حسین نوشادی
تولد 20/5/1380ـ بوشهر
مجرد ـ فرزند اول خانواده ـ محصل ـ کلاس یازدهم
اهدا: 15/7/1396 (16 سالگی)
امکان دیدار حضوری نبود. به مادرش زنگ می زنم. صدایش پر از غصه است اما آرامش عجیبی دارد. می پرسم که چطور پسرش به کما رفت؟ و او می گوید: «محرم سال 96 بود. ما آن موقع در روستای خوشاب زندگی می کردیم. غروب تاسوعا بود. همه در مسجد بودیم و داشتیم برای فردا (عاشورا) غذای نذری درست می کردیم. حسین داخل تغزیه بود. آمد به من گفت می خواهم بروم خانه حمام کنم. گفتم برو ولی وقتی برگشتی با خودت چاقو بیاور، می خواهم گوشت ها را تکه تکه کنم. برایم چاقو آورد. بعد گفتم برو برایم شلنگ هم بیاور. من وضو گرفتم و رفتم که نماز بخوانم. دیدم دیر کرد. آمدم در حیاط مسجد دیدم شلنگ را آورده است، ولی جلوی خانه امان شلوغ است. رفتم دیدم که با دوستش سوار موتور بوده اند و 206 از پشت به آنها زده است. بردیمش بیمارستان شهدای خلیج فارس بوشهر. 8-7 روز در بیمارستان بستری بود. بعد دکتر باقری آمد و گفت دیگر کاری از دست ما برنمی آید. می توانید اعضای بدنش را اهدا کنید. وقتی دکتر این حرف را زد بدترین لحظه عمرم همان ساعت بود. اگر هزاران اتفاق بد دیگر هم بیفتد باز به پای آن لحظه نمی رسد...» آهی می کشد و ادامه می دهد: «خودش چند روز قبل از اینکه آن اتفاق برایش بیفتد به من گفت اگر من مُردم تو چه می کنی؟ خیلی باهاش سروصدا کردم. رفت مدرسه وقتی ظهر برگشت دوباره همین سوال را کرد، من جوابش را ندادم. از پدرش پرسید. پدرش اینقدر ناراحت شد که از خانه بیرونش کرد و تا سه شب خانه نیامد. رفته بود مسجد. همش به دایی اش می گفت اسم من را بنویسید برای سوریه تا بروم بجنگم. می گفت تنها آرزوی من این است که بروم سوریه. همان محرمی که این اتفاق برایش افتاد، پاسپورت گرفته بود که برود پیاده روی اربعین، کربلا. بعد به من می گفت از کربلا می خواهم بروم سوریه. من باهاش دعوا می کردم. می گفتم مامان تو باید درس بخوانی. درختی توی حیاطمان بود. یک روز حسین کنارش ایستاد و گفت مامان ازم عکس بگیر. عکسم را بزرگ چاپ کنید و کنارش بنویسید:«شهید حسین نوشادی». گفت مامان من روزی آدم بزرگی می شوم. بچه این زمان نبود. همش می گفت مسجد، مسجد، مسجد. همه نمازهایش در مسجد بود. به من گفته بود بگذار بروم برازجان کلاس حفظ قرآن. گفتم به شرطی این کار را می کنم که وقتی من مُردم بیایی بالای سرم قرآن بخوانی. حسین باعث افتخار همه شد. چون خیلی پاک بود. هر چه پدرش بهش پول می داد، می رفت می داد به فقرا و به ما هم نمی گفت.
می گویم «چطور شد که تصمیم به اهدای عضو گرفتید؟» و او پاسخ می دهد: «وقتی دکترها این را به ما گفتند، پدرش اول راضی نبود. بعد بهش گفتم حسین دوست داشت شهید بشود. بعد از این حرف پدرش راضی شد».
از حسین هم، دو کلیه، کبد و پانکراس اهدا شده است و مادر درباره دریافت کنندگان اعضا، توضیح می دهد: «یکی از گیرنده ها دختر 28 ساله ای اهل اهواز است. تلفنی باهاش حرف زده ام. پدرش دوست دارد ببیندش، اما من خودم دوست ندارم. روزی که فرم رضایت نامه را امضا کردیم گفتم در راه حضرت زینب (س) دادم. همان چیزی که می خواست بهش رسید. مدافع حرم فقط این نیست که برود شهید بشود؛ الان با اعضای پسرم چندین نفر زندگی می کنند. جایگاهش کمتر از شهید نیست. آن چیزی که خدا بهم داده بود دوست داشتم درست بهش پس بدهم و درست هم پس دادم».
از خاطرات حسین که پرسیدم، به هم ریخت؛ شاید غم بود که بر آرامش چیره می شد. عذر خواهی کرد از اینکه دیگر نمی تواند ادامه بدهد و خداحافظی کرد؛ اما چند روز بعد، این خاطره ها را فرستاد: «اسم پسرم حسین را امام حسین (ع) خودش آمد به خوابم و گفت: «اسمی که برای پسرت انتخاب کردی خیلی خوبه. گفت می دونی وقتی آدم را توی قبر سرازیر می کنند نام نیک از پدر و مادر می خواهند؟!». چند بار بعد از مرگش آمد به خوابم گفت:«مامان، من خادم امام حسین(ع) هستم فکر منو نکن. جایی که هستم خیلی خوبه.» هوای آدم های پیر را خیلی داشت. وقتی خبر شهادت شهید محسن حججی را شنیده بود می خواست برود و در مراسم شهید حججی نوحه بخواند اما آن اتفاق برایش افتاد».
این خاطره را هم دایی حسین نقل کرده است: «چند وقت قبل از این اتفاق از روستای خوشاب با تیمشان برای مسابقات جام رمضان با موتور آمد سالن ما که در روستای زیارت بود. از قضا همان روز به خاطر بازی فوتبال درگیری توی سالن به وجود آمد. من، حسین را با تندی بردم خانه و گفتم چرا با موتور آمدی خطرناک است و... حسین جواب داد من حاضرم برای دوستانم همه کار انجام بدهم. همینطور داشتیم حرف می زدم یک دفعه گفت:«من می خواهم بروم مدافع حرم بشوم». من زدم زیر خنده و به چشم تمسخر نگاهش کردم. حسین همان موقع مسیر زندگی اش را انتخاب کرده بود. این را می شد در تمام کارها و رفتارهایش دید. من آن شب بهترین ذات انسانی و مهربانی را درونش دیدم».
* یکی از سه پرونده ای که در ویژه نامه بهاری سال 1398 «به فکرشهر» منتشر شده بود، به گفت و گو با خانواده های کسانی که در استان بوشهر اهدای عضو داشته اند، اختصاص داشت. در توضیحات انتهای این پرونده که در مجموع 23 گفت و گو را شامل می شود و به ترتیب اهدای عضو نیز منتشر شده، آمده: «در لیسـتی کـه دانشـگاه علـوم پزشـکی بوشـهر از افـراد اهـدا کننـده در اسـتان بوشـهر، در اختیـار «فکرشـهر» قـرار داد، 42 اسـم بـه چشـم مـی خـورد؛ امـا بـا وجـود پیگیـری هـا و تلاش هـای انجـام شـده، تلفـن و یـا آدرس برخـی از ایـن عزیــزان پیـدا نشـد و برخـی خانــواده هـا نیـز حاضـر بـه مصاحبـه نشـدند. عـلاوه بـر لیسـت دانشـگاه علـوم پزشـکی و در حیـن انجـام گفـت و گوهـا، دو اهـدای عضـو دیگـر هـم انجـام شـد کـه تنهـا موفـق بـه یافتـن و گفـت و گـو بـا یکـی از ایـن خانـوده هـا شـدیم». به گزارش «فکرشهر»، این نخستین بار است که در استان بوشهر، موضوع اهدای عضو به طور ویژه و با این حجم، در یک نشریه منتشر می شود. این گفت و گو ها به ترتیب انتشار در ویژه نامه بهاری «به فکرشهر»، در پایگاه خبری ـ تحلیلی «فکرشهر» هم بازنشر می شوند.
منبع: ویژه نامه بهاری «به فکرشهر» ـ 1398
درود خداوند به اهدا کننده گان عضو که با مرگشان زندگی بخشیدن و درود به خانواده های بخشنده ایی که اعضای عزیزانشان را بی منت بخشیدن