جعبه را روی میز کوچک کنار تخت گذاشتم. جعبه ی چوبی خراطی شده ای که در چند گوشه اش منبت کاری های ظریف داشت. یک روبان یاسی با نگینی آبی دور کاغذ لوله شده ای گره خورده بود. گره پاپیون روی کاغذ را باز کردم.
روی کارت دعوت با خطی زیبا نوشته شده بود:
«به نام اهورا مزدا»
«آفریدگار زندگی و خرد»
فرخنده روزیست میلاد آنیتای عزیزم، مظهر زیبایی و عشق!
این روز را با حضور شما جشن خواهیم گرفت.
سپاسمند؛
اسپندیار
جعبه ی چوبی قهوه ای رنگ با طرح اسلیمی، منبت کاری شده بود و با قفل طلایی کوچکی بسته می شد. خط نستعلیق روی کاغذ فیروزه ای ، جلوه ی زیبایی به آن داده بود. درست شبیه چشمان فیروزه ای آنیتا که میان مژه های بلند سیاهش به زیبایی می درخشید.
یک سال از دوستی مان می گذشت و دانشکده هنرهای زیبا واسطه رفاقت ما شده بود.
فردا برای نخستین بار با خانواده ی آنیتا آشنا می شدم.
همان صبح که کارت را گرفتم تلاش داشتم به بهانه ای از رفتن به جشن تولدش سرباز زنم. اما هیچ بهانه ای کارساز نشد.
...........................
مانتوی آبی رنگم را پوشیدم. رگه های مواج سفید و آبی مانتو با رنگ مسی و دودی شال در هم آمیخته بود و تصویر غروب خورشید در پشت امواج ناآرام یک دریا را نمایش می داد. شال را روی سر کمی جابجا کردم. چند نخ موی مشکی بر قاب گرد صورت و یک آرایش ملایم غروب دریا را زیباتر کرده بود.
در آینه خود را کمی برانداز کردم و زیر لب به سلیقه ام آفرین گفتم.
ماشین را به سختی از حیاط کوچک خانه در گوشه ای از کوچه پارک کردم.
پسربچه های بازیگوش کوچه را قرق کرده بودند. پَسین خنکی بود و آفتاب همچنان روی دیوار خانه های کلنگی و فرسوده پهن بود. تا غروب خیلی مانده بود و خورشید هنوز قصد رفتن نداشت.
آرام از کنار چند ماشین و موتورسیکلتی که ناجور پارک شده بود راندم. رانندگی در میان آنهمه ازدحام کار سختی بود . بچه ها با توپ پلاستیکی دو لایه شان لابلای رهگذران در جنب و جوش بودند. توپشان ناغافل به در خانه ای برخورد کرد و صدای اهل خانه بلند شد.
پسر بچه ها با دیدن ماشین، دروازه گل کوچک فوتبالشان را برداشتند و راه گذرم را باز کردند. درِ یکی از خانه ها، یک لنگه باز بود و چند نفر از بانوان همسایه در دالان تنگ حیاط دور هم به گپ و گفت نشسته بودند.
چند کوچه ی پی در پی را پشت سر گذاشتم. از کنار بساط دستفروش محله گذشتم و به سر پیچ کوچه رسیدم .
روی دیواری سیمانی با رنگ سفید و خطی نازیبا نوشته شده بود: " لطفا در این محل آشغال نریزید" !
زیر دیوار چندین کیسه ی بزرگ زباله ، پاره شده بود و چند گربه لابلای آن ها می پلکیدند. از کوچه به زحمت بیرون آمدم ، خود را به خیابان اصلی رساندم و نفسی به راحتی کشیدم. پشت چند چراغ قرمز به انتظار ایستادم . تا خیابان فرشتگان بیش از چهل دقیقه راه بود و اگر ترافیک را به آن می افزودم نزدیک به یک ساعت دیگر به مقصد می رسیدم.
***********************
به خیابان فرشتگان رسیدم . محله، زیر چتر سبز چنارهای تنومند دو سوی خیابان در سکوتی سکرآور آرمیده بود. شاخه های در هم تنیده ی چنارها سر در هم فرو برده و لانه های سارها را در میان دستان ستبر سبزشان پناه داده بودند.
گهگاه سمفونی خوشایند آوای سارها بر فضای خانه ها و آن خیابان سبزرنگ طنین انداز می شد.
خانه های بزرگ در چندین اشکوب با تاق ها، ستون و سرستون های پرشکوه بیشتر به قصه های افسانه ای شباهت داشتند.
از همان بیرون کاخ ها می شد باغچه های بزرگ و پردرخت را که به گونه ی بوستانی خوش منظر آرایش و پیرایش شده بود، تماشا کرد. همه گونه پیچک های رونده با گل های سپید و صورتی دیوارهای آجری سراسر خانه ها، حتی حفاظ های شاخ گوزنی و آلاچیق ها را پوشانیده بود.
سنگفرش های پیاده رو چون قالی های دستباف کاشان زیبایی خیره کننده ای داشت.
درختچه های کاملیا با گل های سفید، قرمز و صورتی درون گلدان های بزرگ با فاصله در امتداد پیاده روها چیده شده بود.
ماشین بنز آبی رنگی پشت اتاقک نگهبانی نبش خیابان توقف کرد. دخترخانمی که گیسوان طلایی اش با وزش نسیم به رقص در آمده ، پشت فرمان ماشین نشسته بود. دستش را به سمت ضبط ماشین برد و صدای موسیقی را کم کرد. نگهبان جوان با شتاب به سوی ماشین دوید. دخترک شیشه ی دودی ماشینش را پایین کشید . بوی خوش ادکلنش در آن هوای خنک و پاکیزه پیچید. جوان دست بر سینه تعظیم کوتاهی کرد و پس از خوش و بشی مودبانه ، زنجیر آهنی عرض خیابان را گشود. دختر خانم که عینک آفتابی قهوه ایش را روی پیشانی نگه داشته بود دستی به نشانه ی سپاس تکان داد .شیشه ماشین را بالا برد و عبور کرد.
جوان نگاهی به من انداخت و با بهتی که در چشمانش آشکار بود براندازم کرد.
سلام کردم. سری تکان داد و با همان نگاه سرد دلیل توففم را پرسید؛
-- من مهمان خانم آراد هستم. آدرس خیابان فرشتگان رو به من دادند. پلاک ۴۸
نگهبان جوان نگاهش را تا انتهای خیابان برد.پس از مکثی طولانی با همان شگفتی، دوباره من و ماشینم را برانداز کرد. گویا دچار تردید بود.
با کم حوصلگی که در گفتارش پیدا بود، پرسید؛
-- خیابان فرشتگان! شماره ی چند؟
-- خیابان فرشتگان، شماره ۱۵، منزل آقای اسپندیار آراد، پلاک ۴۸
نگهبان نیش نگاهش را از روی چهره ام برداشت و با انگشت به تابلوی نبش خیابان اشاره کرد؛
-- این جا فرشتگان ۱۶ ست.
بی هیچ سخنی به اتاقک نگهبانی برگشت و زنجیرِ گذر ماشین ها را دوباره بست.
نگاهم به جعبه ی منبت کاری شده ی آنیتا افتاد که روی صندلی جلو جا خوش کرده بود. جعبه را باز کردم. پاپیون آبی با وزش نسیم می لرزید. بوی ادکلن آن دختر خانم درون ماشینم پیچیده بود. لحظه ای نگاهم را به تونل سبز درختان در هم تنیده دوختم. چشمانم را بستم تا آوای سرخوش سارها حال روحی ام را کمی دگرگون کند.. نفسی عمیق کشیدم و آن همه هوای پاک را درون ریه هایم ریختم ، اما آرام نشدم. حسی گنگ، غریب و دلگیر درونم را می فشرد و بغضی ناخواسته گلویم را.
بی هیچ تردید! جعبه را سر جایش گذاشتم و به سوی محله ی کوچک، پرهیاهو و البته مهربان مان بازگشتم.
دوم: محله، در زیر چتر سبز چنارهای خیابان در سکوتی دلنشین آرمیده بود.... مگر خدای نخواسته زبانم لال راوی ماء الشعیر خورده که می نویسد سکر آور
سوم: بهتر است گفته شود.... (گهگاه آواز سارها همچون یک سمفونی خوشایند....
چهارم: اگر من نویسنده داستانک بودم این جمله را این گونه می نوشتم... (خانه های بزرگ در چندین اشکوب با تاق های ضربی و سرستون های پرشکوه یادآور افسانه های باستان بودند).
پنجم: پشت فرمان بود... کافی است.
ششم: نگهبان سنگینی نگاهش را از روی چهره ام برداشت.... بهتره.
هفتم: حس گنگ، غریب و دلگیر (ی قفسه سینه ام ) را می فشرد و بغضی ناخواسته بر گلویم چنگ انداخته بود..
قلم توانای سرکار خانم محمودی راد فرهیخته ی خطه ی لارستان مانا و جاری باد. آفرین بر این قلم و صاحب قلم