اول دکان داریش بود.
دکانش وصل بود به قهوه خانه «سید جعفر» در میانه بازار که راه شاهی شیراز به بوشهراز آن جا عبور می کرد در ولایت «کنارتخته».
ساختمان این دکان و هشت باب دیگر از دکان های بازار متعلق به «جلالی» بود که پدرش «عام کل عبدالله» اختیاردارشان بود.
در بازار، کاسبکاران همه صنوف بودند.
اوس حاج بوای مسگر و اوس رجبعلی لحاف دوز.
ملکی دوزها حسنک، عام کل محسین بزاز، حسین کل محسین و عبدالحسین درد مند.
خیاط ها سید احمد و توکلی کازرونی، مراد کل محسن، مرتضی نجفی، سید اسدالله ، سید محرضا، آخوند فرج دلیر پور، اوس محمود و برادرش نعلبندان کازرونی جلدوز پولاد.
قصاب ها بهروز، محمد علی، قنبر.
تعمیر کار دوچرخه و لحیم گرغلامحسین زاهدی.
نجارها عام کلسین و اوسا حسین برازگونی .
مشک دوزها کل اسماعیل افشار و محجعفر هوپناه...
قهوه خانه، دو تا داشتیم؛ یکی قهوه خانه سید جعفر و دیگری از آن باباجان هر دو در بازار و دو طرف در جاده شاهی بودند. مردم به بازار می گفتند «ره شهی»؛ راهی که شاه کشیده است.
بازار متشکل از دکاکین دو طرف این راه بود. برای این جاده تا بوشهر بیت ساخته بودند: «جبر ره هندو کشید و راحت اش ایران ببرد».
سربازان هندی را که همراه سلجرهای انگلیسی به ایران آمده بودند، هندو می گفتند.
پدرم جوانسال بود باسواد مکتبی و خط فارسی و بلدیت حساب سیاقی. حساب سیاقی را به صورت افقی می نوشتند و هر سطر را یک بند حساب می کردند و در موقع جمع کردن حاصل هر بند را در همان بند به سیاق زیر اعداد می نوشتند و در آخر ماحصل بندها را با عنوان یکون حساب در پایین صفحه یادداشت می کردند.
بیشتر دفاتر معاملات دکان های شهر و روستا به همین شیوه حسابداری، ثبت و ضبط می شد.
پیش از دکانداری در اداره طرق دفتر حضور و غیاب کارگران را می نوشت و به همین خاطرسراکیب شان که مردی ارمنی و با اخلاق بود با لقب «میرزا» صدایش می کرد. این لقب میرزا تا پایان عمرهمراهش بود، انگار بخشی از هویتش شده بود. بدون پیشوند میرزا، کمتر شناسا بود، «میرزاعلی» یا «میرزالی».
از خاطرات کار در اداره طرق که گارگران تعمیرات جاده را انجام می دادند می گفت؛ در سالی قحطی آمد - سال کامساکی ـ و فقر بیداد می کرد. پیمانکار جاده به جای مزد، خرما از بصره آورده بود و به کارگران می داد. بخشی از خرمای مزد را کارگران در محل کار می خوردند حتی با هسته. ملتزم به واجبات و حتی المقدور مستحبات دین و شعایر مذهبی بود.
بارها تعریف می کرد؛ زمانی که می رفتم مکتب «آخوند ملاقلی»، مکتب خانه مان داخل خانه آخوند و داخل کپر بود، حصار و دیوار حیاط مکتب خانه مانند بیشتر خانه ها از خار «کنار» بود (جمک) که به صورت توده شده و به ارتفاع حدود یک و نیم متر روی زمین گیر داده بودند، قرآن را که تمام کردم، برایم مجلس ختمانی گرفتند. گاه روزها پدرم می آمد و ساعت ها پشت خار می نشست تا نوبت تلاوت قرآن به من برسد.
دل آرام گوش می داد که انتظار داشت فردایی که نباشد، شب های جمعه به نیتش قرآن بخوانم.
این آرزومندی پدرش یعنی تلاوت قرآن و سوره «یاسین»، شب های جمعه را گاهی غفلت نکرد تا نهایت عمرش. به نیت پدر، آخوند ملاقلی و بعدها برادران و خواهران و مادر و تمام ذولحقوقان را تعمیم می داد. چهارشانه بود به میانه بالاتراز متوسط . صوت و آوازی در مایه دشتی و خوش داشت.
چهل سال در نقش امام حسین در تعزیه روزهای تاسوعا و عاشورا از زن و مرد و پیر و جوان و غریبه و خودی اشک می ستاند. هنگامی که در تعزیه خطاب به حضرت زینب می خواند: «مچین خشت لحد تا من بیایم»، آن که در نقش «شمر» بود و خیلی مسلمان نیز، وسط میدان می زد توی پیشانی خودش و اشک می ریخت.
لحظه شهید شدن امام، نقش شمر بی بدیل بود. لباس سر تا پا سرخ و کلاه خودی با دو پر بلند و دستانش در لرزشی بی حد به معنای آن که واهمه دارم از بریدن گلوی امام.
بچه که بودم حیران کار حاج خداکرم. در دل می گفتم:
«اگر شمری! خب ترس و لرزت چیست؟ اگر دلت می سوزد، خب ول کن برو و به اربابت – یزید - پیام بده رفتم تا رفته است...».
اجاره دکان هر ماه بیست و پنج ریال، یعنی بیست و پنج زار بود. سرمایه اولیه دکانش دویست و سی تومان پس انداز کار در اداره طرق و بهای فروش چهار جفت بز زاییده که ننه ام کمکش کرده بود.
اول بار رفت شیراز در بازار «وکیل» برای خرید کالا و اجناس مورد نیاز دکانش. آدرس گرفته بود، خرازی دکان حاج ممرضا شه کلاهی، قماش دکان شراکتی محمد ستایش و جلیل هزار دستان، عطاری دکان عدلو.
این سه دکان بازار وکیل شیراز طرف معامله بیشتر دکان دارهای ولایت بودند که به نقد و نسیه جنس می آوردند.
آن روزگار، بد حسابی یا بد قولی چیزی مانند معاصی کبیره بود و اگر کسی به بدحسابی شهره می شد یا براتش نکول می شد، دیگر بی اعتبار بود و نمی توانست در بازار دوام بیاورد.
«بَواجی» (بابا حاجی)، بلند بالا بود و پیراهنش را به شکل قبا جامه ای می داد توکلی خیاط کازرونی بازار بدوزد، با یقه ی سر شانه سمت چپ که با یک دکمه غیبی چفت می شد.
او و برادرش «آبُوا»، اولین مهاجران کازرونی بودند که آمدند «بنه سید ممرضا»، زیرا مالک آنجا هم کازرونی بود.
بعد از بنه سید ممرضا، مهاجرت کردند به ولایت ما «کنارتخته».
در ابتدا شغلشان رزازی بود که سرخرمن یا انبار دکاندارها جو و گندم را با غربال می بختند و کروشه اش را می گرفتند. اگر گروشه جو بود برای خوراک چهارپایان مصرف می شد و اگر کروشه از گندم بود، در جُوَن (سیرکوب) خردشان می کردند تا دانه از کاه جدا شود. این گندم چون خلطک (مخلوط با جو) نبود، مخصوص آسَک (دستاس) کردن بود که نیم دانه برای حلیم و ریزتر برای پخت لَلَک (غذای بومی وسنتی) خواهان داشت.
دکان «بواجی» روبروی دکان «میرزا»، آن طرف ره شهی بود. چند نیم بشکه داشت که به صورت مورب بریده شده بود و آرد و برنج و قند و چای درشان بود و یک بشکه بزرگ (درام)، مخصوص نفت سفید که ازنمایندگی شعبه نفتی میش ملک نفت می آورد و آن را پر می کرد.
نفت سفید تنها ماده ای بود که برای روشنایی در چراغ های دستی با مارک دست چپ {ضامن بلند کردن محافظ کاسه شیشه ای سمت چپ بود} و فریمرز{ پریموس} و چراغ توری {زنبوری} مصرف می شد.
به نفت سفید می گفتند «گاسلیت»؛ کما این که به روغن خوراکی مصنوعی می گفتند روغن چو یا روغن هلندی یا النگی.
وقتی مشتری برای خرید نفت می آمد، بواجی با قد بلندش خم می شد توی درام و با «کیل» دسته داری که دو تاش دهشاهی قیمت داشت ظرف مشتری (عموما بطری) را پر می کرد و تا اشتباه نکند، بلند کیل ها را می شمرد:
«یک و یک و یک
دو و دو و دو
سه و سه و سه ...» و ظرف پر نفت را می داد دست مشتری و می گفت:
«ایم نفتتن بوا!»
بواجی هنگامی که از گذر بازار به طرف مسجد جامع می رفت، درنگی می کرد و در راسته بازار استاد علی اکبرملکی دوز همراهش می شد.
کلاه نقابدارش را وارونه می کرد تا برای سجده رفتن مزاحمش نباشد.
استاد علی اکبر، مرد مومن و متشرعی بود که برای قضای حاجت کوزه گلی را برمی داشت و می رفت کوچه بین بازار و کاروانسرای مشیر در سوک دیوارمی نشت و پشت به عابرین تنبان از پا در می آورد و بی اعتنای هر که بگذرد می نشست و در پایان قضای حاجت آبکی، سه تا سرفه عمیق می کرد تا ته چر شاشش بیرون بریزد و زیر شلوارش نجس نشود.
بعد از طهارت، می آمد دم دکانش، دست نماز می گرفت و کلاه نقابدارش را بر می گرداند تا مانع سجده نماز نشود و منتظر تا بواجی بیاید.
عام کلسین نجار که موذن بود، از ادای استاد علی اکبر بدش می آمد و دو سه بار با او مرافعه کرده بود.
خودش روبروی دکانش می ایستاد و اذان ظهر یا مغرب را با صدای زیر می خواند و بعد می رفت مسجد.
بیشتر کسبه، نمازشان را در مسجد جامع می خواندند. بعضی روزها آقای شریعت می آمد و نماز جماعت را اقامه می کرد.
بواجی، از جوانی محاسن را نمی تراشید اما شاربش را میرمحمد کامل برایش ماشین می کرد، به اندازه چهار پنجه موی جلو سرش را تیغ تراش می کرد تا موقع مس کشیدن پوست سر را حس کند.
بواجی سواد نداشت، جوانسال سید سواد داری را آورد به منشی دکان و بعد یکی از دخترانش را به او داد. سید محمد تقی داماد بواجی بود.
بواجی از مسلمانان قدیم و باورمند به سنت و روایاتی بود که اهالی منبر در گوشش خوانده بودند و هیچ ابایی نداشت که عقاید خود را علن و برملا بگوید.
روزی که «نیل آرمسترانگ» پا بر کره ماه گذاشت، فردا صبح آسید مرتضی به روایت از بی بی سی با دندون کورچه (قورچه) و ناراحتی، جلو قهوه خانه سید جعفر برای مردم تعریف می کرد. بواجی هم در بین حضار گوش می داد. پس از لحظه ای مکث و حیرت رفت میانه جاده، رو به قبله ایستاد و با صدای بلند اذان گفت و بانگ زد:
«ای مسلمونا اخرالزمونن. ای کارها پیشقراول ظهورآغامونن. خر دجال که میگن همی ایَن. شش هزار ساله که این ماه تو آسمونه و تنها حضرت رسول به قدرت خدا تونسه دست تو ماه ببره وعدل نصف اش کنه (شق القمر). دیگه تا امروز و روز پنجاه هزار سال هیچ بنی بشری قدرت نزدیکی بهش را نداشته و ندارد، حالی ای بوای کافر با اسب شیطون رفته تو ماه، استغفرالله ربی و اتوب الیه! باید جلو این کفار از خدا بی خبر را بگیریم و الا چهارصبای دیگه، نمدونم چمشه؟
آقای خویی! رئیس العلما، قربون عمامه ات برم تا کی؟ حکم جهاد بده. خودم اولین نفر پیشقراول می شم. آهای خدا خواس، بوا! بپر رو دو چرخه ت و برو گوریگاه به آقای شریعت بگو تا بیاد و تکلیفمان را روشن کند. وظیفه مون معلوم بشه بایه چه بکنیم!»
**********
میرزا، شش ماهی از دکان داریش گذشته بود و معاملاتش رو به رونق و رواج بود.
ننه ام گفته بود رواج کاسبی ات بابت پا و قدم این دختر سید است که گرفته ای. اولاد پیغمبر است و خداوند به برکت قدم او درِ رزق و روزی را بر تو گشوده است.
میرزا خودش هم چنین باور داشت.
گاه که در مرز نشاط و سرور ایستاده ای و امیدوار به کار و زندگی ات نگاه می کنی، گیر و گرفت هیچ جا نیست می آید. انگار چرخ گردون با مردمانی که با زحمت لقمه نان حلالی صاحب می شوند، سر ناسازگاری دارد.
زمستان رسیده بود؛ باران های موسمی با جنجال غر و تراق (رعد و برق) چوپانان و تنها گاوبان ولایت را در صحرا و کوهپایه ها طوری بی مفر کرد که می رفتند در اشکفت ها. شکاف هایی که خود و گله شان را جای می داد.
تا باران تمام می شد، گاو و گوسفندان را سینه می کردند و می آمدند به طرف ولایت.
درست در میانه همین زمستان پر باران و سرد بود که روزی «عام کل عبدالله» از سمت جنوب بازار پیدایش شد و عصا زنان آمد. او کلان مرد طایفه و فامیل خود بود که شامل بیشتر بنکوها و طایفه های منطقه خشت و کنارتخته می شدند.
محاسنش را با حنا رنگ می کرد که باور داشت سنت رسول الله است و عینک طبی شیشه مات روی چشمانش می گذاشت. تمام زمستان پالتو می پوشید.
در گفتگوها به جد یا مطایبه تکیه کلامش چنین بود: «بواعلیه حساب کن»؛ نظرش حضرت مولا بود اما آنان که در هر جامعه ای مترصد هستند تا برای هر گفتار و کردار بقیه و به خصوص بزرگان پیرایه ای ردیف کنند می گفتند کلبلایی در دلش علی عامو حسن را مد نظر دارد. خط خوشی هم داشت.
میرزا، هنگامی که آخوند کل عبدالله را دید و متوجه شد به طرف دکانش می آید، نیم طاقه پارچه ناشوری روی سکوی دکان پهن کرد تا زیر پای پیرمرد نرم باشد واز داخل دکان بلند گفت: «سلام علیکم».
آخوند جواب سلام را فصیح ادا کرد و آمد روی سکو نشست.
میرزا گفت:
- گل گاوزبان و لیمو عمانی دم کنم یا چای دارجلینگ؟
آخوند گفت:
- همان اولی پسندترهست بوآ.
میرزا پریموس را روشن کرد و کتری را روی آن گذاشت و سینی و دو استکان و نعلبکی و قوری را برداشت تا برود سر چاه قهوه خانه سید جعفر آن ها را بشوید و بیاید.
آخوند سیگاری از داخل جاسیگاری اش درآورد و با تیغ برگه دو نیمه اش کرد و نیمه ای را سر چوب سیگارش زد و با کبریت گیراندش و نخ سوخته کبریت را خلاشه کرد و با سر تیز آن خلال زد به دندان هایش.
سید مرتضی، دکاندار همسایه میرزا که آمده و در جوار آخوند نشسته بود، گفت:
- به گمونم ناشتایی دو سه خاگ را با آغوز میل کرده باشی که خلال میزنی.
آخوند از بالای فرام عینک نگاهش کرد و کمی خندید و گفت:
- چندین فقره بهت گفته ام تجدید فراش کن تا از زندگی لذت ببری، سید اولاد پیغمبر. بلی! چهار تاشون مراقبم هستند. یکی لباس هایم را مرتب می کند، دیگری آیینه می آورد و محاسنم را مقراض می کند، سومی مواظب غذایم است. تو جرات نداری یکی را دوتا کنی حسودیت میشود.
سید مرتضی دندان قروچه ای کرد و چنان که دندان ها روی هم چفت شده بود گفت:
- به جدم از همین یکی اش هم عاجزم...
میرزا از قهوه خانه آمد و در کفه ترازوی فلزی دو تا لیموعمانی سیاه را خرد کرد و دانه ها و پوست کلفت رویه اش را گرفت و در کف دست جمعشان کرد و ریخت داخل قوری. بعد، دست برد داخل پیتی و سه پنجه پر گل گاوزبان آورد بیرون و به لیموی خشک اضافه کرد و آب جوش را بست رویش و دوباره کتری را آب کرد و گذاشت روی پریموس و قوری در دهانه کتری و شعله را کمتر کرد.
آخوند گفت:
- بوا! خبر داری احمد {پسرش را می گفت که فرمانده دسته ژاندارمری برازجان بود} یک مکینه آردی از کویت خریده و تا دو سه هفته دیگر میاوردش ولایت؟
میرزا گفت:
ـ مبارکه!
سید مرتضی گفت:
- مکینه خوب داریم. مکینه ابوقداره که استاد مندنی دیلمی شوفرش هست.
آخوند گفت:
- ما هم می خواهیم داشته باشیم. الغرض بوا! احمد این سه دکان را می خواهد. دکان تو وفتح الله ومش حسن. یاعلی! برای جای مکینه باید خالی کنید. اول به تو که خویشوندی می گویم تا اون دوتای دیگر حساب کار دستشان بیاید.
میرزا گفت:
- کربلایی! در دل زمستان سیاه کجا بروم. خودت می دانی که دیگر دکان خالی در بازار نیست.
آخوند گفت:
- نمی دانم. از من گفتن بود. اثاث و خرد دواتت را ببر تو خونه ات دکان باز کن.
سید مرتضی گفت:
- کربلایی کی می رود تو خونه معامله کند؟ در همین بازار هم مشتری قلیل است.
آخوند کل عبدالله گفت:
- اگر مشتری ندارد درش را ببندد تا اقلا کرایه هر ماه را خسارت نبیند.
استکان لیمو و گل گاو زبان را که نوش کرد، بلند شد و گفت:
- بوا! بهت گفتم، خود دانی. علیه حساب کن.
میرزا را بینگار کسی که با چشم خود می بیند کومه اش تش گرفته و سطل و اب و کمک کاری ندارد. پر بغض و فرو خورده در خود!
ظهر برای چاشت رفت خانه. مادرش گفت:
- امروز خیلی در هم و دمقی؛ چه شده؟ با کسی مرافعه کرده ای؟
- نه! نه! آخوند کل عبدالله آمد و دکان پسرش را می خواهد.
- برای چه! می خواد بدهد به کسی؟
- نه! می گوید احمد مکینه آردی خریده و دارد می آورد در بازار و داخل این دکان ها جاسازی اش کند.
میرزا گفت:
- دیی! تا فردا صبر می کنم شاید خداوند فرجی کرد.
بواجی همان پسین که میرزا دیگر نیامده بود دکانش را باز کند به روایت از سید مرتضی خبردار شده بود.
فردا که میرزا در دکانش را باز کرد و مشغول اوراد یومیه اش بود «الهی به امید تو نه خلق روزگار»، بواجی قدم آهسته آمد در دکان و صدایش کرد.
میرزا سر برگرداند و بواجی را دید و سلام کرد.
بواجی گفت:
- شنیدم میخوان از دکون بیرونت کنند.
میرزا گفت:
- والله کل عبدالله دیروز آمد و گفت تا دو هفته دیگر یعنی اول ماه رمضان باید دکان را تحویل بدم.
بواجی گفت:
- حالی جا و مکون گیر اورده ی؟
- نه بواجی! دکون های بازارهمه پر هستند.
بواجی گفت:
- غصه نخور! ای دکون مو پهنا و درازاش اندازه سه دکونن. بده ممدلی کازرونی صد تا خشت برات بیاره. دیوار می کشیم و دو دکونش می کنیم و می شینیم به کاسبی.
میرزا گفت:
- بواجی! تو این باد و بارون کسی خشت نمیزنه.
- تو دروازه خونه ام زیر راه پله خشت خشک دارم. خودم می سپارم از همونجا بار کنه و بیاره.
میرزا نمی دانست چه بگوید که عصر ممدلی کازرونی دو تا الاغ برد زیر بار خشت از دروازه بواجی .
باران بند آمد که خشت ها جلوی دکان بواجی ردیف روی هم چیده شد تا فردا بنا بیاید و داخل دکان دیوار بکشد.
میرزا چراغ توری را روشن کرد و آورد به سیم آویزان جلو دکان گیر بدهد که آخوند کل عبدالله از کوچه مسجد وارد بازار شد و آمد پرسان شود که برای خالی کردن دکان چه فکری کرده است.
حد رس دکان گفت:
- بواعلیه حساب کن! کی خالی می کنی؟
میرزا گفت:
- فردا دکان آماده می شود و دو روز بعد که اندود بدنه دیوار خشک شد اثاث کشی می کنم.
اخوند گفت:
- کجا؟
میرزا با انگشت خشت های جلو دکان بواجی را نشان داد و گفت تو که بزرگ و فامیل بودی مرا مجبور کردی در این سوز و سیاهی بیرون بشوم اما این مرد کازرونی (بواجی) دکانش را نصف می کند تا در نصفه اش دکان بگذارم.
آخوند کل عبدالله با درنگ در نگاه به خشت ها و صورت میرزا گفت:
- بوا! تو دکونت بمون. نمیخاد جابجا بشی. آدم کازرون غیرت کشی بکند و کل عبدالله چشمانش بر ونگاه کند! احمد خودش فکر جا و مکان برای مدارش باشد. بوا!علیه حساب کن، مشغول کاسبی ات باش!
و راه افتاد رفت.
«با تمنای آمرزش برای او و بواحاجی وآسید مرتضی و پدرم»
* محمدجواد عرفانی ـ نوشته شده در شب بیست سوم رمضان سال 1398، شیراز.