سه‌شنبه ۱۳ خرداد ۱۴۰۴
جستجو
آخرین اخبار استان بوشهر
مطالب بیشتر
اختصاصی «فکرشهر»
نیره محمودی راد*    
کد خبر: ۸۷۳۳۲
سه‌شنبه ۳۱ فروردين ۱۴۰۰ - ۰۱:۳۱

 مهماندار جایم را نشان داد. کیف دستی ام را در گنجه بالای صندلی گذاشتم و برای لحظه ای در صندلی فرو رفتم. نفس عمیق کشیدم. مسافران همه در تکاپو بودند. از پنجره نگاهی به بیرون انداختم. هوا صاف و بی لک بود. اما با آن همه، چند تکه ابر پنبه ای به گونه لکه های سفید  یک پیراهن، آسمان آبی را گل دار کرده بود. چند دسته کبوتر بر سینه آسمان به پرواز در آمده بودند. فوج کبوترها و هوای سفر من را به یاد ترانه ای از روزگار نوجوانی انداخت. آن را زیر لب برای دل کولی وشم زمزمه کردم.

«قسم به اون پرستو که بالشو شکستن!
به آهوی اسیری که دست و پاشو بستن!
به اون کبوتران که دور حرم نشستن!
نرو، نرو، نرو!!»

چشم از آسمان برگرفته و با چفت کمربند ایمنی داشتم ور می رفتم که یکی گفت:
-سلام علیکم!

سر برگرداندم.جوانی با قبای بلند سورمه ای، عمامه ای سفید بر سر داشت. درنگ کردم و به سلام او پاسخ دادم. لبخندی همه چهره روشنش را فرا گرفت. کیف کوچکی در دست داشت و چند کتاب را در آغوش می کشید. پس از آن که کیف و کتاب ها را در گنجه بالای سر گذاشت، با یک عذرخواهی کوتاه کنارم نشست.

سکوتی میانمان حکمفرما شد. بوی خوش گلاب قمصر می داد و این بو با بوی ادکلن فرانسوی "آرامیس" من در هم آمیخت.

از پشت شیشه پنجره، کبوترها پر کشیده بودند و آسمان و ابرهای سمج ویلان دور و دورتررفته و دیگر نگاه به آن ها، چنگی به دل نمی زد.همسفر کمربندش را بست. زیر لب داشت چیزهایی برای خودش زمزمه می کرد.

مهمانداری از بلندگو به مسافران خوش آمد گفت و توصیه های همیشگی سفر را از بلند گو پخش کرد. مهماندار دیگری که خانمی زیبا بود و لباس خوش ریختی به تن داشت، میان راهرو ایستاد و با نمایش و اشاره، شلنگ تنفسی و ماسک را برای کمبود هوای اتفاقی درون هواپیما نشان داد و این که چطور پس از فرود اضطراری باید برای نجات از سر سره به بیرون هواپیما سرید. 

« "خانم ها، آقایان !
هواپیمایی ملی ایران هما سفر خوشی را برایتان آرزو می کند. لطفا"...........»

هواپیما تا ٣٢ پایی اوج گرفت و چراغ باز کردن کمربند روشن شد. مهماندار با سبد زیبای پر از سوهان قم و گز و شکلات، کام همه را شیرین کرد.

 جوان همسفر که به دنبال راهی برای گپ و گفت بود پرسید:
-شما هم مشهد تشریف می آرید؟!

--با اجازه تون!

-می بینم تنها سفر می کنید! حتما مثل من اهل مشهد هستید!!

-خیر! خانواده دوستم مشهدی هستند.

خانم زیبای مهماندار با خنده پر کرشمه برای جمع کردن زرورق گز، شکلات وآب نبات ها آمد. 

باز نگاهم به طلبه جوان افتاد. چهره ای روشن داشت با چشم های قهوه ای و ریش یکدست و سیاه. خوش گفتگو بود. یقه قبای سورمه ای را بسته و عمامه اش را برداشته بود، اما شب کلاه نازکی بر انبوه موهای کوتاه شده شبق رنگِ خود پوشیده بود. حسابی با هم وارد گفتگو شدیم. ابتکار خوبی در به حرف درآوردن من داشت. 

-آقا شما رو طلبیده!!

-آره! دعوتم کردن. 

مثل کسی که خیار را از سر تلخ دندان می زند با خودم گفتم این طلبه از کجا خانواده دوست من احمد آقایی را می شناسد. به روی خودم نیاوردم. با خود گفتم شاید مثل نام خانوادگی زارعی در اردکان که زارع هم صدا می 
کنند، نام خانوادگی آقایی هم در مشهد فراوان باشد و آقا صدا کنند.

-کسی میاد فرودگاه جلو شما؟ اصلا با شهر آشنا هستی؟ مشهد شهر بزرگیه گم نشی؟ 

و بعد تبسم زد. 

-در بازار رضا اگر برای خرید رفتی، مواظب کاسبکارا هم باش!

- بله! آقا خودشون می آیند فرودگاه.

چهره اش به سرخی گرایید. نمی دانم تعجب کرد یا از پاسخ من تردید داشت!

- آقا ؟ پس شما باید خیلی عزیز باشید و از معصومین!

با لحظه ای سکوت دوباره پرسید:

- ببخشید! عزیز همسفر اهل کجایی؟

-اردکان.

-ساکن اردکان هستید!

-خیر! ساکن اروپا هستم.

تعجب آمیخته با شوق چهره اش را در خود فرو برد. 

کمی بیشتر، از نیم رخ به چهره ام خیره شد؛

- چه عالی! پس امام رضا شما را از اروپا طلبیده. امام رضا از هر گوشه دنیا مهمان های خودش رو می طلبه.خداوند شما رو خیلی دوست داره!!

راستش، از واژه های فنی مذهبی آن طلبه سر در نمی آوردم. اما به روی خودم نیاوردم. با همه آنچه رخ داد، تازه داشتم متوجه منظور او از کلمه "آقا" می شدم. در ذهنم دنبال راه بهتری می گشتم تا لغزش گفتارم را درست کنم. 
دوباره پرسید: 

-باید شما در اروپا دانشجو باشین! البته حدس می زنم.

-درست حدس زدید! دانشجوی معماری هستم. راستش معماری بناهای تاریخی مشهد، بیشتر من رو جذب دیدن این شهر بزرگ کرده. آخه می دانید می گویند مشهد از دیرباز ساختار شهرسازی اروپایی داره. البته خانواده یکی از دوستانم در اروپا، ساکن مشهد هستند. آن ها من رو دعوت کرده اند.

- فضولی نباشه! نام خانوادگی دوست شما چیست؟ شاید فامیل از آب درآمدیم؛ 

- آقایی یا به قول شما آقا. 

خندید و ردیف دندان های سفیدش پیدا شدند.

-پس بگو چرا می گفتی آقا خودشون می آید دنبالم! منظورتون خانواده آقایی بود؟

خنده اش کش دار شد و من را نیز به خنده انداخت. حس کسی را داشتم که پس از سال ها هم گپ خوبی پیدا کرده است. احساس می کردم اورا سال هاست می شناسم.

- گرچه هنوز معتقدم که امام شما را انتخاب کرده. شما از مهمانان ویژه زیارت آقا هستید.

شرمی آمیخته با شور در قلبم کاشته شد. این جوان جذاب  من را شگفت زده می کرد. نمی دانم چرا این حس عمیق قلبی ناخواسته درونم را می کاوید.

 با زمزمه ملایم زیبا و خوش آهنگ این همسفر شوقی دلنشین وجودم را فرا گرفت، وقتی که با صدای خش دار می خواند: 

«"آمدم ای شاه پناهم بده، 
خط امانی زگناهم بده، 
ای حرمت ملجا درماندگان، 
دور مران از در و راهم بده..."»

*نویسنده

ارسال نظر
آخرین اخبار
مطالب بیشتر