شنبه ۰۱ دی ۱۴۰۳
جستجو
آخرین اخبار سیاست
مطالب بیشتر
کد خبر: ۸۲۱۳۲
جمعه ۲۶ دی ۱۳۹۹ - ۰۹:۳۰

فکرشهر: مجيد تفرشی: عادت شده که همه ساله در آستانه سالگرد ۲۶ دی ۱۳۵۷ و خروج محمدرضا شاه پهلوی از ایران، یادکرد و مروری کلی بر این حادثه تاریخ‌ساز شده و عمدتا وقایع آن روز خاص و بعضا تبعات آن، صورت می‌گیرد. ولی کمتر پیش آمده تحولاتی که منجر به این رخداد سرنوشت‌ساز شد، مورد بررسی دقیق و کاربردی قرار گیرد. اکنون در چهل و یکمین سالگرد ۲۶ دی، سعی می‌کنم مروری کوتاه بر این پیش‌زمینه‌های این «شکست شاهانه» داشته باشم.

به گزارش فکرشهر از انتخاب، جزئیات گزارش «شاه رفت» اطلاعات در ۴۱ سال پیش:

در فاصله سال‌های ۱۳۳۲ تا ۱۳۴۲، ایران کشوری متوسط از نظر ثروت و قدرت سیاسی بود. تحولات مختلف سال‌های ۱۳۴۰ تا ۱۳۴۳، جامعه دینی منتقد حکومت را به مخالف و به تدریج به دشمن تبدیل کرد. تحولاتی، چون درگذشت آیت‌الله العظمی حسین بروجردی به عنوان مرجع معتدل و بلامنازع جهان تشیع، تصویب و اجرای اصلاحات ارضی و انقلاب سفید، تصویب لایحه انجمن‌های ایالتی و ولایتی، حادثه خونین ۱۵ خرداد، دستگیری آیت‌الله العظمی روح‌الله خمینی، تصویب لایحه مصونیت قضایی نظامیان امریکایی در ایران و تبعید امام خمینی از ایران، موجب شد تا اکثریت جامعه دینی یا از همدلی با حکومت دست کشیده یا به تدریج قلبا و عملا به جناح مخالفان آن پیوسته و به تدریج و همگام با بی‌اعتنایی حکومت به خواسته‌های آنان، نظرات جامعه دینی، از رهبران گرفته تا پیروان، مرحله به مرحله، نسبت به حکومت تند و تندتر شده و از انتقاد به رسیدن به راهکار و مطالبه سرنگونی و براندازی بدون، چون و چرا تبدیل شود.

از سوی دیگر، در فاصله سال‌های ۱۳۴۷ تا ۱۳۵۳، چند حادثه منطقه‌ای و بین‌المللی بر روند تحولات داخلی و سرنوشت سلطنت در ایران تاثیر مستقیم گذاشت. تصمیم بریتانیا درباره خروج نظامی از خلیج فارس و تاسیس دولت‌های جدید عربی تحت‌الحمایه سابق لندن، صرف‌نظر حکومت ایران از مطالبات بحق تاریخی درباره مالکیت بحرین و اعلام استقلال آن منطقه، بازپس گرفتن جزایر سه‌گانه اشغالی ابوموسی و تنب بزرگ و کوچک توسط ایران از بریتانیا پس از ۶۸ سال اشغال نظامی و متعاقب آن تاسیس دولت امارات متحده عربی، جنگ دوم اعراب و اسراییل، تحریم نفتی غرب توسط کشور‌های عربی و نهایتا افزایش سه تا چهار برابری بهای جهانی نفت خام.

مجموع این حوادث و دیگر تحولات داخلی، موجب شد که در یک فاصله کوتاه تقریبا دو ساله از پاییز ۱۳۵۰ تا اواخر ۱۳۵۲، ایران به سرعت به قدرت نخست نظامی و سیاسی خلیج فارس و یکی از قدرت‌های اصلی اقتصادی و انرژی حاورمیانه تبدیل شده و طبیعتا پادشاه ایران نیز خود را در جایگاهی کاملا مستحکم، دست‌نیافتنی، بلامنازع و بی‌نیاز از خرد جمعی احساس کند. نه تنها بی‌نیاز از نظرات مخالفان که حتی بی‌نیاز از نظرات مشفقان منتقد دلسوز کاملا حامی و در اردوگاه خود. در همین اوان دهه ۱۳۵۰ شمسی، اوج‌گیری حرکت‌های خشونت‌بار مسلحانه چپ مارکسیستی یا مسلمان دارای رگه‌های ایدئولوژیکی مارکسیستی، ضمن آنکه نگرانی‌های جدی برای ثبات حکومت شاه مطرح کرد، در ضمن بهانه مناسبی بود برای نشنیدن و نادیده گرفتن انتقادات و نارضایتی‌های مسالمت‌آمیز و غیرتخریبی که بدون اصرار به سرنگونی حکومت، خواهان شنیده شدن صدای خود و توجه به مطالبات‌شان بودند.

در همین دهه، رفتار متقابل شاه با حکومت‌های غربی حامی خود نیز دچار یک دگردیسی تدریجی شد و به حالت عشق و نفرت درآمد. ثروت ناگهانی و قدرت فزاینده نظامی، به همراه اقتدارگرایی سیاسی داخلی به شاه این مجال را داد که تلاش کند تا حکومت خود را از موضع کلاسیک متحد کوچک منطقه‌ای غرب خارج کرده و بی‌اعتنا به سازوکار‌های فرهنگی و سیاسی داخلی این آرزومندی و بلندپروازی، به یک بازیگر بزرگ تصمیم‌گیرنده در جهان تبدیل شود. متحدان غربی حکومت ایران از یک سو به درستی به اهمیت راهبردی و ژئوپلتیکی ایران در جهات مختلف واقف بودند و از سوی دیگر چه بر اساس منافع خود و چه بر اساس تجربیات تاریخی، نگران ناکارآمدی حکومت خودمحور و خودکامه شاه، برخلاف ظاهر مقتدر و خلل‌ناپذیر آن بودند.

البته در این دوره، بیشتر تحلیلگران غربی، همانند خود شاه، دشمن و خطر اصلی حکومت شاه را جنبش مسلحانه چپ می‌دانستند و درک دقیق و عمیقی از اهمیت و خطر جنبش رو به رشد رادیکال غیرمسلح مذهبی و رهبری آن نداشتند. علاوه بر این غفلت مهم، حجم عظیم همکاری‌های اقتصادی و نظامی با ایران، آنچنان برای امریکا و اروپا تاثیرگذار بود که هم تلاش شاه برای تغییر رابطه نامتوازن با غرب و هم حرکت‌های اعتراضی مخالفان، نادیده گرفته شده و ضمن وجود اختلافات مختلف بین سیاست‌های ایران و غرب، تا یک سال قبل از سقوط سلطنت، بر اقتدار و ثبات نظام سلطنتی و حامیان آن، تاکید کرده و حداکثر بر محدود کردن روند رو به رشد اقتدار شخص شاه توصیه کنند.

البته در پنج سال پایانی حکومت پهلوی، چه در داخل حکومت و چه بین متحدان خارجی، تلاش‌های بسیاری شد تا به شاه هشدار داده شود موقعیت کنونی ظاهرا مطلوب و آرمانی ثروت و قدرت در ایران، لزوما در میان‌مدت و درازمدت به همین وضع نخواهد ماند و نیازمند تحولات جدی در جهت توسعه سیاسی و اجازه فعالیت به نهاد‌های مستقل مدنی جدی در کشور است.

کارشناسان برجسته‌ای، چون منوچهر آگاه، مهدی سمیعی، علی‌نقی عالیخانی و خداداد فرمانفرماییان در تلاش بودند که در لفافه و زبانی ملایم که موجب تکدر خاطر ذات اقدس ملوکانه نشود، به شاه نشان دهند که روند ظاهرا شکوهمند امروز، هزینه‌کرد بی‌حد و مرز، نبود یا ضعف نهاد‌های پاسخگو و مسوولیت‌پذیر شفاف محاسباتی- نظارتی، دیر یا زود کار مملکت و سلطنت را با این شیوه مدیریتی اقتصادی و سیاسی به قهقرا خواهد برد و در این شرایط فاقد نگاه راهبردی، مطالبات اقتصادی مردم به تدریج تبدیل به مطالبات سیاسی تند و رادیکال خواهد شد.

شاه در مقابل، بی‌اعتنا به این نظرات منتقدان مشفق عاقبت‌اندیش، دلخوش به شرایطی که دوران نخست‌وزیری امیرعباس هویدا برایش پیش آورده بود، به انبوه مشاوران و اتاق‌های فکر اطراف خود متکی بود. مشاورانی عمدتا تحصیلکرده و نخبه که به خوبی واقف بودند که باید در نتایج مطالعات و پیشنهاد‌های خود مواضع و اندیشه‌های شخص اول مملکت را تایید و توجیه کرده و آن‌ها را در چارچوب‌های مقبول علمی و قابل ارایه محترمانه بگنجانند.

در این مسیر به تدریج همانند دوران سلطنت رضا‌شاه، کم‌کم نیرو‌های کیفی مشفق و خیرخواه ملک، ملت و پادشاه که عامل استحکام واقعی حکومت در دوران نخست قدرت بودند، در دوران پایانی سلطنت هر دو، به تدریج این افراد استخوان‌دار صریح دارای پرنسیپ علمی، سیاسی و اجرایی نگران منافع ملی و مصالح راهبردی نظام، جای خود را به متملقان مصلحت‌جویی دادند که سه وظیفه اصلی‌شان: توجیه وضع موجود، تایید منویات ملوکانه و نهایتا حفظ آرامش اعلی‌حضرت و ممانعت از تکدر خاطر ایشان بود.

در این معرکه نگرانی‌های منتقدان دلسوز، شاه در این اندیشه بود که حسودان، رقبا، بدخواهان و دشمنان داخلی از موفقیت‌های او ناراحتند و در داخل هم عده‌ای با نق زدن‌های بی‌حاصل و مدام، مانع پیشرفت آمال و اهداف شاهانه هستند. در این شرایط، او با ظاهر پذیرش نظرات منتقدان داخلی، عملا برخلاف نظرات آنان رفتار کرد و با تعطیلی شماری از نشریان تقریبا مستقل، انحلال معدود احزاب سیاسی آزاد و تاسیس حزب رستاخیز ملت ایران در اسفند ۱۳۵۳ و اجباری کردن عضویت در آن، عملا مهم‌ترین بخت مهم برای ایجاد وفاق و آشتی عمومی و احیانا بیمه کردن سلطنت خود را از دست داد.

در این مدت تقریبا چهار سال تا انقلاب بود که برخلاف ظاهر مستحکم و شکست‌ناپذیر حکومت پهلوی، طی دو مرحله دو ساله نخست نامحسوس و سپس کاملا آشکار و فزاینده، شکست شاهانه رقم خورد. تصور شاه این بود که اوضاع خوب است و همه مردم با او هستند و در داخل یک حزب واحد و در راستای منویات او، همه خودی‌ها می‌توانند ابراز نظر کنند. اوج این نگاه در جریان انتخابات مجلس ۲۴ رقم خورد. آزادترین انتخابات بعد از ۱۳۳۲، ولی در محدوده خودی‌های عضو حزب رستاخیز. در این اقدام، شاه تصور می‌کرد که اگر نامزد‌ها و منتخبان پس از خروج از صافی حکومت و حزب واحد، به مجلس راه یابند، می‌توانند به عنوان سیاستمداران مقتدر کارآمد به او و ایران خدمت کنند.

تجربه ناکارآمدی مجلس ۲۴ و پشت کردن اغلب نمایندگان او به شاه در آستانه انقلاب، نمایشگر نادرستی توهم شاه در این مورد بود. بسیاری از نزدیکان حکومت شاه، از جمله داریوش همایون، بر این باور بودند که شاه به تدریج به این باور رسیده بود که هیچ‌کس نمی‌تواند بیش از شخص او ایران‌دوست باشد و اساسا چنین حقی برای هیچ‌کس متصور نیست؛ به بیان دیگر همایون، شاه عاشق ایران بود، ولی از ایرانیان خوشش نمی‌آمد و شأن خود را والاتر از سلطنت در ایران می‌دانست. در واقع در نگاه شاه، او به معنای ایران بود و منافع ملی و مصالح مردم، بدون شخص او و حکومتش اساسا بی‌معنا بود. طبیعی است که این نقطه‌نظر، یک‌شبه به دست نیامده بود و نتیجه فرآیندی بود که اصرار داشت نشان دهد که پادشاه از همه امور ریز و درشت کشور آگاه است و هیچ کارشناسی نه دانش او را دارد و نه دغدغه خدمت به ایران را.

خصلت شاهانه در این دوران پایانی سلطنت بر این مدار استوار بود که در همه موارد جزیی و کلی مسائل ایران دخالت کرده و خود را کارشناس عالم و باتجربه همه امور می‌دانست و ضمنا در صورت بروز مشکلات و دردسر برنامه‌ریزی و اجرایی، با استناد به قانون اساسی خود را از همه مسوولیت‌ها مبرا نشان داده و با روش ناکارآمد و خطرناک تهدید، تحقیر و توهین به کارگزاران خرد و کلان حکومت و انداختن همه مشکلات به دوش مقامات دولتی، موقعیت خود را در مقام دانای کل، فرمانده خطاناپذیر و تنها دلسوز واقعی کشور ابقا و تحکیم کند.

این روش در ابتدا و در کوتاه‌مدت روشی کارآمد بود، ولی در میان‌مدت ناکارآمدی خود را با رشد شتابان محو تدریجی حس تعلق و حس وفاداری مقامات نشان داد. در این شرایط چند دسته از مقامات به تدریج و به خصوص در دو سال پایانی از حکومت و پادشاه جدایی گرفتند. آنان که واقعا سالم و مشفق و نگران بودند، آنان که به دنبال منافع نامشروع مادی خود بودند، آنان که تصمیم گرفتند ناکارآمدی خود را پشت پرده مصنوعی انتقاد از وضع موجود پنهان کنند و آنانی که سکوت و حسرت را پیشه کردند و آنانی که به این نتیجه رسیدند که با این سازوکار موجود، شاه و نظام سلطنتی او نه قابل دفاع هستند و نه پابرجا خواهند ماند.

ولی شاه کماکان متکی به تایید‌ها و تشویقات عناصر سیاسی، اقتصادی و نظامی بود که یا صادقانه یا فرصت‌طلبانه همچنان تصور می‌کردند که اوضاع کاملا عادی، آرام، تحت کنترل و غیرقابل تغییر است. با این همه، در شرایطی که در تصمیم‌گیری‌های کلان، شاه فقط معدود افرادی را محرم واقعی می‌دانست، مدام از تعداد خادمان صادق کاسته می‌شد. با مرگ منوچهر اقبال و امیراسدالله علم و انزوا و قهر تدریجی حسین فردوست، عدد باقی‌ماندگان مشاوران حامی صادق واقعا جان نثار شاه هم به صفر نزدیک شد.

هرچند که شاه در اواخر دوران محترمانه قدرت هر سه این افراد، با بی‌احترامی آنان را به قهر و انزوا کشانده بود. این شرایط با حمایت تقریبا مطلق متحدان خارجی خوب پیش می‌رفت، ولی دو عنصر تاثیرگذار روند تغییر اوضاع را تسریع بخشید. امام خمینی و طیف رادیکال غیرمسلح مذهبی که تا اوایل سال ۱۳۵۶ شاه و متحدانش تقریبا خطری از بابت او احساس نمی‌کردند، به سرعت به عنوان اپوزیسیون اصلی و بلامنازع حکومت تثبیت شد. از سوی دیگر، تقریبا از همان زمان، با بروز مشکلات جدی مالی و وقفه وارد شدن به چرخه فزاینده درآمد‌های نفتی کشور، وعده‌ها، برنامه‌ها و افتخارات شاه در جهت بهبود وضع ملک و ملت، به عامل اصلی اعتراض، مطالبه و دشمنی با حکومت تبدیل شد.

در این شرایط هم خلأ اپوزیسیون مقتدر رفع شده بود و هم کشتی توسعه اقتصادی بی‌اعتنا به مشارکت و رضایت سیاسی و فرهنگی مردم به گل نشسته بود. در این شرایط، از اواخر تابستان ۱۳۵۷ و شکست پیاپی راهکار‌های جمشید آموزگار، جعفر شریف امامی، مردم به باوری رسیده بودند که شاه و حکومتش قابل اصلاح و قابل سازش نیستند. از متملقان حکومتی کاری برنمی‌آمد، فرصت‌طلبان فاسد به فکر منافع خودشان بودند یا با فرصت‌طلبی خود جزو منتقدان شدند و دیر یا زود گریختند و منتقدان از درون حکومت رانده شده نیز یا حرمت نگاه داشته و سکوت کردند یا آنان نیز به صف منتقدان پیوستند.

البته عده‌ای هم بودند که ناامیدانه قصد نجات شاه را داشتند، ولی نیک می‌دانستند که همه تلاش‌های شاه برای آرام کردن و کنترل اوضاع یا کم است یا دیرهنگام. در این شرایط، اکثریت خاموش، نگران و منتقد آرام، کم‌کم به این نتیجه رسیدند که منشأ هم مشکلات شخص شاه و حکومتش هستند. هیچ کاری به جز سرنگونی او به مصلحت کشور نیست و هر شرایط و هر حکومتی به جای شاه و سلطنت به قدرت برسد، بهتر از وضع موجود است. در این شرایط، مردم سال‌ها تحقیر و نادیده گرفته شده، جنبه‌های مثبت عملکرد حکومت را نمی‌دیدند و تنها کوتاهی‌ها و بدی‌ها را می‌دیدند.

در همان زمان و بعدها، شاه و دیگران از این رفتار مردم به بدی یاد کردند، در حالی که چنین رفتاری برای توده‌های نادیده گرفته، در زمانه بحران و استیصال و هیجان، واکنشی قابل درک است. مخالفان انقلاب اصرار داشته و دارند که کل این حرکت عظیم را به توطئه‌های داخلی و خارجی منتسب کنند. ولی واقعیت این است که در همه حرکت‌های عظیم مردمی، در کنار معترضان واقعی، شورشگران، تخریب‌چی‌ها و وابستگان به بیگانگان حضور و مشارکت دارند، ولی اکثریت را نمی‌توان به خاطر این عده نادیده گرفت و به فرض جدی بودن ناخالصی در اعتراضات، باز بخش مهمی از این عارضه به عهده شخص شاه و حکومتش بود. تا ۱۳ آبان ۱۳۵۷، متحدان امریکایی و اروپایی شاه برای تحکیم حکومت او و نجاتش از بحران پیش‌آمده کوشا بودند، ولی وقتی پیشنهاد‌های موکد آنان و دیگر مشاوران داخلی به شاه برای نخست‌وزیری یک نظامی مقتدر مانند غلامعلی اویسی با بی‌اعتنایی مواجه و تبدیل به دولت ناکارآمد و بی‌مصرف غلامرضا ازهاری شد و شاه نیز مصمم به خروج از کشور شد، عملا بحث مماشات و سکوت در برابر اپوزیسیون مقتدر مخالف کمونیسم و اتحاد شوروی جدی‌تر شد. انتخاب شاپور بختیار به نخست‌وزیری هم که با اعمال فشار لابی بریتانیایی و برخی اطرافیان داخلی شاه و برخلاف میل شاه صورت گرفت نیز قادر به کنترل اوضاع نشد.

بختیار حتی از حمایت واقعی شخص شاه و حتی رهبری جبهه ملی و دیگر جناح‌های ناسیونالیست نیز برخوردار نبود و باوجود اعلام حمایت امریکا و بریتانیا کاری از پیش نبرد و او نیز نتوانست موج انقلاب و سقوط سلطنت را متوقف کند. در یک دوره طولانی و به خصوص در دهه پایانی، حکومت شاه تلاش داشت تا مردم را نسبت به مسائل ملی، نادان و کر و کور تربیت کرده تا فقط جنبه‌های مثبت عملکرد حکومت او را ببینند و تایید کنند. ولی این روش به تدریج و در سال‌های پایانی کارکرد خود را از دست داد و به جای مردم، شاه و حکومت او به عارضه نادانی، نابینایی و ناشنوایی مبدل شدند. ۲۶ دی ۱۳۵۷، اگرچه به‌طور نمادین روز خروج همیشگی محمد رضا شاه از ایران است، ولی این خروج و تغییر شرایط از سال‌ها قبل آغاز شده بود. دیگران عوامل منجر به این سقوط را دیده بودند، ولی خود او دیر شنید و دید.

منبع: روزنامه اعتماد

ارسال نظر
آخرین اخبار
مطالب بیشتر