار، دسته هندل موتور دیزل پلاکستون مدار آردی را چرخاند و سریع دسته را جدا کرد. رینگ فولادی و سنگین موتور، چند دور چرخید و صدای تَلَق تَلَق نیمه جانی از آن بلند شد و از حرکت باز ایستاد. چیزی تا ظهر نمانده بود و گرما و شرجی هوای داخل سوله، نفس سلطان را بند آورده و سر تا پا خیس عرق شده بود. با عصبانیت دسته هندل را به گوشه ای پرت کرد و روی سکوی سیمانی کنار دیوار نشست. من، پیمانه دو لیتری گازوییل و قیف بلندی به دست، کنار ورودی اتاقک موتور دیزل ایستاده بودم و از ترس جیکم در نمی آمد.
سوله مدار، با دیوار بلوکی به دو قسمت تقسیم شده بود. بخش بزرگ تر، سنگ آسیاب قرار داشت و محل انبار گونی های گندم و آرد بود. بخش کوچک تر هم موتور دیزل و بشکه های بزرگ و کوچک دویست و بیست لیتری گازوییل، گریس، روغن و فیلتر قرار داشت. از شدت گرما حوصله ام سر رفته بود و دلم می خواست یا موتور روشن شود و آسیاب به کار بیفتد، یا سلطان کوتاه بیاید و سراغ قلیانش برود.
سلطان از جایش بلند شد و پیچ گوشتی تخت بلند دسته قرمز را از تو طاقچه برداشت. پیچ تنظیم کاربراتور را شل و سفت کرد و گفت: «بِچِه پیمونه و قَمِ بده بینُم». من هم سریع آنها را به دستش دادم و عقب رفتم.
قیف را تو سوراخ مخزن کرد و آن را از گازوییل پر کرد. مقداری هم توی کاربراتور ریخت. دستگیره ساسات را تا آخر کشید و دوباره دسته هندل را سر جایش قرار داد. برای آخرین بار، با تمام توان شروع به چرخاندن هندل کرد. رینگ سنگین موتور چرخید و سلطان دسته را جدا کرد. موتور دیزل مثل کسی که چیزی تو گلویش گیر کرده باشد، سرفه بلندی کرد و ناگهان با صدای انفجار مهیبی، لوله دودکش تو کُتُل کنده شد و عین موشک بالستیک مستقیم به سمت بالا رفت و بعد از شکستن سقف ایرانیتی سوله به سمت فضای بیکران شتاب گرفت. بر اثر تجمع گازوییل اضافی در کاربراتور و احتراق ناگهانی، از جای دودکش، آتش سهمگینی به سمت ما زبانه کشید. هر دو به سمت بخش دیگر سوله دویدیم. با شیرجه ای بلند خودم را روی گونی غله ای پرت کردم. انگار تو گونی به جای گندم، قلوه سنگ باشد، سرم به شدت درد گرفت و ستاره از چشمم پرید.
چشم هایم را باز کردم. روی تخت کهنه چوبی تک نفره خودم تو حیاط خوابیده بودم. مانند شب های قبل کابوس دیده بودم و سرم به شدت به لبه تخت برخورد کرده بود.
سلطان که از آسیاب فقط روشن و خاموش کردنش را بلد بود، به ناچار دست به دامن تعمیرکاران نه چندان ماهر شهر شد. آنها هم که یا سوادش را نداشته و یا لقمه چرب و نرمی یافته بودند، استخوان لای زخم گذاشته و هر بار سلطان را سرکیسه کرده و مبالغ هنگفتی به جیب می زدند. البته مشکل ما بچه ها خرابی آسیاب نبود، خود آسیاب بود. اژدهایی وحشتناک که وقت و بی وقت به جای دود، آتش از دهانه دودکش پنج متری اش به هوا برمی خواست و صدای ترسناکش لرزه بر اندام ما می انداخت. هر روز که سلطان آسیاب را روشن می کرد، زیر سایه درخت «گِز» پیر مشرف به سوله می رفتم تا در صورت رویت آتش از دودکش، جلدی سلطان را خبر کنم.
یک روز قبل از ظهر، زیر سایه درخت گز نشسته و کشیک می دادم. پیرمرد چوپان خسته و گرسنه، سوار بر خر سفیدش به همراه گله گوسفندان از جلویم رد شد. چفیه اش را مثل دستمال به سر بسته بود و چرت می زد. من که خاطره خوشی از گله نداشتم، از ترس حمله «کُوِه»، بالای درخت پریدم و منتظر ماندم تا گله عبور کند. هنوز چوپان و گوسفندان، دیوار سوله را رد نکرده بودند که ناگهان صدای انفجار مهیبی بلند شد. آتش و کُپه دود سیاه قارچ مانندی شبیه انفجار اتمی هیروشیما از دهانه دودکش زبانه کشید و چند متر به آسمان برخاست. در یک لحظه الاغ چوپان مانند اسبی سرکش روی دو پای عقب بلند شد و شیهه ای کشید. چند تا جفتک تو هوا انداخت و تا چوپان به خودش بیاید او را به زمین زد و عرعرکنان به سمت صحرای دارالی فرار کرد. کوزه آب چوپان شکست و گوکش در رفت و چرتش پاره شد.
گله گوسفندان وحشت زده، هر کدام به سمتی گریختند. «کهره» حنایی چاق و چله همسایه از ترس دچار شوک عصبی شد و بعد از چند بار جفتک زدن و زیپیلک انداختن، بادهای صدادار خارج کرد. با سرعت دوید و سرش را محکم به تیر برق وسط کوچه کوبید و از حال رفت. من که از بالای درخت مات و مبهوت نظاره گر ماجرا بودم، نمی دانستم بخندم یا به سوله رفته و سلطان را خبر کنم. بعد از دقایقی کهره از زمین بلند شد. انگار در اثر ضربه مخش تاب برداشته بود. تلو تلو خورد و چند بار بالا پایین پرید و دور خودش چرخید تا دمش را گاز بگیرد. چشم هایش باق شده و کله ی سرش رفته بود. مرد چوپان با هر بدبختی بود، خودش و گله را جمع و جور کرد و به سمت ده راه افتاد.
چند روز بعد که آسیاب کمی رو به راه شده بود، مرد همسایه در حالی که گونی گندم به دوش داشت و هیکل چاق و گنده اش خیس عرق شده بود، هن و هن کنان وارد سوله شد. گونی را زمین گذاشت و بعد سلام و احوالپرسی با سلطان، ظرف یک کیلویی گوشت تازه ای را به دستم داد. سلطان نگاهی به گوشت انداخت. مکثی کرد و گفت: «نذرتون قبول بو ایشالله». مرد سرش را تکان داد، آهی کشید و گفت: «ای عامو چه نذری. کهره آوادی داشتم چند روز پیش نمی چه آزارش واوی. نظرش زدِن، جن زدِش، نمی فهمُم. خوش خوش نصف شو تا صبح بعقه می دا، بعضی وقت صِدِی خر درمیوورد. عامو باور میکنی صِدِی مدار آردی تُنَم درمیاورد؟» آه دیگه ای کشید و گفت: «چه کهره ی پاقیزه ای، چه بُکُنُم، زن و عیالُم زهلشون می رفت. مجبور واویدم بکشمش». سلطان همان طور که گونی غله مرد را روی باسکول می گذاشت، سری به نشانه تاسف تکان داد و گفت: «ها عامو نظر راسه، جِنَم راسه، تو قرآن اومده. اُما چه طوری رفته تو لار ای زبون بسه، خدا عالِمِ».
با ادامه دار شدن انفجارهای گاه و بی گاه مدار، بهیار خانه بهداشت آبادی، دور از چشم ما به زن های همسایه توصیه اکید کرده بود، تا مشخص شدن وضعیت آسیاب، تصمیم برای بارداری خود را عقب انداخته و جهت اطمینان به هر کدامشان چند ورق قرص ضد بارداری داده بود.
سلطان که خلف وعده در تحویل آرد اهالی از هزینه های تعمیر مدار برایش سنگین تر بود و از طرفی ممکن بود خدای نکرده ضعیفه ای از ترس، سقط جنین کرده و خونی گردنش بیفتد، بعد چند ماه، عطای آسیاب را به لقایش بخشید. آردش را بیخت و الکش را آویخت و مدار را با کلی ضرر به فروش رساند.
*آسیاب