چادر سفید گلدار روی فرش پهن بود. گلهای ریز زرد و قرمز در زمینه ای سفید پراکنده بودند. بی بی قیچی را برداشت و دور تا دور آن را با وسواس قیچی کرد. هر بار گوشه هایش را میگرفت، آن را صاف می کرد و هلال چادر را میزان می کرد. با اشتیاق تماشایش می کردم. داشت چادر نمازم را آماده می کرد.
روسری سفید حریرش را زیر گلو سنجاق کرده بود. دو دسته موهای بافته ی حنایی از زیر روسری پیدا بود. پارچه چادری را روی زانویش انداخت و با حوصله لبه هایش را با سوزن و نخ کوک زد. انگشت بَنِه1 در انگشت میانه ی دست راست سوزن را در تار و پود پارچه فرو می برد و دو انگشت شست و اشاره ی چپ آن را از غلاف تارها بیرون می کشید. رد پای سوزن بر تن چادر کوک های ریز و یکدست بر جا می گذاشت. انگشتانش تند تند حرکت می کردند.
بی بی لحظه ای چشم از پارچه برداشت. « ننه! اون یکی سوزن رو هم نخ کن».
سوزنی از میان قوطی ریسمان ها برداشتم و آن را نخ کردم. همچنان که نگاهش را صاف به لبه ی چادر دوخته بود زیر لب زمزمه می کرد:
«گر گناهم سخت بسیارست، رحمت نیز هست
بر گناه سخت بسیارم، خدایا تو ببخش!»
گوشه ی تاقچه بقچه ی سبز مخمل با قیطان های زری دوزی اش خوش نمایی می کرد. بوی خوش پارچه مخمل نو، نشان از تولد یک زندگی تازه می داد. بی بی برای نوعروسان سجاده ، سارُخ سوزنی3، لَک حنابند4 عروس و داماد و حتی سیسمونی نوزاد آماده می کرد. با همان سوزن و نخ و با همان انگشتان بلند و پر پینه ای که رگ های آبی اش را می شد از زیر پوست چروکیده به خوبی دید.
آخرین کوک های چادر را سفت کرد. باقی نخ را چید و چیدمان کوک های به صف شده را دوباره وارسی کرد. بوی پارچه ی نو در اتاق پیچیده بود و دل من به شوق پوشیدنش خود را به دیوار سینه می کوبید.
بی بی خرده نخ های جا مانده روی چادر را جدا کرد. چادر را روی فرش پهن کرد و با نوک انگشت محل دوخت ها را صاف کرد. چادر را پوشیدم و برابرش ایستادم.
دو سوی چادر را میزان کرد. کمی آن را روی سرم جابجا کرد. چرخیدم تا پشت چادر را هم وارسی کند. از نتیجه ی کارش خشنود بود. بساط خیاطی را جمع کرد. قیچی و نخ و سوزن توی قوطی خالی مکنتوش2 دوباره جا گرفتند.
جعبه خالی مکنتوش با عکس یک ژنرال انگلیسی خوش ریخت و عاشق پیشه در کنار شاهزاده خانمی با کلاه، لباس و دستکش های صورتی برای من رویای قصه های سیندرلا را مجسم می کرد. سیندرلای صورتی پوشی که سوار بر درشکه ای طلایی، در کنار شاهزاده ی زیبا به آن سوی افسانه ها می تاخت.
******
آفتاب داشت از لب بام می گریخت و غروب نارنجی بر سینه ی کبود آسمان نشسته بود. بی بی لب پاشویه دست نماز5 می گرفت. مسح پا را کشید و سنجاق روسری اش را بست. زیر لب یا علی گفت و بلند شد. با پیراهن چیت گلدار و روسری حریر، خوش قامت به چشم می آمد. بی بی بلند قد و چهارشانه بود.
مش زبیده کنار پاشنه در اتاق بی بی نشسته بود و داشت یکریز از نورسیده ی دخترش "رعنا"حرف می زد. از بی خوابی روز و شب تازه رسیده می گفت و از بی بی دوای محلی می خواست، شاید بتواند نوزاد را آرام کند. بی بی در سکوت گوش می داد و گاهی لبخندی چاشنی سکوتش می شد.
مش زبیده رعنا را با یتیمی بزرگ کرده بود و حالا پس از گذشت پنج سال از ازدواج دخترش صاحب یک نوه ی پسر شده بود. مش زبیده که آرام شد بی بی از سر تاقچه بقچه ی مخمل سبز را برداشت. باز بوی پارچه نو در اتاق پیچید. آن را کنار دست مش زبیده گذاشت. «قدم نورسیده ی رعنا مبارک! چند تکه پارچه ی ململ6 داشتم. باهاش دو دست لباس و کایه7 ی نوزاد دوختم. قابل شما و رعنا رو نداره..».
چشمان مش زبیده خندید؛« زحمت کشیدی، بی بی فاطمه خانم! هیچ هنری به پای دست دوزی های شما نمی رسه! دست شما شگون داره».
بی بی از زیر تخت چوبی بقچه دیگری را بیرون آورد. یک کله قند و یک قوطی چای عقاب میان بقچه ای آبی جا خوش کرده بود.« این شیرینی هم بی قابله!!».
مش زبیده دستان بی بی را گرفت و بوسید.« بزرگواری ! انشالله حال رعنا که بهتر بشه خودش میاد دستبوسی».
دستان چروکیده و پر پینه ی بی بی به گرمی دستان مش زبیده را فشرد و لب های داغمه بسته اش با تبسمی از هم باز شد. سجاده ی آبی سفید میبدی با طرح مربع و لوزی و قندیل، گوشه ی اتاق بی بی، به سوی قبله پهن بود. با آوای اذان که از گلدسته های مسجد در گوش آسمان پیچید، بی بی آماده ی نماز مغرب شد و زیر لب الله اکبر گفت.
******
۱...انگشت بَنِه= انگشتانه
۲...مَکِنتوش= مجموعه ای از تافی های شکلاتی در جعبه های فلزی شکیل ساخت شرکت مکنتوش انگلستان. در قدیم از آن جعبه های زیبا برای نگهداری لوازم متفاوت استفاده می کردند.
۳...سارُخ سوزنی = از دیر باز طبق رسم کهن لارستانی بقچه هایی را از پارچه های مرغوب و گران قیمت مانند ترمه با زری دوزی و تزئینات زیبا می دوختند که کاربردهای متفاوت داشت. از آن برای بسته بندی تحفه های عروس و داماد یا نگهداری لوازم و وسایل گران قیمت استفاده می شد و بیشتر برای نوعروسان کاربرد داشت.
۴... لَکِ حنابند = دستمال های سه گوش رنگی با اندازه های بزرگ و کوچک که از پارچه های گران قیمت دوخته می شد و برای شب حنابندان و پیچیدن دور دست و پای حنا بسته عروس و داماد و نیز اقوام استفاده می شد. عمدتا با تزئینات زیبا و شکیل داشت . یکی از وسایل جهیزیه عروس همین لَکِ حنابند بود.
۵...دست نماز= وضو
۶...ململ= نوعی پارچه خنک و نازک مخصوص مناطق گرمسیر که برای دوخت لباس نوزاد هم کاربرد داشت.
۷...کایِه= نوعی کلاه و سرپوش که از پارچه های نخی نازک مانند ململ دوخته می شد و به شکل های گوناگون گلدوزی و زری دوزی می شد و سر و گردن نوزاد را می پوشاند.
۸...زیلوهای دستباف میبدی که قدمتی دیرینه دارند در طرح های گلدانی، گل چندپر و طوق بافته می شوند و کاربرد سجاده نیز داشته و دارند. این زیلوها طرح ها و رنگ های متفاوتی دارند که رنگ آبی سفید آن پرطرفدار است.
حسابی به دل مینشیند و خواننده را بیاد خاطرات مادر بزرگ ها میاندازد .دوست عزیز دست مریزاد
درمورد بی بی های دوست داشتنی و
این گنجیه های ارزشمند ، بسیاربایدنوشت
بسیار عالی!!!
بویژه پرداختن به جزئیات،صحنه داستان را بیشتر ملموس وخواننده را به همذات پنداری ترغیب مینماید،احسنت!