فکرشهر ـ مجید عوضفرد: تو نمیدانی مردن/ وقتی که انسان مرگ را شکست داده است/ چه زندگی ست... (احمد شاملو)
ما چند نفر بودیم*: روزهاست که در تُو در تُوی لحظههای فقدانت رج میزنیم. نوشتن درباره تو زخم است. عصیان قلم تا پاره شدن کاغذ یا فاقی که شکاف برمیدارد تا آخر، دلش نالْ میشود. نوشتن برای تو زخمها را تازه میکند، نمک میپاشد. هر چه مینویسم تکرار زخم است. گفته بودی یکی از ما اگر جا بماند با شماره فنجان او در کافه کوچک کوچه پس کوچههای قاهره چه میکنید و تو رفتی و ما جا ماندیم در صدای ام کلثوم و تو همراه شدی: «دی لیله حب حلوه بألف لیله ولیله/ بکلالعمر هو العمر إیه غیر لیله زی اللیله» رفیق نیمه راه بودیم و تو آن طرف دار قالی و ما در تار و پود روزمرگیها گم شده بودیم.
تمرین مرگ، تمرین آزادی است. تو از مرگ گذشتی و راهی به رهایی یافتی. به عکس دقیقتر نگاه میکنم، به کتاب در دستت. باید از «کافکا» باشد: «از یک نقطه خاص به بعد دیگر هیچ بازگشتی در کار نیست» و تو داشتی به آن ناکجا میرسیدی. آن روز که مردگان با تو عکس میگرفتند، باید میفهمیدیم. «مهدی» شعر« فرج» را زمزمه میکرد و اشکهایش زیر ماسک پنهان میشد و من خفه شده بودم. ماسک را برداشتم و کافکا را تکرار کردم: «... خوابیدن غیر ممکن است. ساعتها با هم هماهنگ نیستند: ساعت درونی دیوانهوار با ضرباهنگی شیطانی یا اهریمنوار یا غیر انسانی پیش میرود، ساعت بیرونی با همان سرعت همیشگیاش پا کشان پیش میرود. جز این که این دو جهان از یکدیگر بگسلند و نیمه شوند، چه اتفاقی ممکن است رخ دهد؟» و من ادامه دادم: آیا در آن نقطه خاص «چیزهای خوبی میتوان نوشت؟ از آزادی، از انسان، حتی با قلمهای شکسته؟» شکستهْ نستعلیق تو در شیشههای آجری مثل فکرهات توی لیقههای پُر پاهای عنکبوت. ما در گوشه ایستاده بودیم و خفه شده بودیم. به مهدی گفتم بعضیها از همان ابتدا سمت درست را انتخاب میکنند و مهدی گفت مثل فرج و من زمزمه کردم مثل امرو... جای تو آن میانه نبود. «آن میانه کجاست؟! که بارمان آوردهاند کلاهمان را دو دستی بچسبیم و پیاش باشیم؛ که بارمان آوردهاند تا سر سبزمان را از مرزهای امنش بیرون نیاوریم و به باد هیچ زبان سرخی ندهیم!»
بگذار باد کلاهت را ببرد با موهایت بازی کند. تو انتخابت را کرده بودی. در «میانگی» نبودی و آن روز مشغول عکس انداختن با مردگان و ما دچار فلج ذهنی در بیزمانی: «میدوم به سوی مرگ تا از مرگ بگریزم، از مرگ جلو میزنم که مبادا غافلگیرم کند، میخواهم جلوتر از او باشم: اما مرگ بلافاصله به من میرسد؛ اما 'رسیدن' اینجا 'ملاقات' نیست، پس باید تصور کرد که حتی اگر به سوی مرگ بدوم، پیشاپیش مرگ بدوم تا بگریزم، مرگ همانجا پیش روی من است، پیشاپیش مرا به انتظار است... منی که میدوم تا هم از آن بگریزم هم به آن برسم»
حالا که رفتهای به آمدنت فکر میکنم به آن لحظهی اولی که ما چند نفر دل سپردیم به هم. بعداً تو بودی که در نشئهی کافئین پیام میدادی، تماس میگرفتی، بچهها را دور خودت جمع میکردی برای لحظهای دوری از دلتنگی و پرسه زدن در «پیاده رو» و لای کتابها، فیلمها و قصهها. باید این سالهای تلخ را میایستادیم در مقابل تشویش و آشوبی که جانمان را و پیرامونمان را فرا گرفته بود. ما به اتفاقی همدیگر را یافته بودیم.
آن روزِ گرمای ظهر مجبور شده بودی بروی و تا ده شب منتظرت گذاشته بودند.
ـ اسمت چیه؟
ـ امرو هیچستانی!
ـ اینجا که چیز دیگه ای نوشته.
بعد از چند ساعت دوباره به سراغت آمده بودند.
ـ باید عکس قبر پدربزرگت رو برامون بیاری.
از فردای آن شب کار ما شد پیدا کردن قبر بابابزرگ امرو. همهی آنهایی که بابابزرگ را به خاک سپرده بودند مرده بودند و هیچ نشانهای نبود. حتی نمیدانستیم کدام خاکستان است. قبرهای زیادی بودند که اسم نداشتند یا سنگهاشان شکسته بود. بعضی از قبرها هم بدون هیچ سنگی. چند «پشته» کنار هم. معلوم بود همزمان خاک شده بودند.
امرو گفت برای من هم همین کار رو کنید. بی اسم، بی سنگ و بی نشانه. یه پشته خاک. یه جای گُم که بعدها کسی نتونه پیدام کنه. خندیدیم.
از یکی از «پشته ها» عکس گرفت و از آن روز کارش شد پیدا کردن قبرهای بی نام و نشان. ما چند نفر هم همدستش شدیم...
«به آخر جزیره رسیدیم و کرت کوچکی که انگار چیزی توی آن نکاشته بودند. نزدیک تر که رفتیم، دیدم یک پشتهزار کوچک است با هفت پشته. سه پشته بالا، سهتا وسط و یکی پایین. بالای سر هر کدام تکه سنگی توی گل فرو کرده بودند... بابابزرگ بهت زده به عمو عباس نگاه کرد. بعد به مجتبی و من. بغض کرده بود انگار. نشست به فاتحه خواندن. ما هم نشستیم. دور تا دور پشته زار را خارشتر کاشته بودن. خورشید داشت پشت نخلستانهای دوردست غروب میکرد. بابابزرگ گفت: نمیدونستم نگهداری طاووس این قدر سخته. و گریه کرد.
این اولین و آخرین باری بود که گریهی بابا بزرگ را دیدم»
ـ شاید بابابزرگت هم اونجا باشه. کنار اون هفت پشته...
این روزها فکر میَکنم امرو را ببریم جایی که دوست داشت. بالا دست کوهها. بدون سنگ، بدون اسم و بدون هیچ نشانهای. جایی که دست هیچکس به او نرسد. فقط ما چند نفر رفقاش بدونیم.
* تداعی آزاد ما چند نفر