فکرشهر ـ الهام راسخی: همه چیز از اینجا شروع می شود. پای سینک ظرف شویی. شیر آب را که روی ظرف ها باز می کنم به گریه می افتم. انگار با روشن شدن پمپ آب، خاطرات، مثلِ جریان سیالی آرام بالا می آیند و از چشمم بیرون می زنند.
ظرف ها را محکم می سابم. آن ها باید تمیز شوند. حالا گیرم چند دقیقه ای هم تنشان، طعم زبر اسکاچ را بچشد. بعدش ریزش آرام بخش آب، روی سر و رویشان را چه می گویی؟! خودم که عاشق ایستادن زیر دوش حمام ام؛ هرچند آنجا هم گریه ام می گیرد و قسمت دردناک ماجرا این است که نمی توانم اشک هایم را پاک کنم چون آستینی ندارم.
اینجا پای ظرفشویی هم همینطور است. این دستکش های پلاستیکی ضخیم نه احساسی از من درک می کنند و نه حتی می توانند اشک هایم را جذب کنند. همین طور روی سر و روی ظرف ها می ریزند. وقتی دارم می شویمشان.
قاشق ها مرد هستند. اگر رویش به سمتم باشد، مثل گهوارهای مرا در آغوش می گیرد. اشک هایم را در خودش جمع می کند و اگر رویش را برگرداند همه چیز وارونه می شود؛ لیز می خورد و می افتد. مثل وقت هایی که خلقم را تنگ می کردی؛ از بی توجهی ها؛ از مشغله ها و کار کردن های بیش از اندازه. وقتی به بهانه بی اشتهایی قاشقت را توی بشقاب می گذاشتی، عکس کدام زن را در سطح صیقلی اش می دیدی؟!
چنگال ها زن هستند. زن ها به همه چیز چنگ می زنند. به غصه ها، به بچه ها، به رخت های چرک شوهرشان، به ماندن مردی که دوستش دارند. می خواهند همه چیز را به هم بدوزند. آسمان و ریسمان می بافند و آنقدر نشانه های واهی در جهان پیرامونشان پیدا می کنند که دلشان را راضی کنند که نه، هنوز هم می شود ماند.
من همینجا مانده بودم. پای همین ظرف شویی. وقتی که خیال می کردم تو از روی مبل وسط سالن حتما به ساق پاهای کشیده ام که از زیر پیراهن کوتاهم بیرون زده توجه می کنی؛ برای همین شق و رق و صاف می ایستادم. وقتی بازویم می خارید فکر می کردم تو حتما به انحنای ظریف شانه ام که موهایم را رویش می ریختم زل زده ای، برای همین با ملایمت ظرف ها را می شستم.
حالا وقتی با خشم توی گودی بشقاب ها اسکاچ می کشم انگار دستی تویِ دلم را هَم می زند و آنچه را که نباید، بالا می آورد. بشقاب ها راحت شسته می شوند اما چنگال ها، وقتی چیزی تویشان گیر کند، سخت بیرون می آید.
رفتنت هنوز در دلم مانده. من هنوز گریه می کنم و ماهی کوچکی که عید پارسال برایم گرفته بودی، آرام در تنگش تاب می خورد. لعنتی هنوز نمرده است. با این که کنار ظرف شویی گذاشتمش تا شاید اشتباهی دستم به تنگ بخورد و بریزد و مثل اشک هایم توی فاضلاب برود. خدا میداند کجا می روند. کدام غصه ام دل کدام سنگ را خیس می کند.
کاش می شد قاشق ها را از برکه های متحجر در اورد و انداخت در توالت و سیفون را کشید.
مثل همیشه بی نظیر بود .لطفا همیشه بنویس
نمیدونم چرا اما با خوندنش بی اختیار اشک ریختم .