بوی آش تمام کوچه را گرفته بود . وارد خانه شدم. صدای مادر را شنیدم که می گفت: «علی ! اومدی؟».
کیف را گوشه ی اتاق انداختم.لباسم را عوض کردم. باز صدای مادر از آشپزخانه شنیده شد:« امروز دایی رضا اومد. تازه از مشهد برگشته. اگه بگم چی برات آورده بال در میاری!».
نام دایی رضا که آمد حالم خوب شد. دایی ساکن مشهد بود. چند سال به خاطر شغلش ناچار بود همراه خانواده اش در مشهد زندگی کند.دم در آشپزخانه ایستادم و با اشتیاق سرک کشیدم.
- چی ؟
سوغات دایی رضا یک ساعت مچی با صفحه ی گرد و بند طلایی بود. عقربه هایش هم طلایی بود. عقربه ها با صدای تیک تاک ریز و دلچسبی حرکت می کردند. «دایی این رو برات آورده به شرطی که دیگه درسخون بشی. اگه نمره هات خوب نشه مجبورم ساعت رو ازت بگیرم».
هوا داشت گرم می شد و بهار آرام آرام کوله بارش را می بست. خرداد ماه بود و برای من بدترین ماه بهار. آن سال آزمون نهایی داشتیم و کابوسش هر شب به سراغم می آمد. از همه سخت تر آزمون ریاضی بود. هیچ وقت نتوانستم با آن کنار بیایم. امّا خرداد آن سال با سال های پیش تفاوت داشت. به خاطر سوغاتی دایی رضا باید از ریاضی نمره ی خوبی می گرفتم.
********
جمعه بود. مادر صبح زود بیدارم کرد و برایم صبحانه آورد. نان و پنیر و چای شیرین. فردا امتحان ریاضی داشتیم.
«علی! امروز فقط به درسات برس. سختی ش فقط چند روزه. دل به کتاب و درس بده ! در عوض تابستون هر قدر دلت خواست خوش باش»! مادر داشت همچنان نصیحت می کرد که به گوشه ی اتاق خزیدم.
کتاب و دفتر ریاضی را از کمد بیرون آوردم و از صفحه اول شروع به خواندن و حل تمرین ها کردم .تمرین و پرسش های ابتدای کتاب خوب بود. ولی هر چه جلوتر می رفتم ریاضی و اعداد و ارقام برایم عجیب و غریب می شدند. اشکال هندسی جلوی چشمانم پیچ و تاب می خوردند. مساحت، حجم، قطر، ارتفاع و صدها پرسش هندسی در مغزم به هم می پیچیدند. حس می کردم درون جمجمه ام غلغله ای ست. سرم داشت گیج می رفت. کتاب را بستم و مدتی همان جا دراز کشیدم.
به ظهر چیزی نمانده بود. نگاهی به پنجره انداختم. چند یاکریم روی تیر چراغ برق کوچه نشسته بودند و چند تا هم زیر بوته های فلفل باغچه می پلکیدند. چقدر دلم می خواست جای آن ها باشم. مادر مانند هر روز در آشپزخانه بود. تا صبح فردا فرصت زیادی نمانده بود و یاد گرفتن همه این مسئله ها وقت گیر بود. باید فکری می کردم. شیطان از کنار پنجره سرک می کشید و لبخند می زد. او هم به همان چیزی فکر می کرد که در ذهن من می گذشت. هیچ راه دیگری وجود نداشت. شیطان چندین نقشه پیش چشمم گذاشت و در همان لحظه ناپدید شد. خستگی پلکهایم را سنگین کرد.
********
راهروی باریک مدرسه از انبوه صندلی های فلزی پر بود. چند تایشان زنگ زده و پوسیده بودند. شعاع نور باریکی از لای در ورودی راهرو به درون می تابید و صدای تِق تِق دو پنکه سقفی لابلای سرو صدای بچه ها گم شده بود. آموزگارمان، آقای سروری، با قد بلند و شانه های پهن، بلوز خاکستری و شلوار سورمه ای در میان راهرو قدم می زد. برگه های آزمون را روی دسته ی صندلی ها می گذاشت و همزمان فریاد خشن «ساکت باشید» در راهروی باریک می پیچید. بازتاب صدا ترسناک تر از ابهت آقای سروری بود.
انتهای راهرو کمی تاریک بود و نور کافی نداشت. لامپ های زرد کم جان، ته راهرو را کمی روشن می کردند. کم کم سکوت بر راهرو حاکم شد.
« نام و نام خانوادگی و پاسخ پرسش ها رو با خط خوانا بنویسید. همه سرشون روی برگه ی خودشون باشه. به زمان امتحان هم توجه کنید». آقای ناظم داشت توضیح می داد. چشم ها تند تند پرسش ها را می خواند و خودکارها روی کاغذ به شتاب در حرکت بود.
پرسش اول، دوم و سوم را پاسخ دادم. به پرسش چهارم که رسیدم ذهنم شروع به ناسازگاری کرد. سیزده سوال ریاضی و هندسه پشت و روی کاغذ را پر کرده بود. از سوال چهار گذشتم. سوال پنج دقیقا همانی بود که دیروز با کمک آن شیطان کنار پنجره روی تکه کاغذ کوچکی نوشته بودم و در آستین پیراهنم به گونه ی ماهرانه ای جا داده بودم. فقط کافی بود درز سر دست آستین را آرام کنار بزنم و کاغذ کوچک را میان مشتم پنهان کنم.
سرم را بلند کردم. آقای سروری و آقای جوانمرد ناظم مدرسه در ابتدای راهرو در حال پچ پچ بودند. چپ و راست را پاییدم. کسی حواسش نبود. چند نفر داشتند می نوشتند. عده ای هم کلافه از پرسش ها یا شاید گرمای هوا برگه ها را پشت و رو می کردند. درز سردست آستین را کنار زدم و کاغذ کوچک را میان مشتم گرفتم. به ساعت مچی سوغات دایی که زیر نور کم رنگ لامپ می درخشید نگاهی انداختم. صدای تیک تاکش با صدای تپش قلبم یکی شده بود. آرام کاغذ را باز کردم. اندازه کاغذ کوچک تر از کف دستم بود. درست حدس زده بودم. پرسش و پاسخ جلوی چشمم داشتند می رقصیدند. قند در دلم آب شد. کاغذ را زیر برگه امتحان گذاشتم تا مشت عرق کرده ام آزاد شود. جوهرش کمی پخش شده بود ولی پاسخ را می شد خواند. به شتاب شروع به نوشتن کردم و کاغذ چروکیده خیس را آرام در جایش پنهان کردم.
پرسش های هندسه را کنار گذاشتم. می توانستم با پاسخ دادن به سوالات ریاضی نمره تقریبا خوبی بگیرم. به سوال ۷ و ۸ رسیدم. آن ها هم برایم آشنا بودند. انگار شیطان پرسش های آزمون را دیده بود.
باز دور و برم را پاییدم. آقای سروری داشت برای یکی از بچه ها توضیح می داد و پشتش به من بود. دوباره شیطان تلاش کرد تا کاغذ مچاله شده ای را از درز آستینم در آورد. صدای پای آقای سروری که به انتهای راهرو می آمد من را از تصمیمم بازداشت. خود را به خونسردی زدم و وانمود کردم سرگرم نوشتن هستم. خودکار در دستم می لرزید. باز شیطان را گوشه ی راهرو دیدم که تماشایم می کرد. خنده اش کلافه ام کرده بود. صدای پا نزدیک تر شد. آن قدر که حس کردم خود شیطان بالای سرم ایستاده است. سایه ای روی سرم افتاد. از ترس قالب تهی کرده بودم. به ذهنم رسید خود را به بیماری بزنم و برگه ی آزمون را تحویل دهم. هر چه باداباد!
چند لحظه گذشت. از ترس سرم را بلند نمی کردم. دست قوی آقای سروری روی کاغذ فرود آمد. مچ دست چپم را گرفت و آن را بالا برد. صدای ضربان قلبم را آشکارا می شنیدم. با ترس به چهره ی درشتش که حالا روبروی چشمانم قرار داشت نگاه کردم. ابروهایش در هم فرو رفته بود. می خواستم التماس کنم تا از اشتباهم بگذرد. به سختی از ته گلو گفتم:« آآاآقا! به خدا....».
لحظه ای به ساعتم خیره ماند و ناگهان فریادش در سالن پیچید: «بچه ها ! فقط ۳۰ دقیقه وقت دارین».
مچ دستم را رها کرد و به سوی دیگر راهرو رفت. حس می کردم صدای گرمپ گرمپ قلبم سراسر سالن را پر کرده است. مچ دستم درد گرفته بود.
*******
با صدای مادر که مرا برای ناهار بیدار می کرد از خواب پریدم. بدنم می لرزید و عرق سردی بر تنم نشسته بود.
پی نوشت: این داستان ایده ای ست از یک کتاب داستان که در دوران کودکی از مدرسه هدیه گرفتم. افسوس می خورم که جزئیات داستان و نام نویسنده خوب آن کتاب خاطره انگیز در گذر زمان از خاطرم محو شده اند.
قبل از هر چیز از این نویسنده ارزشمند به خاطر ایده گرفتن از داستانشان پوزش می خواهم و سپاسگزارشان هستم. افسوسم وقتی بیشتر می شود که کتاب را پس از سی و اندی سال گم کرده ام. کاش این داستانک، پلی شود به امتداد سی و اندی سال تا خاطره ی شیرین آن روز را به آشنایی با نویسنده ی کتاب پیوند زند.
*نویسنده