فکرشهر: روزی آمدند و اتومبیل ما را به زور گرفتند با شوفر خودشان و پدر من را انداختند توی اتومبیل و همان روزی بود که خواهر من، خواهر کوچک من، میرفتند که غذا ببرند برای پدرم که در شهربانی بود. دید که پدر مرا لوله کردهاند و او نمیخواست برود، به زور طناب پیچش کردند و انداختند توی اتومبیل و او را بردند. خواهر من دیوانه شد. هنوز هم در سوییس است. یک شوک شدید روحی به خواهر من دست داد.
به گزارش فکرشهر، مهرداد خدیر در یادداشتی در عصر ایران نوشت: «نه ۱۴ اسفند است که به بهانۀ سالروز درگذشت دکتر محمد مصدق مطلبی بنویسیم یا منتشر کنیم نه ۲۹ اسفند سالروز ملیشدن صنعت نفت است تا بر پایۀ مُد سالهای اخیر بگوییم «مصدق نفت را دولتی کرد نه ملی»؛ چرا که میدانیم «ملی» در این جا یعنی «خلع ید» و نه ۳۰ تیر است و سالروز قیام ملی و لابد برای شما این پرسش شکل میگیرد که پس مناسبت چیست؟
پاسخ این است که چهرۀ مورد نظر نه خود مصدق که دخترش خدیجه است و روایتی دربارۀ سرنوشت تلخ او. همین دو روز قبل به بهانۀ درگذشت مظلومانۀ دو خبرنگار محیط زیست آن نقل قول مشهور را آوردم که «جهان سوم جایی است که اگر بخواهی مملکتت را آباد کنی خانهات را ویران میکنند و اگر بخواهی خانهات را آباد کنی، باید مملکتت را ویران کنی.» نقل قول منتسب به دکتر حسابی است و یکی از مخاطبان گفته بود از دیگری است و توضیح دادیم چون به دکتر مصدق معطوف است انتساب به وزیر او پذیرفتنیتر به نظر میرسد.
آن نقل قول البته بهانهای برای این بود که بگوییم «جهان سوم جایی است که آدمها مفت میمیرند» و حالا دوباره سراغ آن نقل قول میروم بیموضوع تصادف و به خاطر مراد احتمالی گوینده و این که اضافه کنم نه خانه که شاید خانواده را هم ویران کنند.
مناسبت آن هم ۵ تیر است، زیرا ۸۱ سال قبل در چنین روزی بازداشت بیدلیل دکتر محمد مصدق سرنوشت دختر او را تغییر داد و اگر ابراهیم، اسماعیل به باور مسلمانان و اسحاق به روایت یهودیان را به قربانگاه برد، دختر مصدق هم قربانی استبداد شد.
روایت دکتر غلامحسین مصدق فرزند دکتر محمد مصدق (برگرفته از پروژۀ تاریخ شفاهی ایران، دانشگاه هاروارد، جلد ۱۶، به کوشش حبیب لاجوردی) جای هیچ توضیحی باقی نمیگذارد:
«اواخر سلطنت رضاشاه بود. یک روزی آمدند پدر مرا گرفتند بردند حبس. هیچ علتش هم معلوم نشد. تا همین امروز هم ما نفهمیدیم علتش چه بود. یک سال قبل از رفتن رضاشاه بود، سال ۱۳۱۹ بود، روز پنجم تیر، خاطرم هست در شمیران، هوا هم گرم بود. آمدند پدر مرا گرفتند و به شهربانی بردند.
پدر من هیچ کتاب مهمی نداشت. همۀ کتابخانهاش را چند سال پیش به به دانشکدۀ حقوق هدیه داده بود. آن وقت که پدرم را بردند به حبس، عهد سرپاس مختاری بود. در شهربانی یک ۱۵ روزی نگه داشتند، آمدند بازدیدِ خانه، هر چه بود برداشتند بردند. حتی یادم میآید پسر جوانی که بازرس شهربانی بود، جوانکی بود که لیسانسیه حقوق هم بود. پدر من یک کتاب داشت به نام «مرامنامه دموکرات ضد تشکیلی»، یک همچین چیزی بود مال قدیم در دوره مشروطیت بود آن جوان آمد و گفت: «زود کتاب را جمعش کنید! قایمش کنید که اگر این کتاب را گیر بیاورند ۲۰ سال حبس برایتان مینویسند.» کتاب برنامه دموکرات و تشکیلات هیچی نبود.
موقعی بود که سرپاس مختاری منتهای اقتدار و آدمکشی بود. دیده بودیم تیمورتاش را زدند و خفه کردند، سردار اسعد را کشتند، خانبابا بختیاری را توی دیوار گچ گرفتند. اینها همه کثافتکاریهایی بود که آن موقع شد.
پدرم را گرفتند و بعد به پدر من گفتند که حسبالامر رئیس شهربانی باید شما را به یکی از شهربانیهای دوردست در ولایات ببریم. پدر من گفته بود: بنده نمیروم برای این که تا به حال شما به من مشکوک بودید، قانونا ۱۵ روز هم وقت داشتید مطالعه کردید، خانه مرا گشتید، از من بازپرسی کردید. اگر گناه مرا پیدا کردید به من بگویید گناه من چیست، سر مرا ببرید. بیگناه زیر بار هیچ چیز نمیروم؛ مگر این که کَت مرا ببندید به زور مرا ببرید اما من خودم نمیروم و نخواهم رفت.
حتی همان جا بود که یک عکس رضاشاه هم بالای سر این رئیس شهربانی بود. پدر من رو کرده بود و گفته بود: سعدی علیهالرحمه فرموده است:
ای زبردست زیردست آزار
تا کی گرم بماندت این بازار
این شعری بود که سعدی در آخر میگوید:
به چه کار آیدت جهانداری
مردنت به که مردمآزاری
اینها از شنیدن این شعر وحشت کردند که چطور همچین جرأتی کرده است همچین حرفی بزند، با آن اقتدار رضاشاه این حرف را بزند.
روزی آمدند و اتومبیل ما را به زور گرفتند با شوفر خودشان و پدر من را انداختند توی اتومبیل و همان روزی بود که خواهر من، خواهر کوچک من، میرفتند که غذا ببرند برای پدرم که در شهربانی بود. دید که پدر مرا لوله کردهاند و او نمیخواست برود، به زور طناب پیچش کردند و انداختند توی اتومبیل و او را بردند. خواهر من دیوانه شد. هنوز هم در سوییس است. یک شوک شدید روحی به خواهر من دست داد.
پدر من همیشه همراه خودش یک سری دوا داشت، دوای سردرد، دوای خواب و دوای مسکن داشت. آن وقتها هر کس را میبرند به ولایات میکشتندش. مثلا مدرس را بردند کشتند. نصرتالدوله را بردند خفهاش کردند در سمنان و ... گفت: مرا که میبرند مرا به طرف مرگ میفرستند، چرا به دست اینها کشته شوم بگذار خودم به دست خودم... تمام این دواها را که داشت همه را خورد و بیهوش شده بود. خدا نخواست که بمیرد در راه پیچ در پیچ مشهد که میرفتند فیروزکوه، آنجا حالش به هم خورد و همه را قی کرده بود (بالا آورده بود).»
اگر تصور می کنید روایت برادر دربارۀ خواهر خالی از احساس و عاطفه نیست و ممکن است بزرگنمایی شده باشد از کتاب «ایرانی میهنپرست؛ محمد مصدق و کودتای انگلیسی - آمریکایی» به قلم «کریستوفر دو بلگ» - هم نقل میکنیم:
«روز داغی بود در تابستان ۱۹۴۰ (۵ تیرماه ۱۳۱۹) بود. مصدق به تهران آمده بود تا گنهگنه خریداری کند. گرگ و میش غروب بود که رئیس پلیس محل وارد دروازه خانه شدند. مصدق به آنها گفت: «در ده سال گذشته منتظر شما بودهام.» مصدق را بردند به خیابان کاخ. آنجا پلیس برای تحقیق و تجسس، گنجهای از اسناد و مدارک و تعدادی کتاب را مُهر و موم کردند و با خودشان بردند. توی زندان اموال شخصیاش را گرفتند و انداختندش توی سلول انفرادی.
وقتی پاسبانها برای بردن مصدق آمدند، خدیجه و مجید در خیابان مشغول دوچرخهسواری بودند. بهتزده و مبهوت بودند ناظر بودند که «پاپا» را میبرند.
در زندان مرکزی، مصدق سوال کرد به چه دلیل توقیف شده است. یکی از پاسبانها به او گفت: «شما کاری نکردهاید اما باید عجالتا در زندان بمانید.» مردی که دیواری به دور خود کشیده بود تا منزلت و شرافتش محفوظ بماند، اکنون خویشتن را هدف انتقامگیری کورکورانهای میدید.
چند روز بعدتر که بهش گفتند آزاد است و میتواند برود، این خبر شوم را بهش دادند که قرار شده ببرندش به حصر در قلعهای وسط بیابان، در بیرجند، نزدیک مرز افغانستان. معلوم بود مقامات ناکام از یافتن بهانهای قانونی برای نابودکردنش، تصمیم گرفتهاند او را از خانوادهاش و از عامۀ اجتماع دور نگه دارند. بعدتر هم میتوانستند خبر مرگش را به علت عارضههایی طبیعی اعلام کنند.
دکتر مصدق در مجلس شورای ملی - در مورد بازداشتش - میگوید: «در سال ١٣١٩ مامورین شهربانی برای بازداشت من آمدند. چون امر دولت را مطاع میدانم فورا تمکین کردم و انتظار داشتم که اگر گزارشهای خلاف واقعی بر علیه من داده شده رسیدگی و روشن شود. ولی بعد از توقف چند روز در زندان مرکزی که معلوم شد اصلا رسیدگی در کار نیست و مقصودشان آزار من است. عاصی شدم و روزی که میخواستند مرا به زندان بیرجند ببرند مقاومت کردم و در اطاق رئیس زندان با اشاره به عکس رضاشاه این شعر را خواندم:
ای زبردست زیردست آزار
گرم تا کی بماند این بازار
مصدق از حبسش به سلامت نجست. با عارضۀ تازهای بیرون آمد. روماتیسم. دیگر هیچوقت نتوانست بیعصا مسافتی را راه برود. اندوه شخصیتری هم گریبانش را گرفت. اندوهی که تخفیف نمییافت. دستگیری مصدق زخمخوردۀ دومی هم به جا گذاشته بود - تاوان جنبی زرادخانۀ جنون رضاشاه. قربانی این موقعیت خدیجه بود، دختر کوچک و عزیزکردۀ مصدق... .»