فکرشهر: «اینجا روستای مرزی «دزآور» واقع در استان کرمانشاه ایران است که بخشی از زمینهای مردمش آن طرف مرز یعنی در روستای «تهویله» عراق است.»
به گزارش فکرشهر، هفتهنامه جامعه پویا نوشت: «سیروان» با صدای تکهچوبی که کمی آنطرفتر زیر پا میشکند، از جا میپرد. عرق تمام پیشانیاش را پر میکند. چشمانش گرد میشود و انتهای باغ را میشکافد. کورهراهی را که بین درختان گردو کشیده شده، تا انتها میپاید. میگوید: سربازان گشتی همیشه مسلح میآیند. نرمه بادی بر صورت پر چین و چروکش میخورد و عرق پیشانیاش را میگیرد. خبری از سربازان نیست. بیل را روی دوشش میگذارد و بی آن که کسی متوجه شود، قاچاقی وارد باغ میشود. صدای شاخههایی که زیر پایش میشکنند میان آواز پرندههایی که در رقابت با یکدیگر ارکستری به راه انداختهاند، گم میشود. درختان گردو فقط چند قدم با خاک عراق فاصله دارند. گردویی روی زمین قل میخورد و خود را به خاک عراق میرساند. اینجا روستای مرزی «دزآور» واقع در استان کرمانشاه ایران است که بخشی از زمینهای مردمش آن طرف مرز یعنی در روستای «تهویله»عراق است.
«برخی از زمینهای مردم روستای «دزآور» داخل خاک عراق است و بخشی از زمینهای مردم روستای «تهویله» داخل خاک ایران. بعضی از روستاییان به دلیل این که رفتوآمد در باغهایشان سخت بود، آن را به مردم روستای «تهویله» فروختند. برخی از مأموران که مردم اینجا را میشناسند، به آنها اجازه رفتوآمد در باغهایشان را میدهند اما به دلیل این که سربازان هر ۶ ماه یکبار در این منطقه جابهجا میشوند، در بسیاری از مواقع مجبور میشویم، به صورت قاچاق وارد باغهایمان بشویم، به درختهایمان برسیم و میوههای باغمان را برداشت کنیم.»
آهی میکشد، چشمهای عسلیرنگش تر میشوند: «اینجا پر از مین است. همین چند سال پیش بود که «زانا» هنگامی که در زمین مشغول کار بود، پایش روی مین رفت و تکهتکه شد. یک بار مینها را جمعآوری کردهاند اما هنوز کاملا از مین پاکسازی نشده است. اینجا زمین کشاورزی کم است. اینهایی هم که میبینید، در سالیان طولانی پدرها و پدربزرگهایمان ساختهاند تا بتوانیم مایحتاج زندگیمان را برای مصرف خانگی در آن بکاریم. خیلی کم پیش آمده که بتوانیم کمی از محصولاتمان را برای فروش بگذاریم. با تمام این مشکلات نمیتوانیم خانه و زندگیمان را رها کنیم.»
نزدیکان دور
«روژین» در کمد را باز میکند، پوشه دکمهدار سبزرنگی را برمیدارد و برگههای داخل آن را جابهجا میکند. برگه سبز عبور خود و شناسنامه پسر کوچکش «راژان» را برمیدارد. دست پسرکش را میگیرد و به سمت برجک نگهبانی راهی میشود تا بتواند برای دیدن مادرش از مرز عبور کند.
مادر روژین در تهویله زندگی میکند و روژین سه ماه است که مادرش را ندیده است: «پدرم اهل روستای دزآور و مادرم اهل روستای تهویله در چندصدمتری اینجاست. پدرم هنگامیکه با مادرم تشکیل خانواده داد، در تهویله ماندگار شد و من و خواهر و برادرانم همانجا متولد شدیم. زمانی که صدام حلبچه را بمباران کرد، با خانوادهام به روستای پدریام مهاجرت کردیم. من نیز با یکی از مردان همین روستا که از اقوام دورمان است، ازدواج کردم اما چند سال پیش مادرم همراه با برادرانم به تهویله برگشتند و من هر بار برای دیدنشان باید از مرز عبور کنم.»
چند سرباز مسلح نزدیک برجک نگهبانی رژه میروند. روژین شناسنامه روژان و برگ سبز خود را به مأموران نشان میدهد و از آنها میخواهد تا به او اجازه بدهند برای دیدن مادرش از مرز عبور کند. سرباز جوان کمی لبه کلاهش را بالا میدهد و سرش را میخاراند و اجازه عبور نمیدهد. یکی از مأموران از دور میآید و فریاد میزند: آنجا چه خبر است؟ روژین را میشناسد. شناسنامه را میگیرد و میگوید: فقط چند ساعت، دیر نکنید.
لبخند روی صورت روژین نقش میبندد. دست پسرش را میگیرد و از مرز عبور میکند. «معمولا سه ماه یک بار به دیدن مادرم میروم. چون خودم شناسنامه ایرانی ندارم، هر بار مجبورم برای عبور از مرز شناسنامه شوهر یا پسرم را گرو بگذارم. بیشتر مردم این دو روستا با یکدیگر رابطه فامیلی دارند. بیشترشان برای دیدن اقوامشان از همینجا عبور میکنند و شناسنامههایشان را در برجک نگهبانی گرو میگذارند اما مأموران همیشه به مردم اجازه عبور از مرز را نمیدهند. مدتی پیش عموزاده یکی از اهالی اینجا مرد اما مأموران اجازه ندادند مردم برای مراسم ختم به آن طرف مرز بروند؛ برای همین خانواده صاحب عزا مجبور شدند به لب مرز بیایند.»
روژین سکوت میکند. چشمان آبیاش تر میشود و ادامه میدهد: «نزدیک به ۲۸ سال است که به ایران آمدهام. نه شناسنامهای دارم و نه ازدواجم با همسرم ثبت شده است. در ۲۵ سال زندگی مشترک تا به حال نتوانستهایم با هم به مسافرت برویم. چند بار برای گرفتن شناسنامه اقدام کردهایم اما نتوانستیم شناسنامه بگیریم. ماه گذشته هنگامی که برای اقداماتی برای شناسنامه همراه با همسرم به کرمانشاه رفتیم، میان راه ما را گرفتند و به همسرم گفتند: این خانم با شما چه نسبتی دارد؟ گفت: همسرم است اما مدرکی نداشتیم که اثبات کنیم. نام فردی که مراحل قانونی کارهایم را انجام میدهد، آوردیم. مأموری که ما را گرفته بود، در جریان این موضوع بود و ما را رها کرد. جز چند شهر اطراف روستایمان تا به حال نتوانستهایم به جایی سفر کنیم و شهرهای ایران را در تلویزیون و عکس دیدهام. یکی از خواهرانم که شرایط من را دارد، مجبور است هر چند ماه یک بار برای رفتن به دکتر به تهران سفر کند، هر بار با ترس و لرز به تهران میرود و برمیگردد. او و همسرش مجبورند مدتی که در تهران هستند، به خانه دوستان و آشنایان بروند. اگر روزی این آشناها خانه نباشند، شب را در خیابان سر میکنند. دختران تهویلهای که عروس دزآوریها میشوند؛ چون شناسنامه ندارند، در اینجا حبس میشوند.»
قطره اشکی از گوشه چشم روی گونهاش سرازیر میشود: «ما انسانهایی بدون سرزمین هستیم. به هیچ کجا تعلق نداریم. در عراق شناسنامهها تغییر کرده و مردم آنجا کارتهایی مانند کارت ملی ایران دارند اما ما در جنگ همهچیزمان را از دست دادیم. مدرکی نداریم که نشان دهد ما عراقی هستیم. بسیاری از فامیلهایمان در عراق زندگی میکنند. پدر من ایرانی بود. سه تا از عموهایم در ایران زندگی میکنند و شناسنامه ایرانی دارند اما با این که پدرم دو سال برای گرفتن شناسنامه تلاش کرد، موفق به این کار نشد.»
اینجا روستاییان ساعت ورود و خروج دارند
هوا رو به تاریکی میرود. صدای گریه و فریاد چند زن و مرد سکوت شب را میشکند. وه هاوارمان بگه ین، وه هاوارمان بگه ین (به دادمان برسید، به دادمان برسید) در خانهها یکییکی باز میشود و هر لحظه به جمعیت جلوی خانه مام هیوا (عمو هیوا) افزوده میشود. مرد ۶۰ سالهای روی زمین افتاده و همسرش سرش را در آغوش گرفته و سعی میکند او را به هوش بیاورد. یکی از مردان روستا با اورژانس تماس گرفته است اما با گذشت بیش از نیمساعت هنوز خبری از اورژانس نیست. بار دیگر یکی از مردان روستا با اورژانس تماس میگیرد و میگوید: حال هیوا بد است. فردی که پشت خط است، به آنها میگوید: مأموران اجازه ورود اورژانس به داخل روستا را نمیدهند و باید خودتان او را به نزدیک ایست بازرسی در سه کیلومتری روستا ببرید. مردان هیوا را بلند میکنند و داخل ماشین میگذارند و به ایست بازرسی ورودی روستا میبرند. «در را باز کنید. هیوا حالش بد است. باید هرچه زودتر به بیمارستان برود.» اما مأموران در را باز نمیکنند و میگویند: «باید او را از بین میلهها رد کنید. برای ما مسئولیت دارد.» مردان با هر زحمتی شده هیوا را از لای میلهها رد میکنند و مأموران آمبولانس آن را سوار آمبولانس میکنند و با خود میبرند.
رامان نگران مامهیواست و در این طرف میلهها آمبولانس را که آژیرکشان از محل دور میشود، دنبال میکند. میگوید: «یک بار دیگر نیز این اتفاق افتاده است. یکی از زنان دزآور سکته کرده بود. با اورژانس تماس گرفتیم اما مأموران دروازه را برایشان باز نکرده و نگذاشتند آمبولانس وارد روستا شود. برای همین مردم او را تا نزدیک میلهها آوردند و از لای میلهها عبور دادند تا به بیمارستان برود. صحنه ناراحتکنندهای بود. در آن زمان که ما تمام فکرمان نجات یک انسان بود، مأموران به ما میگفتند: مراقب باشید جنسی را قاچاقی از اینجا رد نکنند. ۷۰ سالش بود تا او را به پاوه رساندند، مرد.»
سه کیلومتری روستای دزآور در سه راه شهدا مأموران ساعت ۷ شب دروازه را میبندند و اجازه نمیدهند کسی تا ساعت ۷ صبح از آن بگذرد.
رامان از شرایط موجود ناراحت است و میگوید: خیلی از افرادی که برای دکتر به کرمانشاه میروند، هنگامیکه شب دیروقت برمیگردند، اجازه ندارند به خانههایشان برگردند و ناچار میشوند شب را در خانه یکی از دوستان یا بستگانشان در پاوه، نودشه یا نوسو بگذرانند.»