يکشنبه ۰۲ دی ۱۴۰۳
جستجو
آخرین اخبار استان بوشهر
مطالب بیشتر
اختصاصی «فکرشهر»
 نیره محمودی راد
کد خبر: ۱۰۹۴۵۲
چهارشنبه ۰۳ فروردين ۱۴۰۱ - ۰۸:۴۴

همه دلخوشی ام این بود که هر روز بعد از مدرسه چند کوچه، راهم را کج کنم تا ببینمش. بدون دیدنش ، روزم شب نمی شد. فکر و ذهنم را پر کرده بود. حتی موقع نوشتن مشق ، روی صفحه سفید دفتر ، جلوی چشمم می نشست. قلم را رها می کردم، دستم را زیر چانه می گذاشتم و خوب تماشایش می کردم. وقتی به خود می آمدم می دیدم دقیقه ها به صفحه سفید کاغذ زل زده ام. شب ها در رختخواب به سقف خیره می شدم و تصویرش را روی ابرهای خیال نقاشی می کردم. آه سردی می کشیدم و  از این پهلو به پهلوی دیگر غلت می زدم. سر سفره قاشق به دست، مات و مبهوت به قاب سفره چشم می دوختم و با اخم مادر به خود می آمدم.
گهگاه که پسرخاله را می دیدم با او آرام و درگوشی درباره اش حرف می زدم. پسر خاله از احساسم خبر داشت. خوب که حرفهایم را می شنید لبخندی می زد و می گفت؛
-- خدا رو چه دیدی؟ شاید یک روز مال تو شد!!
و این امیدواری قند را در دلم آب می کرد.
پسر خاله ام ، علی، دانشجو بود. نیمه قامت، خوش اندام، خوب پوش و خوش معاشرت بود. دوستان زیادی هم داشت. گاهی با دوستانش در زیر زمین خانه ی خاله جمع می شدند و ساعت هاحرف می زدند. گفتگوهایشان عجیب بود و من از آن ها سر در نمی آوردم. فقط می دانستم این حرف ها بوی خوبی نمی دهد. گاهی خاله یا شوهرش پاپیچش می شدند و نصیحتش می کردند ولی او همان لبخند ملیح همیشگی را تحویلشان می داد؛
-- نگران نباشین! دنیا دیگه عوض شده. مردم باید بیدار بشن! تا کی میخوان چشم و گوش مردم رو ببندن؟
خاله لب می گزید و شوهر خاله با تلخی سرش را تکان می داد.
-- می ترسم آخرش سرت‌ رو به باد بدی!!
      ****
هر روز هفته به جز جمعه ها، سر ظهر زیر سایه درخت کهنسال چنار ، روبه روی مغازه ی حاج ربانی حاضر و آماده  می ایستادم. به تنه زمخت درخت تکیه می دادم و از دور مشتاقانه تماشایش می کردم.
حاجی از ته مغازه من را می پایید. گاهی هم تا کنار در مغازه اش می آمد و اخم می کرد.
ولی من آنقدر شیفته و دلباخته بودم که به اوقات تلخی اش توجهی نداشتم. 
هر بار برای به دست آوردنش نقشه ای می کشیدم تا این که جرقه فکر تازه ای ذهنم را روشن کرد . 
به خودم گفتم ؛ 
-- می توانم ساعت مچی ام را بفروشم ! 
ساعتم اورینت بود با صفحه ای گرد و بندی طلایی که زیر نور آفتاب برق می زد. پدر آن را دوسال پیش برایم خریده بود. جایزه ی درس خواندن و نمرات خوبم بود. آن را که به مچ دستم می بستم احساس غرور می کردم. حس می کردم مرد شده ام. خودم را هم ردیف پسر خاله می دیدم که با کت و شلوار اتو کشیده ، موهای سیاه برشانه ریخته و شقیقه های نیم تراشیده در میان دوستان و هم کلاسی هایش می درخشید. همیشه دوست داشتم مانند او باشم. 
           *****
در گوشه ای از مغازه حاج ربانی جذاب و دلربا
جا خوش کرده بود و من هر روز با دلشوره به دیدنش می رفتم. در دل خدا خدا می کردم حاجی آن را نفروخته باشد. وقتی قبراق و سرحال گوشه مغازه می دیدمش دلم قرص می شد و برای خریدنش مصمم تر می شدم.
بالاخره در یکی از روزها ، دل به دریا زدم و وارد مغازه شدم. حاج ربانی پشت دخل نشسته بود و با تلفن صحبت می کرد. من را که دید حرفش را تمام کرد و گوشی را گذاشت.
-- چیه بچه؟ چیزی میخوای؟
سلام کردم و من من کنان گفتم؛
-- این دوچرخه قیمتش چنده؟
حاجی دستی به سر کم مویش کشید ؛
-- چشمتو گرفته؟ ۶۰۰ تومن ! میخوایش؟
دوچرخه خوش ترکیبی بود، بدنه ی قرمز، گلگیر استیل و زین چرمی پهنی داشت. دنده ای بود. از همان هایی که تازه وارد بازار شده بودند. پسر عمه ام ، یحیی ، هم یکی از همین ها را داشت. سوارش که می شد کلی پز می داد. پز دادن هم داشت! آخه در کوچه و محله ی ما کسی از این جور دوچرخه ها سوار نمی شد. یکی دو بار، من هم سوار دوچرخه اش شده بودم. خوش رکاب بود.
از آن روز آرزوی داشتن دوچرخه ، بزرگترین آرزوی زندگی ام شد.
پول فروش ساعت و پس انداز قلکم شاید به ۴۰۰ تومان می رسید و من هنوز ۲۰۰ تومان کم داشتم.
باز دلهره به جانم افتاد. نمی خواستم دوچرخه را از دست بدهم. 
دوباره دست به دامن علی شدم. 
-- رفتم قیمتش رو پرسیدم. ۶۰۰ تومنه.می خوام ساعتم رو بفروشم. ولی پول ساعت و پول های قلکم حتی به ۴۰۰ تومن هم نمی رسه!! 
علی اندکی به فکر فرو رفت. پس از کمی سکوت ، مردانه نگاهم کرد:
-- فردا غروب بیا خونه ی ما ! میریم میخریمش !
تعجب کردم. چنان محکم و قاطع سخن گفت که دهانم بسته شد.
نمی دانستم چه در سر دارد. هر جور حساب و کتاب می کردم به نتیجه نمی رسیدم. ترس و امید از دو سو به جانم افتاده بود، ولی به وعده اش اطمینان داشتم. می دانستم برای هر مشکلی، راه چاره ای می داند. از شوق در پوست نمی گنجیدم.
شب را دوباره با رویای شیرین دوچرخه به رختخواب رفتم. این بار در آسمان خیال بر آن سوار شده بودم و رکاب می زدم. از شادمانی آرام و قرار نداشتم. آرام آرام پلکهایم سنگین شد.
                 *****
خورشید داشت خودش را به سمت کوه های مغرب کج می کرد. آسمان نارنجی شده بود و هوای خنک اردیبهشت پوستم را نوازش می کرد.
در کنار پسرخاله آرام و پر غرور به سمت مغازه حاج ربانی روانه بودیم. لحظه ای از نیمرخ به چهره اش نگاه کردم. متین و موقر بود و با ابهت ویژه ای راه می رفت. پرسیدم؛
-- حالا بقیه پول رو چکار کنیم؟
از بالای سر نیم نگاهی به صورتم انداخت.
--نگران نباش! برات میخرمش.
-- چطوری؟ من که ۶۰۰ تومن پول ندارم!
-- پول قلکت رو بهم بده. بقیه پول دوچرخه رو هم کم کم ازت می گیرم.
-- ساعتم رو میفروشم.
-- ساعت رو برای خودت نگه دار! تو تعطیلات تابستون رو کار می کنی. درسته؟ 
با خوشحالی پاسخ دادم؛ -- آره!
نگاهم کرد و خندید؛
-- خب ! پس می تونی پس انداز کنی و کم کم پول من رو بهم پس بدی.
با این حرف، همه دلشوره هایم را شست. مانند کسی بودم که آبی گوارا ، عطش درونش را فرو نشانده باشد. خون گرمی در رگهایم می دوید. دوچرخه دنده ای خوش نقش و نگار در گوشه مغازه حاج ربانی از دور به سویم چشمک می زد.

*بر اساس خاطرات استاد مهدی پرویزی، کارشناس ارشد ادبیات کودک و نوجوان

نظرات بینندگان
rira mohammad
|
-
|
پنجشنبه ۰۴ فروردين ۱۴۰۱ - ۰۴:۱۲
سبک کاملا خاطره نویسی بود نه داستان

داستان بایدکنش، رخداد، موقعیت و از همه مهمتر عناصر داستانی در خود داشته باشه در واقع هم سبک و هم نثر خاطره نویسی بود. 

موفق باشید! 

به شدت مطالعه کنید از نویسندگان بزرگ دنیا زیاد بخوانید ! 
ناهید پردل
|
-
|
پنجشنبه ۰۴ فروردين ۱۴۰۱ - ۰۴:۲۲
سلام و عرض ادب و احترام 

مثل همیشه عالی!

قلمت مانا!

بسیار زیبا و لطیف

 
زهراکهن سال
|
-
|
جمعه ۰۵ فروردين ۱۴۰۱ - ۰۲:۵۶
عالی بود.احسنت 
سکینه قهرمانی
|
-
|
جمعه ۰۵ فروردين ۱۴۰۱ - ۱۰:۵۹
سلام وعرض ادب خدمت خانم محمودی راد عزیز

عزیز مثل همیشه عالی ودلنشین  ،زنده وسلامت باشیدوقلمتون مانا !
سکینه قهرمانی
|
-
|
جمعه ۰۵ فروردين ۱۴۰۱ - ۱۱:۱۱
سلام وعرض ادب خدمت خانم محمودی راد عزیز
عزیز مثل همیشه عالی ودلنشین نوشتین ،زنده وسلامت باشید وقلمتون مانا !
شبنم آقائی
|
-
|
جمعه ۰۵ فروردين ۱۴۰۱ - ۱۱:۴۲
خاطره ی بسیار زیبایی را بسیار شیرین و جذاب قلم زدید ، درود برشما برای  هنر و ذوق زیبایتان ، منتظر هنرهای بعدی هستم.
ناشناس
|
-
|
شنبه ۰۶ فروردين ۱۴۰۱ - ۰۶:۱۲
سلام خانم محمودی راد عزیز

مثل همیشه بسیار دلچسب بود وحظ کردم

وچه استادانه رویای کودکی تان رکاب زدید

منتظر اندیشه نو دیگرت هستیم. 
محمودی راد
|
-
|
شنبه ۰۶ فروردين ۱۴۰۱ - ۰۸:۱۸
درود بر شما...درست میفرمایید...در پایان این متن هم یادآوری شده که بر اساس خاطرات استاد پرویزی ست..از حسن نگاه و دقت نظر و توصیه تون متشکرم...
محمودی راد
|
-
|
شنبه ۰۶ فروردين ۱۴۰۱ - ۰۸:۱۹
درود و سپاس! استاد عزیزم...!!
محمودی راد
|
-
|
شنبه ۰۶ فروردين ۱۴۰۱ - ۰۸:۲۶
سلام و سپاس از لطفتون...!! دوست عزیز!
ارسال نظر
آخرین اخبار
مطالب بیشتر