دوشنبه ۱۵ بهمن ۱۴۰۳
جستجو
برچسب ها - آسفالت شدن زندگی
فکرشهر: «صدای مهیب ویرانی ‌آمد، همه‌جا تاریک بود؛ فقط صدای «سوختم ... سوختم...» پسرم را می‌شنیدم. نمی‌توانستم از شدت حرارت کف زمین راه بروم. در این فکر بودم که زلزله آمده یا آتشفشان شده که به خود آمدم و دیدم یک کامیون در وسط پذیرایی خانه است. در تاریکی به دنبال صدای پسرم می‌رفتم که متوجه همسرم شدم که زیر کمد بزرگی گیر افتاده بود. نمی‌دانم با چه توانی یا چگونه اما به تنهایی همسر و پسرم را نجات دادم.»
کد خبر: ۹۴۶۹   تاریخ انتشار : ۱۳۹۳/۱۱/۱۵

مطالب بیشتر