فکرشهر ـ الهام راسخی: همیشه هر وقت صحبت زیارت می شد به این فکر می کردم که «طلبیدن» یعنی چه؟! برایم معنایی نداشت. با خودم می گفتم آدمی که دلش بخواهد به زیارت برود، ساکش را میبندد و میرود، دیگر طلبیدن ندارد. تا اینکه زد و وقتی داعش داشت در عراق جولان می داد، همه را پیچاندم و بی چاووشی و عَلَم سبز به دیدنت آمدم.
یادم است تا زمانی که از مرز شلمچه با آن سربازهای یغور عراقی رد نشده بودم، مدام می ترسیدم و منتظر بودم دستی از پشت سر، چادرم را بکشد و بگوید «فاطو هاسی شِی گِل میری؟!».
اما وقتی زیر بازرسی های سربازهای دو متری رد شدم، نفس راحتی کشیدم و دیگر از هیچ چیز نترسیدم؛ نه داعش و نه پدرم. حتی احساس غربت هم نکردم؛ انگار که تمام عراق خانه خودم بود. همانطور هم بود. هرجا که دوست داشتم استراحت میکردم و هر غذایی که باب میلم بود حاضر و آماده پیش رویم می گذاشتند و همه این ها به خاطر تو بود.
هرچند آن زمستان سرد و گرد و خاک مسیر، تن نحيف و لاغرم را جوری بیمار کرد که جز گوشه ای از ضریحت، چیز دیگری را نتوانستم ببینم و به نشستن با ماسک در بین الحرمین راضی شدم.
وقتی زائرانت مثل سیل به صحنت وارد می شدند به این فکر می کردم که اگر مرا نطلبیده بودی چه می شد؟! من بدهکارت بودم و باید می آمدم تا طلبم را اِدا کنم؛ برای همین بی خبر و دزدکی آمدم. وقتی زیر ماسک بوی داروهایی که به خوردم داده بودند حالم را به هم می زد، دعا میکردم که زنده برگردم تا پدرم مرا نکشد. اما وقتی زائران و گنبدت را می دیدم، جوری آرام میشدم که دوست داشتم همانجا مثل کودکی، خسته از بازی های روزگار بخوابم. اما دوباره از فشار جمعیت وحشت زده می شدم، نفسم تنگ می شد و فکر میکردم که تو چطور این همه آدم را می شناسی و چطور همه آن ها به تو بدهکارند؟! و باز از فکر این که تو خودت مرا طلبیده باشی، از خودم خجالت می کشیدم و صورت تب دارم زیر ماسک گُر می گرفت.
وقتی پاسپورت به دست با وقار خاصی وارد دفتر خدمات زیارتی شدم و مسرور از اینکه نیازی به اجازه هیچ احدی برای خروج از کشور ندارم، اما گفتند باید گروه داشته باشی؛ منی که تک و تنها بودم و دزدکی با پول های تو جیبی ام پاسپورت گرفته بودم و مختصری برای سفرم کنار گذاشته بودم، چطور می توانستم همسفری داشته باشم؟! اما تو همان جا دستی را به سمتم دراز کردی و پاسپورتم را به او دادی و مرا با آن ها همسفر کردی.
حالا بعد از چند سال با اینکه شرایط آمدن را دارم، هر کاری میکنم نمی توانم بیایم. میدانم که باید بطلبی. تا بدهکاری ام زیاد نشده کاری کن تا بیایم و طلبم را بپردازم.