دبستان ابن سینا به خانه ما نزدیک بود. کافی بود یک کوچه را رد کنیم تا به دبستان برسیم.( هنوز هم با همین نام و در همان مکان قدیمی قرار دارد اما با بنایی جدید). ما در دو نوبت مدرسه می رفتیم. مدرسه را در نوبت صبح ابن سینا، و در نوبت بعدازظهر مهستی می نامیدیم. چرایش را نمی دانم؟!
راه خانه تا مدرسه را پیاده می رفتیم. آن روزها چیزی به نام سرویس مدرسه وجود نداشت. همه، دور یا نزدیک راه مدرسه را پیاده طی می کردند. زمستان های پربارانی داشتیم. چکمه و چتر مونس روزهای زمستانی مان بود. هنوز چکمه قرمز ساق کوتاه و چتر پرگل صورتی ام را به خاطر دارم. زمینه اش صورتی بود با گلهای ریز سفید.
هوا که کمی گرم می شد، در نوبت های ظهر رد سایه خنک دیوارهای کاه گلی کوچه را می گرفتیم تا به مدرسه برسیم. تش باد های گرم، هُرم هوا را جابجا می کرد و در سایه دیوار های کاهگلی می شد کمی خنکی را حس کرد. بعضی وقت ها آن قدر زود می رسیدیم که پشت در بسته مدرسه و در کنار آب انبار قدیمی به انتظار می نشستیم. آب انبار پرآب که بخشی از فضای مدرسه را نیز گرفته بود هوای خنکی داشت. و این هوای خنک که به بیرون می تازید در آن گرمای اواخر بهار لذت بخش بود.
ریزنقش بودم و البته کمی هم نازک نارنجی. از آن هایی که نیمکت اول کلاس را هر سال به نام خودشان می کنند. درسخوان بودم و با انضباط. کتاب و وسایل مدرسه ام تا آخر سال تقریبا نو می ماند.کم پیش می آمد چیزی از وسایلم را گم کنم. مسئولیت های کلاس را بعهده می گرفتم و به خوبی انجام می دادم. آن روزها حس می کردم بزرگ شده ام. بر خلاف امروز که دلم می خواهد کمی از قالب خودم بیرون آیم و کودکی کنم.
آن سال ها کارنامه را در سه ثلث( نوبت) می دادند. کارنامه ها دست نویس بودند. با خط خوش و با خودکار آبی نوشته می شدند. سمت راست کارنامه برای نوشتن نمره ها بود و سمت چپ برای امضا و یادداشت های والدین. قسمت یادداشت ها هم سه ستون داشت. هر ستون برای یک ثلث.
کارنامه برای همه نشان افتخار بود.ارزشش از ارزش قباله ی خانه و ملک کمتر نبود. در پایان هر ثلث، یک روز پدر و مادرها را با سلام و صلوات به مدرسه دعوت می کردند، و پس از نطق چند دقیقه ای مدیر مدرسه، که در آن از تلاش دانش آموزان کوشا قدردانی می شد و به همه معرفی می شدند، کارنامه ها را با احترام تقدیم می کردند. آن روز برای آن دانش آموزان ممتاز و پدرو مادرهایشان، روز با شکوهی بود. تا سال ها در خاطره ها می ماند و دهان به دهان می گشت.
********
مادرم خدابیامرز کارنامه ثلث اول من را با همین شکوه تحویل گرفت. شاد و خندان بود. کلاس دوم دبستان بودم. بزغاله کوچکی داشتیم که چند روزی مهمان خانه مان بود. شاید آن را برای چشم روشنی خریده بودند. این بزغاله بازیگوش را همه اهل خانه دوست داشتند. مادرم کارنامه را برای امضا کردن به خانه آورد. بعد از امضا، باید دوباره آن را به مدرسه برمی گرداندیم. آن شب کارنامه ام با احسنت و آفرین امضا شد. من هم از شادی در پوست خودم نمی گنجیدم. کارنامه امضا شده را روی تاقچه اتاق و در کنار آینه گذاشتم. بنا بود دو روز دیگر آن را به مدرسه برگردانیم.
صبح، خوشحال تر از روزهای پیش، به سوی مدرسه روانه شدم. هوای پاییزی خنک بود و کاهگل های باران خورده دیوارهای کوچه بوی خوشی داشتند. فکر و خیال شیرین کارنامه لحظه ای رهایم نمی کرد. آن روز چیز زیادی از کلاس و درس نفهمیدم. همه فکرم پیش کارنامه ای بود که در گوشه تاقچه جا خوش کرده بود. ظهر که به خانه برگشتم با اشتیاق دیدن آن یکراست به سراغ تاقچه رفتم. قالیچه ای که روی تاقچه پهن بود کمی جابجا شده بود، آینه افتاده بود و از کارنامه اثری نبود. قالیچه را برداشتم، کف تاقچه رو خوب وارسی کردم. نه! کارنامه سر جایش نبود.
با خودم فکر کردم مادر برای محکم کاری آن را جایی قایم کرده است. می دانستم برایش بسیار با ارزش است. ولی حدسم اشتباه بود. شیرینی شب پیش به کامم تلخ شده بود. حیران بودم و نمی دانستم کجا را جستجو کنم.
بیچاره مادرم! گم شدن کارنامه ام برایش مثل گم شدن تکه ای از طلاهایش بود. به هرجایی سرمی زد و از هر کسی پرس و جو می کرد.جستجو ادامه داشت تا این که...
کارنامه عزیزم را مچاله و نیم خورده در گوشه ای از حیاط پیدا کردیم. اینکه چه واویلایی به پا شد، بماند! از این کارنامه ی نیم خورده، بخش نمره ها تقریبا سالم مانده بود ولی بخش یادداشت ها و امضا به شکل هنرمندانه ای خورده شده بود. چیزی که از آن کارنامه بلند بالا برای من باقی مانده بود یک برش سه گوش کج و معوج بود با دندانه هایی بدریخت. شکل و شمایل کارنامه برای همه خنده دار شده بود، به ویژه لکه های آبی که از خیسی حیاط به خاطر باران شب گذشته بر روی کارنامه باقی مانده بود، از آن یک اثر هنری بدخاطره به جا گذاشته بود. برای همه روشن شد که کارنامه من سهم صبحانه این بزغاله ی بازیگوش بوده است.
عزای کارنامه نیم خورده از یک طرف و خجالت برگرداندن این اثر هنری از طرف دیگر، آن شب را برخلاف شب گذشته بر همه تلخ کرد. وقتی در دادگاه تخیل کودکانه ام جرم بزغاله را سبک و سنگین می کردم، اورا کمی هم با انصاف می دیدم. به خودم می گفتم: «خدا را شکر! که نمره هایم را نخورد وگر نه من برای ثلث اول هیچ نمره ای نداشتم.»
بیچاره مادرم! آن شب پی در پی دست بر پشت دست می سایید و برای خلاص شدن از سرزنش های مدیر مدرسه نقشه ها می کشید. با ناراحتی و دلهره خوابیدم. از شدت ناراحتی تب کرده بودم و تا صبح کابوس های وحشتناک می دیدم. صبح که بیدار شدم بالشم خیس اشک بود. آرزو می کردم ای کاش سرگذشت کارنامه ام فقط یک خواب بود! ولی افسوس...
صبح، رمقی برای رفتن به مدرسه نداشتم. با بی حالی لباس پوشیدم. مادر هم چادرش را پوشید. کارنامه نیم خورده را برداشت. خودش را برای یک جدال آماده کرده بود. باید مدیر و آموزگار را راضی می کرد تا از این کوتاهی چشم پوشی کنند. دستم را گرفت. با هر قدم که به سوی مدرسه برمی داشتیم ضربان قلبم تندتر می شد. به حیاط مدرسه که رسیدیم دستش را رها کردم و به سوی کلاس دویدم. کلاس برای در امان ماندن از شماتت مدیر و آموزگار بهترین پناهگاه بود. خودم را شایسته هر گونه تنبیه می دیدم.
از پنجره کلاس مادر را دیدم که وارد اتاق دفتر شد. چند لحظه ای ایستاد و با تعارف یکی از آموزگاران روی صندلی کنار در نشست.کسی در رابست و بقیه ماجرا را بر دیدگانم پوشاند. من همچنان در دفتر را می پاییدم. چند دقیقه ای به سختی و سکوت گذشت تا این که مادر از دفتر بیرون آمد. تبسمی بر لب داشت. کمی خیالم راحت شد و ضربان تند قلبم آرام گرفت.
*********
آموزگار، کارنامه ها را یکی یکی از دانش آموزان می گرفت. به من که رسید لبخندی گوشه لبش را پوشاند. از شدت خجالت نمی توانستم سرم را بلند کنم. یکی از همکلاسی ها که از ابتکار بزغاله مان خبر داشت، به دادم رسید. در حالی که انگشتش را بالا گرفته بود، با لحن کودکانه ای گفت:
- خانم ! اجازه! کارنامه ش رو بزغاله خورده.... سکوتی عجیب بر فضای کلاس حاکم شد. آن چه در آن لحظه از آموزگار مهربانم دیدم و با یادآوری آن هنوز غرق در لذت می شوم، لبخندی شیرین بود و دستی که به آرامی بر شانه ام فرود آمد.
*نویسنده