بینوا بین زمانه کارمند
بی زن و بی مال و خانه کارمند
زیر اقساط کلان وام ها
می شود پشتش کمانه کارمند
وقت تعطیلی مسافر می برد
با خلایق گیر چانه کارمند
در میان برج قرضی می برد
از پیاز و هندوانه کارمند
هست بین کشور ایران زمین
واقعا بی آشیانه کارمند
سوی زندان می شود این بینوا
از بدهکاری روانه کارمند
از رییس و بازرس تا مشتری
می خورد هی تازیانه کارمند
روزها بین اداره غرق غم
همچنین باشد شبانه کارمند
قرضیش وقتی که بالا می رود
چشم دارد بر خزانه کارمند
واقعا در کشور ایران زمین
هست بی نام و نشانه کارمند
غیر این باشد میان جامعه
زیر تیغ هر رسانه کارمند
با چنین احوال کافی می رود
در سرای جاودانه کارمند.
*امراله کافی نژاد ـ شاعر اهل دشتستان