فکرشهر
خانه اش روبروی رودخانه فصلیِ وسط محله بود.
یک خانهی کوچک خشتی با درهای آهنی آبی رنگ که دو شاه نشین دو سوی در ساخته شده بود. از کوچه میشد شاخههای سبز و تنومند درخت انجیر باغچه اش را دید که روی دیوار کاهگلی سایه انداخته بود.
«ننه ماهزاد»، آبادی محله و شناس اهالی بود. از همان دوران جوانی خیاطی میکرد، از زمانی که ما کودکانی پنج یا شش ساله بودیم. صورت زنها و عروسهای محله را هم بند میانداخت. محرم اسرار مشتری هایش بود و شریک شش دانگ غم و شادی هایشان. هر بار مادر میخواست لباسی بدوزد و چرخ خیاطی اش بنای ناسازگاری میگذاشت به سراغ ننه ماهزاد میرفت. حتی زمانی که صورت ننه پس از ماهها سرخ و سفیدتر میشد و پوست صورتش روشن و شفاف به چشم میآمد معلوم میشد آن روز را مشتری ماهزاد بوده است.
رودخانه فصلی محله در تصرف بازیهای کودکانهی ما بود. پرسهها و بازیهای دسته جمعی کودکان محلهی نو در آن استادیوم گَل و گشاد، زیر درختان گِز و درون رودخانه فصلی که از علفهای خودرو پر بود فصل و زمان نمیشناخت.
پَسینهای تابستان که هوا رو به خنکی میرفت، ننه ماهزاد در حیاط خانه را چهار طاق باز میگذاشت، جلوی خانه را آب پاشی میکرد، قلیانش را چاق و دالان باریک خانه را فرش میکرد. سر و کلهی زنهای همسایه یکی یکی پیدا میشد و آن دالان تنگ پر میشد از زنها و دخترها با چادرهای رنگی گلدار که مشتاق شنیدن خبرهای داغ روزانه بودند. کوچه از بوی قلیان پر میشد و گپ و گفتها تا غروب آفتاب برقرار بود. با شنیدن آوای اذان حاج عباس از پشت بام مسجد محل هر کدام به سوی خانه هایشان پر میکشیدند.
چِل پَسینهای تابستانه که شروع میشد رودخانه فصلی محله از آب باران پر میشد. طغیان آب تماشایی بود و همهی اهالی را از خانهها بیرون میکشاند. سیلاب گل آلود، غرش کنان رودخانه را طی میکرد و خود را به دشت پر از گِز و کُنار اطراف محلهی نو میرساند و برکهها را لبریز میکرد. خانهی ننه ماهزاد هم شلوغتر از هر روز میشد.
ننه ماهزاد سرو زبان دار بود و چالاک. چراغ محله بود و سنگ صبور اهالی. کمتر همسایهای پیدا میشد که از رفتارش گلهمند باشد. بچه هایش را سرو سامان داده بود. خودش مانده بود و شوهرش «حاج سلمان» که قصاب محله بود. اهالی محلهی نو، وعدهی گوشت ناهار یا شام شان را روزانه از حاج سلمان میخریدند و هر روز گوشت تازه و آمادهی پخت داشتند.
حاج سلمان که فوت شد، ننه ماهزاد تنها شد. آرام آرام نشانههای میانسالی بر قامتش نمایان شد، چهره اش زیر خطوط ریز و درشت چروکیده بود، ولی هنوز همان خیاط و بندانداز و آبادی محله بود.
بچههای کوچه و محله هوایش را داشتند. زنهای همسایه تنهایش نمیگذاشتند و مشتری همیشگی اش بودند. باز هم هر پَسین خانه را فرش و در حیاط را باز میکرد. چرخ خیاطی اش را در همان دالان تنگ نیمه تاریک میگذاشت و خیاطی میکرد. زنها و دخترهای محله هم دور و برش را پر میکردند.
حالا دیگر عمر زیادی از خانههای گلی و خشتی محله میگذشت. اهالی محل هم مانند همان خانهها از فراز جوانی و نشاط رو به سوی پیری و فرسودگی نهاده بودند؛ حتی چِل پسینهای تابستانه هم رنگ و بوی گذشته را نداشت. ابرها کم لطف شده بودند. آسمان عبوس شده بود و دیگر خبری از بارانهای سیلابی نبود. روزها کشدارتر شده بود و هرم هوا از تابش سوزناک خورشید بیداد میکرد. خانههای بزرگ آجری جای خانههای خشت و گلی را گرفت و کوچههای تنگ و خاکی کم کم ناپدید شدند.
هر پسین، ننه ماهزاد در همان دالان خانه تا غروب آفتاب چشم هایش را به انتهای کوچه میدوخت و به قلیانش پک میزد شاید یکی از همسایهها سراغی از او بگیرد.
گاه همسایهای با کاسهای آش یا ظرفی غذا به دیدنش میرفت و کمی از کارهای خانه اش را انجام میداد.
کودکان بزرگ شده بودند و کوچه از هیجان بازی هایشان خالی بود. رودخانهی فصلی خشک شد، محله از سکوت پر شد ولی هنوز چشمان به گود نشستهی ننه ماهزاد میان قاب چهرهی تکیده و رنگ پریده اش مانند دو شمع نیم سوز به سوی آن کوچهی خلوت دوخته شده بود.